جدول جو
جدول جو

معنی بزوری - جستجوی لغت در جدول جو

بزوری
(بُ)
سبزی فروش یا میوه فروش، ای بزرفروش. (ناظم الاطباء). نسبت است به بزور که جمع بزر است و تخم فروش را میرساند. و ابوعبداﷲ احمد بن عبدالرحمان معروف به ابن ابی عرف، بدین نسبت مشهور است. او اهل بغداد و ثقه ای جلیل بود و بسال 297هجری قمری در ماه شوال وفات یافت. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلوری
تصویر بلوری
مانند بلور، تهیه شده از بلور مثلاً ظرف بلوری، کنایه از درخشان مثلاً ساق بلوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزور
تصویر بزور
بذرها، دانه ها، تخمها، جمع واژۀ بزر
فرهنگ فارسی عمید
(حَ زَوْ وَ)
اصفهانی محمد بن ابراهیم بن یحیی بن حکم بن حزور ثقفی حزوری مولای سائب بن الافزع از اهل اصفهان است و از مصیصی محمد بن سلیمان روایت کند. (سمعانی)
کوفی. علی بن حزور. از ابومریم جعفی ویونس بن بکیر و سعید بن محمد وراق و مصعب بن سلام از وی روایت دارند، لکن قوی الحدیث نباشد. (سمعانی 167)
بغدادی محمد بن ابراهیم بن ابی الحزور، وراق بغدادی است، از بشر بن موسی روایت دارد و ابراهیم بن مخلد از وی. در ربیع الاول 534 هجری قمری درگذشت. (سمعانی)
نصر بن حزور. از زبیر عدوی روایت دارد، و ابوحنیفۀ کثیر از وی. (سمعانی 167)
لغت نامه دهخدا
شیپور و بوق شکارچیان
لغت نامه دهخدا
آل بوری یا اتابکان دمشق از 549 تا 697 هجری قمری حکومت کردند، رجوع به اتابکان و طبقات السلاطین اسلام ص 142 و 143 شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بزر. تخم زعیر. بیضۀ پیله. (آنندراج). تخمها. بیضه های پیله. (یادداشت بخط دهخدا). تخمهای سبزی. (فرهنگ فارسی معین). تخم نباتات است، و بزر هر نباتی در ضمن آن نبات ذکر شده است. (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مرکّب از: ب + زور، بطور اجبار و زیردستی. جبراً. با قوت و زور. (ناظم الاطباء)، به کره. زورکی. کرهاً. بکراهت. قهراً. به عنف. به اکراه. قهراً. مکرهاً. (از یادداشتهای دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نسبت به بزر و آن دانه ایست که از آن روغن می گیرند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ را)
زن سینه برآمدۀ پشت درآمده. (ناظم الاطباء) ، روشن شدن، تخم ریختن در زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وَ)
حالت و چگونگی مزوّر. رجوع به مزور شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وِ)
تزویر و ریا و مکر و فریب و غدر. حالت و چگونگی مزور بودن:
دور باش از مزوری که به مکر
دام قرطاس دارد و انقاس.
ناصرخسرو.
خنجر گندنائیت هم به کدوی مغز او
میدهدش مزوری تا رهد از مزوری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 431).
نحسی که داشت چون مه نخشب مزوری
از لاف آفتابی او خلق باز رست.
خاقانی.
رجوع به مزورشود.
- مزوری کردن، تزویر و ریا و مکر کردن. فریب دادن. غدر و حیله کردن. مزورگری کردن:
هردم مزوری کنم از هر سخن چه سود
بیمار اوست چند نماید مزورم.
عطار.
و رجوع به مزورگری کردن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
محمد بن عبدالله بن زیاد بغدادی، مکنی به ابواحمد. از محمد بن غالب تمتام و ابوبکر عبدالله بن ابی الدنیا و جعفر بن محمد... و احمد بن موسی النجار سماع دارد. ابوعمرو بن سماک و حسین بن محمد بن عبید عسکری و ابوالحسن علی بن عمر الدارقطنی از او روایت دارند. زبوری در جمادی الاّخره بسال 330 هجری قمری درگذشت. (از لباب الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نسبت است به زبور که نام شخصی است و یکی از اولاد او نیز با همین نسبت شهرت دارد. (از لباب الانساب سمعانی). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(عَزْ وَ ری ی)
نسبت است به عزوره که جد ابومحمد سلیمان بن ربیع بن هشام بن عزوربن مهلهل نهدی عزوری کوفی است. وی به سال 274 ه. ق. درگذشته است. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
از پهلوی آزوریه، خواهش. هوی ̍، طمع. حرص. ولع. شهوت. هوی ̍. خواهش
لغت نامه دهخدا
(حَ زَوْ وَ)
منسوب به جدی بنام حزوّر. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ وَ)
مخفف باروری. مثمر بودن. رجوع به برور و باروری شود، ظاهر شدن و آشکار شدن برق. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، ترسیدن و بیم کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به برق شود
لغت نامه دهخدا
شیخ ابراهیم بن فخرالدین عاملی، منسوب به قریۀ بازور، و شاگرد شیخ بهائی است، احوالش در کتاب ’امل الاّمل’ یاد شده، شاعر و ادیب بود و در مشهد درگذشت، او راست ’رحلهالمسافر’ و ’دیوان’، (نجوم السماء صص 69- 70) (ذریعه ج 10 ص 170)، لعب، (دهار)، سرگرمی و کار غیرجدی کردن، سرگرمیهایی چون گوی بازی و چوگان بازی که گاه بقصد تفریح باشد و گاه به منظور پرورش بدن:
تو بایدکه با گوی بازی کنی
نه بر بور کین رزم سازی کنی،
فردوسی،
بازیی میکند این زال که طفلان نکنند
زال را توبه ز دستان بخراسان یابم،
خاقانی،
زود بینی شکسته پیشانی
تو که بازی بسر کنی با قوچ،
سعدی (گلستان)،
نباید که بسیار بازی کنی
که مر قیمت خویش را بشکنی،
سعدی (بوستان)،
پنجه با ساعد سیمین چونیندازی به
با توانای معربد نکنی بازی به،
سعدی،
، زورآزمایی، معاشقه، ملاعبه، (منتهی الارب)، تلعاب، (تاج المصادر بیهقی) :
ورهمی خواهی کنی بازی تو با حوران خلد
پس درین بازار دنیا بوزنه بازی مکن،
سنائی،
گوسفندی دید که با زنی سروبازی میکرد ... گشنی دیدند درراهی با زنی بسروبازی میکرد ... گوسفندی است با زنی بازی میکند ... اگر گوسفندی با زنی بازی کند آن را چه اثر بود، (سندبادنامه ص 81)،
رخ چون لعبتش در دلنوازی
بلعبت باز خود میکرد بازی،
نظامی،
غلام باد صبایم غلام باد صبا
که با کلالۀ جعدت همی کند بازی،
سعدی،
چندانکه نشاط کرد وبازی
در من اثری نکرد و سوزی،
سعدی (هزلیات)،
، عبث، (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب)، میدان داری کردن، تظاهر نمودن:
به ایوان نمانم که بازی کنی
ببازی همی سرفرازی کنی،
فردوسی،
مسجدی کز حرام بر سازی
عاقبت خر در آن کند بازی،
اوحدی،
، حادثه پیش آوردن، واقعه نشان دادن، شعبده و نیرنگ بازی کردن:
بگیتی که داند بجز کردگار
که فردا چه بازی کند روزگار،
فردوسی،
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار،
فردوسی،
زین گونه کرد با من بازیها
پرکین دل از جفای فلک زینم،
ناصرخسرو،
- بخون خویش بازی کردن، خود را در مهلکه افکندن، جان بخطر دادن:
آنکه جنگ آرد به خون خویش بازی میکند
روز میدان، و آنکه بگریزد به خون لشکری،
سعدی،
و رجوع به بازی شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
این کلمه در معنی حاصل مصدری بکار رود اما نه جداگانه بلکه بصورت ترکیب آید چون:
- بدباوری، دیرباوری، زودباوری، خوش باوری، در معانی بدباور بودن. دیرباور بودن. زودباور بودن. خوش باور بودن و غیره
لغت نامه دهخدا
(وَ)
حسین بن یوحن بن ابونه بن نعمان باوری. مدتها در اصفهان بود و از گروهی مردم دانشمند کسب دانش کرد و در اصفهان در ماه ربیع الاول سال 587 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ری ی)
طریق. (از منتهی الارب). راه و طریق. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ فَ)
ابوالعلاء محمد بن علی. از بزرگان امامیه در بغداد که در زمان مقتدر خلیفۀ عباسی از طرف ابن الفرات وزیر المقتدر عامل واسط شد. و رجوع به خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال صص 99-100 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مرکّب از: ب + زود + ی، بعجلت و شتاب. (آنندراج)، با شتاب و سرعت. شتابان. (ناظم الاطباء) :
اگر من بزودی بیایم براه
چه گوید مرا آن خردمند شاه ؟
فردوسی.
من از پس بزودی بیارم سپاه
سپاهی بکردار ابر سیاه.
فردوسی.
پدر نام ساسانش کرد آن زمان
مر او را بزودی سر آمد زمان.
فردوسی.
- بزودی زود، بسیار زود. بسیار سریع. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
منسوب به بلور. بلورین. رجوع به بلور شود، بپایان رسیدن. به بن انجامیدن.
- بلوغ طاقت، برسیدن توان. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، بالغ شدن کودک. (منتهی الارب). رسیده شدن غلام. (از اقرب الموارد). رسیدن به سن رشد. مرد شدن. زن شدن. (فرهنگ فارسی معین). به حد مردی رسیدن کودک. (آنندراج) ، پخته شدن و رسیده شدن میوه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، در مشقت انداخته شدن شخص، و فعل آن در این حالت مجهول بکار رود. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، بلند برآمدن روز. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ)
بنیان. بنیاد. پی. بنلاد. اساس. پایه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
بلغت بربری نام درختی است سطبر و خاردار، پوست آن سرخ و گنده میباشد، در دواها بکار برند. (برهان). دارشیشعان. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، پیش آمدن کسی را بوجهی که خود سلامت ماند و او را بفریبد. (از منتهی الارب) ، فراهم کردن، در مشقت انداختن کسی را، کم کردن مال. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزودی
تصویر بزودی
زود، با شتاب و سرعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوری
تصویر بوری
عمل بور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده بیمار با بیمار خور مونث مزور: تزویر شده، نوعی آش که ببیماران دهند. (باگوشت یا بی گوشت) جمع مزورات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزوری
تصویر آزوری
طمع حرص ولع، هوی خواهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوری
تصویر بلوری
مهایی گنیک منسوب به بلور ساخته شده از بلور بلورین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزور
تصویر بزور
پارسی تازی شده، جمع بزر، برزها جمع تخمها تخمهای سبزی
فرهنگ لغت هوشیار
راه باریک، راه بز رو در کوهستان
فرهنگ گویش مازندرانی
مطرود و خارج از دایره ی اعتنای اجتماعی، شهدگیری زنبور از
فرهنگ گویش مازندرانی