جدول جو
جدول جو

معنی بزرگوار - جستجوی لغت در جدول جو

بزرگوار
بزرگ و شریف، ستوده
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
فرهنگ فارسی عمید
بزرگوار
(بُ زُرْگْ)
کبیر و عظیم. شریف. فاضل. باشکوه. توانا. نجیب. مشهور. علی. جبار. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (مجمل اللغه). متکبر. عالی. متعالی. کبیر. (السامی). ماجد. مجید. (ربنجنی). کریم. (محمود بن عمر). نبیه. (زمخشری). مزیدعلیه بزرگ. (بهارعجم) (غیاث اللغات). مزیدعلیه بزرگ چون قبه و تحفه و درخت و بخت. (آنندراج). جلیل. شریف. گرامی. نجیب. عظیم. خطیر. دور از آفت. عزیز. (یادداشت بخط دهخدا) .و این صفت اشیاء و اشخاص و غیر آن آید:
دیر زیاد آن بزرگوار خداوند
جان گرامی بجانش اندر پیوند.
رودکی.
آگه نبود ایچ که دهقان مرا ز دور
با آن بزرگوار عروسان همی بدید.
بشار مرغزی.
(برمک) مردی بزرگوار بود و از آداب تازی و پارسی بهره داشت. (تاریخ بخارا).
و افسون این مردبزرگوار (خواجه احمد حسن) بر وی کار کرد. (تاریخ بیهقی ص 144). ندانیم که حکم بزرگوار پدرم امیر ماضی در آن بر چه رفته است. (تاریخ بیهقی). فصلی دراز بیاوردم و در مدح غزنین این حضرت بزرگوار که پاینده بادو مردم آن. (تاریخ بیهقی ص 277). و آن کنشت بنزدیک بنی اسرائیل بنای بزرگوار بود. (تاریخ بیهقی). ای کنیزک گناه مهتر تو بزرگوارتر از آنست که آن را آمرزش توان کرد. (نوروزنامه). هیچ نعمتی بهتر و بزرگوارتر ازشراب نیست از بهر آنکه در هیچ طعامی و میوه ای این هنر و خاصیت نیست که در شراب است. (نوروزنامه). و از این رهط بزرگوار بوده السید الاجل. (تاریخ بیهق).
لغت نامه دهخدا
بزرگوار
عظیم وکبیر، فاضل، توانا
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
فرهنگ لغت هوشیار
بزرگوار
((بُ زُ))
شریف، محترم، باشکوه، با جلال
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
فرهنگ فارسی معین
بزرگوار
محترم، شرافتمند، عالی جناب
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
فرهنگ واژه فارسی سره
بزرگوار
ارجمند، بلندقدر، سرور، شرافتمند، شریف، عالی قدر، عظیم الشان، فخیم، گرامی، مجید، محترم، معز، معظم، مفخم، مکرم، نبیل، نبیه، والاگهر
متضاد: بی شرف، حقیر، ذلیل، زبون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بزرگوار
مشرفٌ
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به عربی
بزرگوار
Illustrious
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به انگلیسی
بزرگوار
illustre
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بزرگوار
illustre
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
بزرگوار
عظیم الشان
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به اردو
بزرگوار
выдающийся
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به روسی
بزرگوار
illustriert
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به آلمانی
بزرگوار
видатний
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به اوکراینی
بزرگوار
wybitny
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به لهستانی
بزرگوار
卓越的
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به چینی
بزرگوار
বিশিষ্ট
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به بنگالی
بزرگوار
ilustre
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
بزرگوار
mashuhuri
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به سواحیلی
بزرگوار
ünlü
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
بزرگوار
저명한
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به کره ای
بزرگوار
卓越した
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به ژاپنی
بزرگوار
מְפֻרְסָם
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به عبری
بزرگوار
ilustre
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به پرتغالی
بزرگوار
terkenal
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
بزرگوار
มีชื่อเสียง
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به تایلندی
بزرگوار
illuster
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به هلندی
بزرگوار
प्रसिद्ध
تصویری از بزرگوار
تصویر بزرگوار
دیکشنری فارسی به هندی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزرگواری
تصویر بزرگواری
بزرگوار بودن، بلندهمت بودن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
بزرگر. بستان کار. برزیگر. زارع. حارث. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ زُرْگْ)
بزرگی. جلال. شکوه. افتخار. نجابت. اصالت. (ناظم الاطباء). عظمت. جلال. دولت. اقبال. (آنندراج). قفوه. خیر. مجد. (منتهی الارب). کبریاء. وقار. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). علاء. (دستوراللغه). مکرمت. مفخرت. (مهذب الاسماء). عظمت. عظم. علاء. علو. جبروت. کبر. کبریاء. (السامی فی الاسامی). مأثره. شرف. جلال. کرامت. مجد. مجدت. مکرمت. شرافت. نباهت. عزت. ذکر. عالیجنابی. (یادداشت بخط دهخدا). بزرگ بودن:
بزرگواری و کردار او و بخشش او
ز روی پیران بیرون همی برد آژنگ.
فرخی.
گشت بفضل و بزرگواری معروف
همچو بعلم بزرگوار فلاطون.
فرخی.
هر کس که قصد کرد بدو بی نیاز گشت
آری بزرگواری داند بزرگوار.
فرخی.
درخواستی تو شعرم این آمدت ز راوی
اینت کریم طبعی اینت بزرگواری.
منوچهری.
و کسری اپرویز به درجتی رسید در بزرگواری... کس ملکی را مانند آن نبود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). بفرمود از آن خشم تا کرسی و طلسمها و تخت بدان بزرگواری از جای برکندند و مسجد را خراب کردند. (مجمل التواریخ).
اندر بزرگواری او نیست هیچ شک
وندر بزرگواران مانند او کم است.
سوزنی.
کز ملک عرب بزرگواری
بوده ست بخوبتر دیاری.
نظامی.
کای در عرب از بزرگواری
درخورد شهی و تاجداری.
نظامی.
چون رفت عروس در عماری
بردش ببسی بزرگواری.
نظامی.
خدای راست مسلم بزرگواری و حلم
که جرم بیند و نان برقرار میدارد.
(گلستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزرگواری
تصویر بزرگواری
عظمت، شرافت نجابت، جلال شکوه شوکت، توانایی قوت قدرت، علم حکمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزرگواری
تصویر بزرگواری
کرامت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بزرگداری
تصویر بزرگداری
احترام، بزرگ داشت
فرهنگ واژه فارسی سره
ارجمندی، بزرگی، حمیت، عظمت، علو، کبریا، کرامت
متضاد: حقارت، خردی
فرهنگ واژه مترادف متضاد