مرکز دهستان تحت جلگۀ بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور. سکنه 431 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت وراه آن مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
مرکز دهستان تحت جلگۀ بخش فدیشۀ شهرستان نیشابور. سکنه 431 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت وراه آن مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
دیگ طعام پزی. غزغن. غزغند: و هرسال به بهانۀ ایلچیان چندین هزار زیلو و جامۀ خواب و غزغان و اوانی و آلات مردم میبردند. (تاریخ غازانی چ انگلستان ص 250). زیلو و جامۀ خواب و غزغان و دیگر آلات از خانه مردم جهت ایلچیان برگرفتندی. (تاریخ غازانی ص 356). رجوع به غزغن و غزغند شود
دیگ طعام پزی. غزغن. غزغند: و هرسال به بهانۀ ایلچیان چندین هزار زیلو و جامۀ خواب و غزغان و اوانی و آلات مردم میبردند. (تاریخ غازانی چ انگلستان ص 250). زیلو و جامۀ خواب و غزغان و دیگر آلات از خانه مردم جهت ایلچیان برگرفتندی. (تاریخ غازانی ص 356). رجوع به غزغن و غزغند شود
مزقان. (ترکی شدۀ موزیکان) (موزیک + ان) دسته ای از سازهای مختلف بادی (چون شیپور وغیره) که با طبل و سنج در موزیک نظامی با هم نوازند. موزیک. یک دسته از سازهای مختلف موسیقی که با هم نوازند ومخصوص فوج نظامیان است. این لفظ محرف موزیک فرانسوی است که با الف و نون فارسی جمع بسته شده از این جهت به آن موزیکان هم گویند. (فرهنگ نظام)، گاه از باب ذکر کل و ارادۀ جزء، بر یک ساز بادی نظیر شیپور نیز اطلاق شود. - ساز و مزغان، سازها و شیپورهای مختلف در یک دستۀموزیک. - طبل و مزغان، طبل و شیپورهائی که در مارش نظامی و یا عزاداریهای مذهبی و یا شبیه خوانیها نوازند. و رجوع به موزیک شود
مزقان. (ترکی شدۀ موزیکان) (موزیک + ان) دسته ای از سازهای مختلف بادی (چون شیپور وغیره) که با طبل و سنج در موزیک نظامی با هم نوازند. موزیک. یک دسته از سازهای مختلف موسیقی که با هم نوازند ومخصوص فوج نظامیان است. این لفظ محرف موزیک فرانسوی است که با الف و نون فارسی جمع بسته شده از این جهت به آن موزیکان هم گویند. (فرهنگ نظام)، گاه از باب ذکر کل و ارادۀ جزء، بر یک ساز بادی نظیر شیپور نیز اطلاق شود. - ساز و مزغان، سازها و شیپورهای مختلف در یک دستۀموزیک. - طبل و مزغان، طبل و شیپورهائی که در مارش نظامی و یا عزاداریهای مذهبی و یا شبیه خوانیها نوازند. و رجوع به موزیک شود
طایفه ای از طوایف بلوچستان مرکزی به ناحیۀ بمپور. این طایفه مرکب از 40 خانوار است که در کوه بزمان سکونت دارند. مذهبشان شیعه است و فقیرو بی بضاعت هستند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 99)
طایفه ای از طوایف بلوچستان مرکزی به ناحیۀ بمپور. این طایفه مرکب از 40 خانوار است که در کوه بزمان سکونت دارند. مذهبشان شیعه است و فقیرو بی بضاعت هستند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 99)
از قرای نسف است به ماوراءالنهر. (از لباب الانساب) (از معجم البلدان). و ابوطاهر حمزه بن محمد بن اسد بزغامی منسوب بدان قریه است. وی بسال 412 هجری قمری در جوانی درگذشت. (از لباب الانساب) (از معجم البلدان)
از قرای نسف است به ماوراءالنهر. (از لباب الانساب) (از معجم البلدان). و ابوطاهر حمزه بن محمد بن اسد بزغامی منسوب بدان قریه است. وی بسال 412 هجری قمری در جوانی درگذشت. (از لباب الانساب) (از معجم البلدان)
دهی است از دهستان خوسف شهرستان بیرجند که در یک هزارگزی باختر خوسف بر سر راه شوسۀ عمومی خوسف به بیرجند در جلگه واقع است، ناحیه ای است گرمسیردارای 98 تن سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود، محصول عمده اش غلات و پنبه و انار و شغل مردمش زراعت و راهش ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) مرکز دهستان بخش شیروان شهرستان قوچان که در ناحیه ای کوهستانی و سردسیر واقع است و672 تن سکنه دارد، آب آن از قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و بنشن و میوه و شغل مردمش زراعت وگله داری و صنایع دستی آنان قالیچه بافی و گلیم بافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان خوسف شهرستان بیرجند که در یک هزارگزی باختر خوسف بر سر راه شوسۀ عمومی خوسف به بیرجند در جلگه واقع است، ناحیه ای است گرمسیردارای 98 تن سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود، محصول عمده اش غلات و پنبه و انار و شغل مردمش زراعت و راهش ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) مرکز دهستان بخش شیروان شهرستان قوچان که در ناحیه ای کوهستانی و سردسیر واقع است و672 تن سکنه دارد، آب آن از قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و بنشن و میوه و شغل مردمش زراعت وگله داری و صنایع دستی آنان قالیچه بافی و گلیم بافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
قصبۀ مرکز دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران در 38کیلومتری شمال باختری کرج از طریق کردان و 15کیلومتری حیدرآباد که سر راه شوسه واقع است. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 2237 تن. آب از رود خانه دروان. شغل اهالی زراعت و کرباس و جاجیم و جوراب وشال بافی. راه مالرو. صندوق پست و در حدود 150 باب دکاکین مختلفه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1) ، نیاموختن درسهای روزانه مدرسه و برای روزهای امتحان گذاشتن. (یادداشت مؤلف). - برف انداختن، فروریختن برف از پشت بام پس از باریدن برف. - برف انداز، جایی برای ریختن برف در آن: چهار چاه در حفر آورد... یکی جهت تناول شرب از آب زلال و در پهلوی آن جهت برف انداز و غسالات و ابوال. (ترجمه محاسن اصفهان). - ، پارو. (یادداشت مؤلف). - ، کسی که در روزهای برف به کار فروریختن برفهای پشت بامها اشتغال می ورزد و با صدای بلند در کوی و برزن فریاد می کند ’آی برف انداز!’. - برف انگیز (باد...) ، باد که برفها از جا برانگیزاند و بهر سو بپراکند: از بسی بویهای عطرآمیز معتدل گشته باد برف انگیز. نظامی. - برف باریدن، فروریختن برف. آمدن برف. - برف باریدن بر سر (پر زاغ) ، کنایه از سپید شدن موی. پیر شدن: مرا برف بارید بر پرّ زاغ نشاید چو بلبل تماشای باغ. سعدی. - برف بازی، بازی کردن بابرف. به دو گروه شدن مردمان و با گلوله های برف بیکدیگر حمله کردن. - برف پهنه، ناحیه ای پوشیده از برف دائمی. (دایره المعارف فارسی). - برف پیری، کنایه از سپید شدن موی سر: چو کوهی سفیدش سر از برف موی روان آبش از برف پیری بروی. سعدی. - برف دان، جایی برای نگهداری برف. مثلجه. محل نگاهداری برف مانند یخچال. - ، حلقوم. (ناظم الاطباء). - برف ریز، برف ریزنده: بنفشه نکرده سر غنچه تیز چو برگ بهار آسمان برف ریز. نظامی. - برف ریز، برف ریزه. ریزه برف. - برفساب، فرسایش ناشی از اثر برف. (دایره المعارف فارسی). - برف کردن، برف آمدن: قریب بیست روز از بهمن ماه گذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان از این حال بتعجب مانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 451). - برفگیر، جایی که برف آنجا بسیار افتد و دیر پاید. - برفمرز، خطی بر دامنۀ یک کوه با تپه که نمایندۀ پایین ترین حد برف دائمی است. (در زیر برفمرز، برفها در تابستان آب میشوند). (دایره المعارف فارسی). - برف موی، سپیدی موی: چو کوهی سفیدش سر از برف موی روان آبش از برف پیری بروی. سعدی. - برفناک، برفی. بابرف: روزی برفناک، روزی که برف بارد. روز برفی. - برف نمای، نشان دهنده برف: نکهت خوبش ز عشق مشک فشان از فقاع شیبت مویش بصبح برف نمای از سداب. خاقانی. - مثل برف،پاک و سفید: دفتر صوفی سواد و حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست. مولوی. - مثل برف و خون، سپید وسرخ
قصبۀ مرکز دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران در 38کیلومتری شمال باختری کرج از طریق کردان و 15کیلومتری حیدرآباد که سر راه شوسه واقع است. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 2237 تن. آب از رود خانه دروان. شغل اهالی زراعت و کرباس و جاجیم و جوراب وشال بافی. راه مالرو. صندوق پست و در حدود 150 باب دکاکین مختلفه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1) ، نیاموختن درسهای روزانه مدرسه و برای روزهای امتحان گذاشتن. (یادداشت مؤلف). - برف انداختن، فروریختن برف از پشت بام پس از باریدن برف. - برف انداز، جایی برای ریختن برف در آن: چهار چاه در حفر آورد... یکی جهت تناول شرب از آب زلال و در پهلوی آن جهت برف انداز و غسالات و ابوال. (ترجمه محاسن اصفهان). - ، پارو. (یادداشت مؤلف). - ، کسی که در روزهای برف به کار فروریختن برفهای پشت بامها اشتغال می ورزد و با صدای بلند در کوی و برزن فریاد می کند ’آی برف انداز!’. - برف انگیز (باد...) ، باد که برفها از جا برانگیزاند و بهر سو بپراکند: از بسی بویهای عطرآمیز معتدل گشته باد برف انگیز. نظامی. - برف باریدن، فروریختن برف. آمدن برف. - برف باریدن بر سر (پر زاغ) ، کنایه از سپید شدن موی. پیر شدن: مرا برف بارید بر پرّ زاغ نشاید چو بلبل تماشای باغ. سعدی. - برف بازی، بازی کردن بابرف. به دو گروه شدن مردمان و با گلوله های برف بیکدیگر حمله کردن. - برف پهنه، ناحیه ای پوشیده از برف دائمی. (دایره المعارف فارسی). - برف پیری، کنایه از سپید شدن موی سر: چو کوهی سفیدش سر از برف موی روان آبش از برف پیری بروی. سعدی. - برف دان، جایی برای نگهداری برف. مثلجه. محل نگاهداری برف مانند یخچال. - ، حلقوم. (ناظم الاطباء). - برف ریز، برف ریزنده: بنفشه نکرده سر غنچه تیز چو برگ بهار آسمان برف ریز. نظامی. - برف ِ ریز، برف ریزه. ریزه برف. - برفساب، فرسایش ناشی از اثر برف. (دایره المعارف فارسی). - برف کردن، برف آمدن: قریب بیست روز از بهمن ماه گذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان از این حال بتعجب مانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 451). - برفگیر، جایی که برف آنجا بسیار افتد و دیر پاید. - برفمرز، خطی بر دامنۀ یک کوه با تپه که نمایندۀ پایین ترین حد برف دائمی است. (در زیر برفمرز، برفها در تابستان آب میشوند). (دایره المعارف فارسی). - برف موی، سپیدی موی: چو کوهی سفیدش سر از برف موی روان آبش از برف پیری بروی. سعدی. - برفناک، برفی. بابرف: روزی برفناک، روزی که برف بارد. روز برفی. - برف نمای، نشان دهنده برف: نکهت خوبش ز عشق مشک فشان از فقاع شیبت مویش بصبح برف نمای از سداب. خاقانی. - مثل برف،پاک و سفید: دفتر صوفی سواد و حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست. مولوی. - مثل برف و خون، سپید وسرخ
قریه ای است از هرات. (مرآت البلدان ج 1 ص 199). از قراء هرات است و ابوبکر عبدالله بن محمد بزیانی کرامی مذهب متوفای 526 ه. ق. از آنجاست. (حاشیۀ بیهقی) (از معجم البلدان)
قریه ای است از هرات. (مرآت البلدان ج 1 ص 199). از قراء هرات است و ابوبکر عبدالله بن محمد بزیانی کرامی مذهب متوفای 526 هَ. ق. از آنجاست. (حاشیۀ بیهقی) (از معجم البلدان)
یکی از قرای مرو. آنقدر نزدیک بشهر بوده که داخل در محلات شهر محسوب میشده، واینک خراب است. (از لباب الانساب) (از مرآت البلدان ج 1 ص 199) (از معجم البلدان). و رجوع به بزنانی شود
یکی از قرای مرو. آنقدر نزدیک بشهر بوده که داخل در محلات شهر محسوب میشده، واینک خراب است. (از لباب الانساب) (از مرآت البلدان ج 1 ص 199) (از معجم البلدان). و رجوع به بزنانی شود