میر بزمی، پسر میر ابوتراب علوی و سیدی صحیح النسب و در معاشرت ظاهرش از باطنش بهتر است. این ابیات ازوست: میی خواهم کزو مست آنچنان در کوی یار افتم که چون سر برزند صبح قیامت در خمار افتم. ببزمش نانشسته خاطرش از من بتنگ آمد بلب نابرده جامی شیشۀ عیشم بسنگ آمد. (از مجمعالخواص ص 87) ، جای زدن، گاه زدن. (یادداشت بخط دهخدا) ، درست و تمام وقت کاری که در فوت آن زیان باشد. محل مساعد با مقصود. زمان مساعد. مکان مساعد. وضع مساعد با عنوان کردن منظوری. (یادداشت بخط دهخدا). در محاوره است که حالا بزنگاهش رسیده ایم یعنی به مخ آن کار رسیده ایم. (آنندراج). موقع باریک و حساس. (فرهنگ فارسی معین). - سر بزنگاه، درست در مکان مساعد و لحظۀ مساعد. آنجا که مچ طرف را بگیرند. نقطۀ ضعف. (فرهنگ فارسی معین). سر وقت. بموقع. موقع مساعد. ، کنایه از دبر. (آنندراج). دبر. (فرهنگ فارسی معین) : هرکه را شوق صحبتت چسپید بوصالت چو احتلام رسید نیست دشوارتر از این راهی کس ندیده چنین بزنگاهی. شفیع اثر (از آنندراج)
میر بزمی، پسر میر ابوتراب علوی و سیدی صحیح النسب و در معاشرت ظاهرش از باطنش بهتر است. این ابیات ازوست: میی خواهم کزو مست آنچنان در کوی یار افتم که چون سر برزند صبح قیامت در خمار افتم. ببزمش نانشسته خاطرش از من بتنگ آمد بلب نابرده جامی شیشۀ عیشم بسنگ آمد. (از مجمعالخواص ص 87) ، جای زدن، گاه زدن. (یادداشت بخط دهخدا) ، درست و تمام وقت کاری که در فوت آن زیان باشد. محل مساعد با مقصود. زمان مساعد. مکان مساعد. وضع مساعد با عنوان کردن منظوری. (یادداشت بخط دهخدا). در محاوره است که حالا بزنگاهش رسیده ایم یعنی به مخ آن کار رسیده ایم. (آنندراج). موقع باریک و حساس. (فرهنگ فارسی معین). - سر بزنگاه، درست در مکان مساعد و لحظۀ مساعد. آنجا که مچ طرف را بگیرند. نقطۀ ضعف. (فرهنگ فارسی معین). سر وقت. بموقع. موقع مساعد. ، کنایه از دبر. (آنندراج). دبر. (فرهنگ فارسی معین) : هرکه را شوق صحبتت چسپید بوصالت چو احتلام رسید نیست دشوارتر از این راهی کس ندیده چنین بزنگاهی. شفیع اثر (از آنندراج)
رزم جوینده. رزمجوی. آنکه آرزومند جنگ و نبرد است. جنگجو. (فرهنگ فارسی معین). رزمخواه. کسی که آرزومند جنگ و نبرد باشد. (ناظم الاطباء). رزم آور. جنگاور: چو بشنید رستم پراندیشه شد دل رزمجویش چو یک بیشه شد. فردوسی. ز سر تا میانش بدو نیم کرد دل رزم جویان پر ازبیم کرد. فردوسی. ببر نامداران دژ ده هزار همه رزم جویان خنجرگذار. فردوسی. و رجوع به رزمجوی و رزمخواه شود
رزم جوینده. رزمجوی. آنکه آرزومند جنگ و نبرد است. جنگجو. (فرهنگ فارسی معین). رزمخواه. کسی که آرزومند جنگ و نبرد باشد. (ناظم الاطباء). رزم آور. جنگاور: چو بشنید رستم پراندیشه شد دل رزمجویش چو یک بیشه شد. فردوسی. ز سر تا میانش بدو نیم کرد دل رزم جویان پر ازبیم کرد. فردوسی. ببر نامداران دژ ده هزار همه رزم جویان خنجرگذار. فردوسی. و رجوع به رزمجوی و رزمخواه شود
محمد بن محمد بن حسین بن عبدالکریم بن موسی، مکنی به ابوالسیر و ملقب به صدرالاسلام برادر فخرالاسلام بزدوی. یکی از فقهای بزرگ و فحول مناظرین و از رؤسای حنفیه بوده است. وی بسال 421 هجری قمری متولد شد و در سال 493 درگذشت. نجم الدین ابوحفص عمر بن محمد نسفی و محمد بن ابی بکر مسیحی صابونی و محمد بن طاهر سمرقندی لبادی و ابواسحاق محمد بن منصور معروف به حاکم نوقدی و ابوالمعالی محمد بن نصر مدنی، از شاگردان صدرالاسلام بودند. او راست: شرح جامع صغیر و جامع کبیر. (از حواشی فیه مافیه ص 335). و رجوع به انساب سمعانی ذیل بزدوی و الجواهر المضیئه فی طبقات الحنفیه و الفوائد البهیه شود، ناگوار و غیرقابل تحمل آمدن علی بن محمد بن حسین بن عبدالکریم بن موسی بزدوی، مکنی به ابوالحسن. فقیه قرن پنجم هجری به ماوراءالنهر. رجوع به علی بزدوی شود یوسف بن محمد بن آدم بن عیسی بن بزده قصار، که بزدوی نسبت به جد اعلای وی می باشد. رجوع به لباب الانساب شود
محمد بن محمد بن حسین بن عبدالکریم بن موسی، مکنی به ابوالسیر و ملقب به صدرالاسلام برادر فخرالاسلام بزدوی. یکی از فقهای بزرگ و فحول مناظرین و از رؤسای حنفیه بوده است. وی بسال 421 هجری قمری متولد شد و در سال 493 درگذشت. نجم الدین ابوحفص عمر بن محمد نسفی و محمد بن ابی بکر مسیحی صابونی و محمد بن طاهر سمرقندی لبادی و ابواسحاق محمد بن منصور معروف به حاکم نوقدی و ابوالمعالی محمد بن نصر مدنی، از شاگردان صدرالاسلام بودند. او راست: شرح جامع صغیر و جامع کبیر. (از حواشی فیه مافیه ص 335). و رجوع به انساب سمعانی ذیل بزدوی و الجواهر المضیئه فی طبقات الحنفیه و الفوائد البهیه شود، ناگوار و غیرقابل تحمل آمدن علی بن محمد بن حسین بن عبدالکریم بن موسی بزدوی، مکنی به ابوالحسن. فقیه قرن پنجم هجری به ماوراءالنهر. رجوع به علی بزدوی شود یوسف بن محمد بن آدم بن عیسی بن بزده قصار، که بزدوی نسبت به جد اعلای وی می باشد. رجوع به لباب الانساب شود
نسبت است به بزده که دهی بوده درشش فرسنگی نسف (نخشب) بر سر راه بخاری. (فیه مافیه ص 335). نسبت است به بزده که قلعه ای استوار در شش فرسخی نسف بوده است. (از لباب الانساب). رجوع به بزده شود
نسبت است به بزده که دهی بوده درشش فرسنگی نسف (نخشب) بر سر راه بخاری. (فیه مافیه ص 335). نسبت است به بزده که قلعه ای استوار در شش فرسخی نسف بوده است. (از لباب الانساب). رجوع به بزده شود
مرکّب از: نام + جوی (جوینده)، لغتاً به معنی جویای نام و شهرت و جاه و مقام، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، کسی که طالب نام نیک باشد، (ناظم الاطباء)، نام جوینده، طالب آوازه، طالب شهرت، شهرت طلب، جویای نام و آوازه و اشتهار، نامدار، مشهور: بدان ای نبرده کی نامجوی چو رزم آورد روی گردان به روی، دقیقی، چنین پاسخ آورد منذر بر اوی که ای پرهنر خسرو نامجوی، فردوسی، فرانک بدو گفت کای نامجوی بگویم ترا هرچه گوئی مگوی، فردوسی، هر آنجا که بد مهتری نامجوی ز گیتی سوی سام بنهاد روی، فردوسی، نامجوی است و زود یابد کام هرکه را فضل باشد و احسان، فرخی، به خواسته نشود غره و همی نه شگفت که نامجوی نگردد بخواسته مغرور، فرخی، بپرسید ملاح را نامجوی که ایدر چه چیز از شگفتی ؟ بگوی، اسدی، مه ده یکی پیر بد نامجوی بسی سال پیموده گردون بر اوی، اسدی، اگر خواهد از من شه نامجوی فرستم سرم بر طبق پیش اوی، اسدی، هر کس که چو تو نامجوی باشد بر جاه چو تو نامدار دارد، مسعودسعد (دیوان ص 102)، چو افراسیاب ملک نامجوی چو افراسیاب ملک کامکار، سوزنی، خواهی نهیش نام منوچهر نامجوی خواهی کنیش نام فریبرز نامدار، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 183)، اسکندر نامجوی گیتی کیخسرو کامران دولت، خاقانی، تو چون نامجوئی ز نانجوی بگسل که جم را به مور اقتدائی نیابی، خاقانی، چنین گفت کای بانوی نامجوی ز نام آوران جهان برده گوی، نظامی، به زنگی زبان گفتش او را بشوی بپز تا خورد خسرو نامجوی، نظامی، که دریافتم حاتم نامجوی هنرمندو خوش منظر و خوبروی، سعدی، پسر گفتش ای بابک نامجوی یکی مشکلم را جوابی بگوی، سعدی، بهشتی درخت آورد چون تو بار پسر نامجوی و پدر نامدار، سعدی، ، مردمان بهادر و شجاع را نیز گویند، (برهان قاطع) (آنندراج)، دلیر، شجاع، صاحب همت، (از ناظم الاطباء)، رجوع به شواهد قبلی همین مدخل شود، جویای جاه و مقام، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، جاه طلب، طالب مقام و منصب، رجوع به شواهدی شود که در ذیل معنی نخستین این مدخل آمده است، روز دهم است از سالهای ملکی، (برهان قاطع) (آنندراج)، نام روز دهم از هر ماه جلالی، (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: نام + جوی (جوینده)، لغتاً به معنی جویای نام و شهرت و جاه و مقام، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، کسی که طالب نام نیک باشد، (ناظم الاطباء)، نام جوینده، طالب آوازه، طالب شهرت، شهرت طلب، جویای نام و آوازه و اشتهار، نامدار، مشهور: بدان ای نبرده کی نامجوی چو رزم آورد روی گردان به روی، دقیقی، چنین پاسخ آورد منذر بر اوی که ای پرهنر خسرو نامجوی، فردوسی، فرانک بدو گفت کای نامجوی بگویم ترا هرچه گوئی مگوی، فردوسی، هر آنجا که بد مهتری نامجوی ز گیتی سوی سام بنهاد روی، فردوسی، نامجوی است و زود یابد کام هرکه را فضل باشد و احسان، فرخی، به خواسته نشود غره و همی نه شگفت که نامجوی نگردد بخواسته مغرور، فرخی، بپرسید ملاح را نامجوی که ایدر چه چیز از شگفتی ؟ بگوی، اسدی، مه ده یکی پیر بد نامجوی بسی سال پیموده گردون بر اوی، اسدی، اگر خواهد از من شه نامجوی فرستم سرم بر طبق پیش اوی، اسدی، هر کس که چو تو نامجوی باشد بر جاه چو تو نامدار دارد، مسعودسعد (دیوان ص 102)، چو افراسیاب ملک نامجوی چو افراسیاب ملک کامکار، سوزنی، خواهی نهیش نام منوچهر نامجوی خواهی کنیش نام فریبرز نامدار، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 183)، اسکندر نامجوی گیتی کیخسرو کامران دولت، خاقانی، تو چون نامجوئی ز نانجوی بگسل که جم را به مور اقتدائی نیابی، خاقانی، چنین گفت کای بانوی نامجوی ز نام آوران جهان برده گوی، نظامی، به زنگی زبان گفتش او را بشوی بپز تا خورد خسرو نامجوی، نظامی، که دریافتم حاتم نامجوی هنرمندو خوش منظر و خوبروی، سعدی، پسر گفتش ای بابک نامجوی یکی مشکلم را جوابی بگوی، سعدی، بهشتی درخت آورد چون تو بار پسر نامجوی و پدر نامدار، سعدی، ، مردمان بهادر و شجاع را نیز گویند، (برهان قاطع) (آنندراج)، دلیر، شجاع، صاحب همت، (از ناظم الاطباء)، رجوع به شواهد قبلی همین مدخل شود، جویای جاه و مقام، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، جاه طلب، طالب مقام و منصب، رجوع به شواهدی شود که در ذیل معنی نخستین این مدخل آمده است، روز دهم است از سالهای ملکی، (برهان قاطع) (آنندراج)، نام روز دهم از هر ماه جلالی، (ناظم الاطباء)
کامران، (آنندراج)، کامروا، کامیاب، برمراد و آرزو رسیده، طالب آمال و امانی: اگر دادده باشی ای نامجوی شوی بر همه آرزو کامجوی، فردوسی، امیران کامران، دلیران کامجوی هزبران تیزچنگ، سواران کامکار، فرخی، شاد بادی بر هواها کامران و کامگار شاه باشی بر زمانه کامجوی و کامران، فرخی، گرت غم نماید تو شو کامجوی می آتش کن و غم بسوزان بر اوی، اسدی، کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست بر زمستان صبر باید طالب نوروز را، سعدی، رجوع به کامجو شود
کامران، (آنندراج)، کامروا، کامیاب، برمراد و آرزو رسیده، طالب آمال و امانی: اگر دادده باشی ای نامجوی شوی بر همه آرزو کامجوی، فردوسی، امیران کامران، دلیران کامجوی هزبران تیزچنگ، سواران کامکار، فرخی، شاد بادی بر هواها کامران و کامگار شاه باشی بر زمانه کامجوی و کامران، فرخی، گرت غم نماید تو شو کامجوی می آتش کن و غم بسوزان بر اوی، اسدی، کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست بر زمستان صبر باید طالب نوروز را، سعدی، رجوع به کامجو شود
رزمجو. آنکه آرزومند جنگ و نبرد است. جنگجو. (فرهنگ فارسی معین). جویندۀ جنگ. جنگی. (فرهنگ ولف). رزمخواه. جنگجوی. سلحشور. جنگاور: به ایران زمین باز کردند روی همه چیره دل گشته و رزمجوی. دقیقی. به التونیه است او کنون رزمجوی بروی سپه اندر آورد روی. فردوسی. به گردان چنین گفت کاین رزمجوی ز بس زور و کین اندرآمد بروی. فردوسی. بزد ویسه را قارن رزمجوی از او ویسه در جنگ برگاشت روی. فردوسی. بسان کهی جانور تیزپوی چو کوهی خروشنده و رزمجوی. اسدی. بشد تافته دل یل رزمجوی سوی رهزنان رزم را داد روی. اسدی. بسا خودنمایان بیهوده گوی که باشند در بزمگه رزمجوی. امیرخسرو دهلوی
رزمجو. آنکه آرزومند جنگ و نبرد است. جنگجو. (فرهنگ فارسی معین). جویندۀ جنگ. جنگی. (فرهنگ ولف). رزمخواه. جنگجوی. سلحشور. جنگاور: به ایران زمین باز کردند روی همه چیره دل گشته و رزمجوی. دقیقی. به التونیه است او کنون رزمجوی بروی سپه اندر آورد روی. فردوسی. به گردان چنین گفت کاین رزمجوی ز بس زور و کین اندرآمد بروی. فردوسی. بزد ویسه را قارن رزمجوی از او ویسه در جنگ برگاشت روی. فردوسی. بسان کهی جانور تیزپوی چو کوهی خروشنده و رزمجوی. اسدی. بشد تافته دل یل رزمجوی سوی رهزنان رزم را داد روی. اسدی. بسا خودنمایان بیهوده گوی که باشند در بزمگه رزمجوی. امیرخسرو دهلوی
سبد. (السامی). شعر. (مجمل اللغه) (زمخشری) (مهذب الاسماء) (السامی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). مقابل پشم. مقابل بزپشم. صوف. (یادداشت بخط دهخدا). قاتمه. بزمو: ما له سبد و لا لبد، نیست او را بزموی و بزپشم. (مهذب الاسماء) : و اگر نخست پای را بروغن زیتون گرم کرده بمالند... و لختی بزموی برنهند و بکاغذ اندر گیرد و پس پایتابه برپیچیدن و بموزه فروکند از سرما سلامت یابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی نان جو میخورد و پیشش پارۀ بزموی بود. انوری
سَبَد. (السامی). شَعر. (مجمل اللغه) (زمخشری) (مهذب الاسماء) (السامی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). مقابل پشم. مقابل بزپشم. صوف. (یادداشت بخط دهخدا). قاتمه. بزمو: ما له سبد و لا لبد، نیست او را بزموی و بزپشم. (مهذب الاسماء) : و اگر نخست پای را بروغن زیتون گرم کرده بمالند... و لختی بزموی برنهند و بکاغذ اندر گیرد و پس پایتابه برپیچیدن و بموزه فروکند از سرما سلامت یابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی نان جو میخورد و پیشش پارۀ بزموی بود. انوری
بلاجوینده. بلاجو. جویندۀ بلا. جویندۀ بدبختی و فساد. فتنه جوی. تجسس بلا و فتنه کننده، خواه به قصد دفع آن از خود یا دیگری و خواه به قصد متوجه ساختن به دیگری: بجوئید گفت این بلاجوی را بداندیش و بدکام و بدگوی را. فردوسی. کسی کو بلاجوی گردان بود شبیخون نه آیین مردان بود. فردوسی. کسی کو بر شاه بدگوی بود بر اندیشۀ بد بلاجوی بود. فردوسی. بلاجوی باشد گرفتار آز من و خانه من بعد نان و پیاز. سعدی. بلاجوی راه بنی طی گرفت بکشتن جوانمرد را پی گرفت. سعدی.
بلاجوینده. بلاجو. جویندۀ بلا. جویندۀ بدبختی و فساد. فتنه جوی. تجسس بلا و فتنه کننده، خواه به قصد دفع آن از خود یا دیگری و خواه به قصد متوجه ساختن به دیگری: بجوئید گفت این بلاجوی را بداندیش و بدکام و بدگوی را. فردوسی. کسی کو بلاجوی گردان بود شبیخون نه آیین مردان بود. فردوسی. کسی کو بر شاه بدگوی بود بر اندیشۀ بد بلاجوی بود. فردوسی. بلاجوی باشد گرفتار آز من و خانه من بعد نان و پیاز. سعدی. بلاجوی راه بنی طی گرفت بکشتن جوانمرد را پی گرفت. سعدی.
دهی از دهستان میان ولایت بخش حومه شهرستان مشهد. جلگه، معتدل. سکنۀ آن 159 تن. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و گلیم بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان میان ولایت بخش حومه شهرستان مشهد. جلگه، معتدل. سکنۀ آن 159 تن. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و گلیم بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
شیخ علی بن سلیمان دمنتی بجمعوی مالکی مغربی که در 1299 هجری قمری در مصر بوده است. او راست: اجلی مساند علی الرحمن، حلی نحور حور الجنان فی حظائر الرحمان، درجات مرقاه الصعود الی سنن ابی داود، نحور حور الجنان، النصیحه العامه، نفع قوت المغتذی علی جامع الترمذی، نور مصباح الزجاجه علی سنن ابن ماجه، وشی الدیباج علی صحیح مسلم بن الحجاج. (از معجم المطبوعات)
شیخ علی بن سلیمان دمنتی بجمعوی مالکی مغربی که در 1299 هجری قمری در مصر بوده است. او راست: اجلی مساند علی الرحمن، حلی نحور حور الجنان فی حظائر الرحمان، درجات مرقاه الصعود الی سنن ابی داود، نحور حور الجنان، النصیحه العامه، نفع قوت المغتذی علی جامع الترمذی، نور مصباح الزجاجه علی سنن ابن ماجه، وشی الدیباج علی صحیح مسلم بن الحجاج. (از معجم المطبوعات)
شربت فروش. لیمونادفروش. (دزی ج 1 ص 103) ، پاره ای زمین ممتاز از زمین حوالی خود. ج، بقع و بقاع. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام) (از منتهی الارب) (آنندراج). پاره ای زمین. ج، بقاع. (مهذب الاسماء). زمینی که محدود و ممتاز باشد از زمین دیگر. (غیاث اللغات). پاره ای از زمین. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (از مؤید الفضلاء). و رجوع به بقعت و بقعه شود
شربت فروش. لیمونادفروش. (دزی ج 1 ص 103) ، پاره ای زمین ممتاز از زمین حوالی خود. ج، بُقَع و بِقاع. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام) (از منتهی الارب) (آنندراج). پاره ای زمین. ج، بقاع. (مهذب الاسماء). زمینی که محدود و ممتاز باشد از زمین دیگر. (غیاث اللغات). پاره ای از زمین. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (از مؤید الفضلاء). و رجوع به بقعت و بقعه شود