جدول جو
جدول جو

معنی بزغ - جستجوی لغت در جدول جو

بزغ
قورباغه، وزغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دم دراز و آبشش است
غورباغه، وک، غوک، بک، پک، چغز، جغز، غنجموش، مگل، ضفدع، قاس، کلا، کلائو
تصویری از بزغ
تصویر بزغ
فرهنگ فارسی عمید
بزغ
(اِ بَ)
برآمدن آفتاب. (ناظم الاطباء). روشن و تابان شدن آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج). طلوع کردن خورشید. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
بزغ
(بَ)
گوی باشد که آب در آن جمع شود. (برهان) (ناظم الاطباء). باین معنی در آنندراج بفتح اول و ثانی آمده است.
لغت نامه دهخدا
بزغ
(بَ زَ)
وزغ باشد و غوک نیز گویند. (مجمعالفرس). بمعنی وزغ است که بعربی ضفدع گویند. (برهان). غوک و وزغ. (ناظم الاطباء). وزغ است و آنرا بلفظ دری بک و وک گویند. (آنندراج). غوک. چغز. (از فرهنگ اسدی). کزو. ضفدع. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). مکل. قاس. غنجموش. قورباغه. (یادداشت بخط دهخدا) :
به آب اندر شدن غرقه چو ماهی
از آن به کز بزغ زنهارخواهی.
نظامی (از آنندراج).
اگر خود شود غرقه در زهر مار
نخواهد کسی از بزغ زینهار.
نظامی (از آنندراج).
و طلسمی ساخته بود که بروز هیچ بزغ و نبات الماء و وحوش و طیور آواز ندادندی. (تاریخ طبرستان). و بدین وزهشت آب بسیار جمع شده بود و مجمع آب بود و بزغهای بسیار در آن بودند و آواز میکردند. (تاریخ قم ص 76).
مختفی گشت تیز در ریشش
چون بزغ در بزغسمه پنهان.
فیروز کاتب (از یادداشت بخط دهخدا).
ماهی از یافه درایی بزغ کم سخن است
کوه از خست آواز صدا خاموش است.
شرف شفروه (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
بزغ
برآمدن آفتاب
تصویری از بزغ
تصویر بزغ
فرهنگ لغت هوشیار
بزغ
((بَ زَ))
قورباغه
تصویری از بزغ
تصویر بزغ
فرهنگ فارسی معین
بزغ
ببلع بخور امر بلعیدن از سرتحکم و تحقیر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزغه
تصویر بزغه
جانوری شبیه چلپاسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزغه
تصویر بزغه
سلاحی سرد شبیه ساطور، دهره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزغه
تصویر بزغه
چوب بندی که شاخه های تاک را روی آن می اندازند
فرهنگ فارسی عمید
(بُ غَ / غِ)
دهره را گویند و آن حربه ایست دسته دار و سر آن به داس ماند. و بیشتر مردم دارالمرز درخت بدان اندازند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء). امروز در گیلکی داس درو گویند. (حاشیۀ برهان چ معین). و آنرا تبر گویند و وتور نیز خوانند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) ، در آوند شراب سوراخ کردن و برآوردن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوراخ شدن ظرف شراب و غیر آن. (آنندراج)، پالودن شراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صاف کردن شراب. (آنندراج). صافی کردن شراب. (تاج المصادر بیهقی)، یکسو کردن کار و رأی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به انصرام رسانیدن کار. (آنندراج)، بزل داوری و قضائی، قطع آن. فصل آن. (یادداشت بخط دهخدا)، برآمدن دندان نیش شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دندان نشتر برآوردن شتر. (آنندراج)، میل زدن و برکشیدن آب از موضعی از تن حیوان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت دهخدا) : و اگر آب بسیار بود (در قیلهالماء) صواب آنست که بزل کنند پس داغ کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
{{اسم مصدر}} سختی. (منتهی الارب) (آنندراج). سختی و شدت. (ناظم الاطباء). و منه: امر ذوبزل، ای ذوشده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
نشتر. (منتهی الارب) (آنندراج). نیشتر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نیش. نشتر. (ابن بیطار، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نیش بیطار. ج، مبازغ. (مهذب الاسماء). تیغ بیطار. مشرط. نیش بیطار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ)
یک علف خارداری است که شیرۀ آنرا عقاقیا گویند. (شرفنامه از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(اِ حَ)
نشتر زدن حجامت گر و بیطار و خون روان کردن. (ناظم الاطباء). بزغ. و رجوع به این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ غَ / غِ)
بمعنی وزغه است که چلپاسه باشد. (برهان). وزغه. چلپاسو. کلپاسو، و معرب آن جلباسه است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). سوسمار. وزغه. ضب. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ / غِ)
چوبی باشد که شاخ انگور بر بالای آن اندازند تا بزمین نرسد. (از انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان). آنچه بر او شاخ درخت بیفکنند. (شرفنامۀ منیری). چوبی که زیر تاک مو تکیه بدهند. (فرهنگ شعوری) ، مکر و حیله کردن. (غیاث اللغات). کنایه ازمکر و حیله کردن. (آنندراج) ، دزدی. (غیاث اللغات). کنایه از دزدی. (آنندراج) :
هرچه بزگیری ازاشعار عزیزان کردی
خطبۀ دفتر رنگین تو خواهم کردن.
واله هروی (از آنندراج).
نیست از بیع گله اش سیری
که کند همچو گرگ بزگیری.
میریحیی کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ غُ)
لقب یکی از اولیأالله است، و طایفۀ ایشان را بزغشیه خوانند. (برهان). شیخ نجیب الدین علی بن بزغش. رجوع به نجیب الدین در همین لغت نامه و شدالازار و نفحات الانس و از سعدی تا جامی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزن
تصویر بزن
دلاور، شجاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزع
تصویر بزع
نشتر زدن نیش زدن: دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزر
تصویر بزر
تخم زراعت، دانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغ
تصویر بلغ
مرد فصیح، رساننده سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزق
تصویر بزق
خیو افکندن تف انداختن گلیزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
گلستان، بستان زمینی است که دور آن دیوار کشیده و در آن درختان زیادی کاشته باشند
فرهنگ لغت هوشیار
آرایش بانوان بز کوچک بز کوچک زینت و آرایش عموما و آرایش زنان خصوصا توالت. برکوچک بزیچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزل
تصویر بزل
شکافتن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزم
تصویر بزم
مجلس شراب و جشن ومهمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزو
تصویر بزو
قهر کردن، گردنکشی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزوغ
تصویر بزوغ
آفتاب آمدن، تابیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزه
تصویر بزه
خطا، جرم
فرهنگ لغت هوشیار
اطاق فوقانی که دارای پنجره های متعدد برای نظاره و دخول هوا باشد، گنبد سقف گنبدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبزغ
تصویر مبزغ
نیشتر نشتر
فرهنگ لغت هوشیار
چلپاسه وزغه مارمولک چوب بندی است که شاخه های مو (رز) را روی آن اندازند. حربه ایست دسته دارکه سر آن بداس ماند دهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازغ
تصویر بازغ
دمنده روشن تابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزغه
تصویر بزغه
((بَ زَ غِ))
چلپاسه، مارمولک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزم
تصویر بزم
ضیافت
فرهنگ واژه فارسی سره