حسان بن مخلد بشتی منسوب به بشت نیشابور. وی از عبدالله بن یزید مقری و دیگران حدیث شنید و جعفر بن محمد بن سوار و ابراهیم بن محمد بن مروزی از وی روایت کردند. بشتی بسال 259 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان) سعید بن شاذان بن محمد نیشابوری. یا سعید بن ابی سعید بشتی. وی از محمد بن رافع و دیگران روایت کرد و ابوالقاسم یعقوب از او روایت دارد. (از معجم البلدان).
اسحاق بن ابراهیم... بشتی. (منسوب به بشت نیشابور) از قتیبه بن سعید و گروهی دیگر از محدثان روایت کرد و ابوجعفرمحمد بن هانی و گروهی از خراسانیان از وی روایت دارند. (از معجم البلدان). و رجوع به اللباب ص 126 شود
حسان بن مخلد بشتی منسوب به بشت نیشابور. وی از عبدالله بن یزید مقری و دیگران حدیث شنید و جعفر بن محمد بن سوار و ابراهیم بن محمد بن مروزی از وی روایت کردند. بشتی بسال 259 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان) سعید بن شاذان بن محمد نیشابوری. یا سعید بن ابی سعید بشتی. وی از محمد بن رافع و دیگران روایت کرد و ابوالقاسم یعقوب از او روایت دارد. (از معجم البلدان).
اسحاق بن ابراهیم... بشتی. (منسوب به بشت نیشابور) از قتیبه بن سعید و گروهی دیگر از محدثان روایت کرد و ابوجعفرمحمد بن هانی و گروهی از خراسانیان از وی روایت دارند. (از معجم البلدان). و رجوع به اللباب ص 126 شود
ابوالحسن احمد بن علی کاتب بتی منسوب به بت از قرای بغداد، ادیبی هوشیار بود و بسال 405 هجری قمری درگذشت. مدتی برای القادر باﷲ کتابت میکرد. (از معجم البلدان). و رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 266 و ج 3 ص 155 شود ابوجعفر بتی از شعرا و منسوب به بته از قرای بلنسیه بود. (از معجم البلدان)
ابوالحسن احمد بن علی کاتب بتی منسوب به بت از قرای بغداد، ادیبی هوشیار بود و بسال 405 هجری قمری درگذشت. مدتی برای القادر باﷲ کتابت میکرد. (از معجم البلدان). و رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 266 و ج 3 ص 155 شود ابوجعفر بتی از شعرا و منسوب به بته از قرای بلنسیه بود. (از معجم البلدان)
از شعرای تبریز که بیشتر عمر خود را در شیراز گذرانده است. (فرهنگ سخنوران). ازوست: امید جور از تو ندارم چه جای لطف نومیدیم ببین به چه غایت رسیده است. (ازقاموس الاعلام) لقب ابن عمر کوفی عیار. (منتهی الارب)
از شعرای تبریز که بیشتر عمر خود را در شیراز گذرانده است. (فرهنگ سخنوران). ازوست: امید جور از تو ندارم چه جای لطف نومیدیم ببین به چه غایت رسیده است. (ازقاموس الاعلام) لقب ابن عمر کوفی عیار. (منتهی الارب)
نام یکی از عشایر کرد. بنا بروایت شرفنامه، کیش یزیدی در میان بسی از طوایف کرد، از آن جمله قسمتی از عشایر بختی و محمودی و دنبلی انتشار داد. (از کرد و پیوستگی نژادی او ص 131)
نام یکی از عشایر کرد. بنا بروایت شرفنامه، کیش یزیدی در میان بسی از طوایف کرد، از آن جمله قسمتی از عشایر بختی و محمودی و دنبلی انتشار داد. (از کرد و پیوستگی نژادی او ص 131)
شتر قوی درازگردن متولد از عربی و عجمی منسوب است به بخت نصر. (منتهی الارب). قسمی شتر. شتر خراسانی. (یادداشت مؤلف). شتر قوی بزرگ که از جانب خراسان آرند. نوعی شتر قوی بزرگ سرخ که از جانب خراسان آرند و این منسوب به بخت است که پادشاهی بوده است و آن را بخت نصر نیزمی خوانند. پادشاه مذکور ماده شتر عرب و نر شتر عجم را جفت ساخته بود، نتیجه ای که از آن حاصل شد آن را شتر بختی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشتر. (مهذب الاسماء). قرمل. نوعی از شتر قوی و بزرگ سرخ رنگ. (فرهنگ نظام).
شتر قوی درازگردن متولد از عربی و عجمی منسوب است به بخت نصر. (منتهی الارب). قسمی شتر. شتر خراسانی. (یادداشت مؤلف). شتر قوی بزرگ که از جانب خراسان آرند. نوعی شتر قوی بزرگ سرخ که از جانب خراسان آرند و این منسوب به بخت است که پادشاهی بوده است و آن را بخت نصر نیزمی خوانند. پادشاه مذکور ماده شتر عرب و نر شتر عجم را جفت ساخته بود، نتیجه ای که از آن حاصل شد آن را شتر بختی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشتر. (مهذب الاسماء). قرمل. نوعی از شتر قوی و بزرگ سرخ رنگ. (فرهنگ نظام).
ابونصر احمد بن محمد بن زیاد زراد بستی دهقان. معروف به ابن ابی سعید از مردم سمرقند. وی محدث بود و ابوسعید ادریسی از وی حدیث نوشت. (از لباب الانساب). و رجوع به بستی، صفت نسبی شود، تازه از هر چیز. (آنندراج). نو و تازه از هر چیز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، آب باران تازه باریده. ج، بسار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جوان، مرد باشد یا زن. (آنندراج) (منتهی الارب). جوان خواه مرد باشد و یا زن. (ناظم الاطباء). - بسرالسکر، نوعی مرغوب و شیرین از غورۀ خرما. رجوع به جیسوان و دزی ج 1 ص 83 شود. - لک بسر، نوعی صمغ. رجوع به دزی ج 1 ص 83 شود. - حجرالبسر، نام سنگ سفیدیست که به شکل در بزرگی باشد. رجوع به دزی ج 1 ص 83 و کلمه حجرالبسر شود
ابونصر احمد بن محمد بن زیاد زراد بستی دهقان. معروف به ابن ابی سعید از مردم سمرقند. وی محدث بود و ابوسعید ادریسی از وی حدیث نوشت. (از لباب الانساب). و رجوع به بستی، صفت نسبی شود، تازه از هر چیز. (آنندراج). نو و تازه از هر چیز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، آب باران تازه باریده. ج، بِسار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جوان، مرد باشد یا زن. (آنندراج) (منتهی الارب). جوان خواه مرد باشد و یا زن. (ناظم الاطباء). - بسرالسکر، نوعی مرغوب و شیرین از غورۀ خرما. رجوع به جیسوان و دزی ج 1 ص 83 شود. - لک بسر، نوعی صمغ. رجوع به دزی ج 1 ص 83 شود. - حجرالبسر، نام سنگ سفیدیست که به شکل در بزرگی باشد. رجوع به دزی ج 1 ص 83 و کلمه حجرالبسر شود
منسوب به کلمه بست (معرب پست) و شاید این کلمه بمعنی کوتاه قامت است که بزبان فارسی پست میگویند. (از لباب الانساب) ، شتابی کردن و پیش از وقت گرفتن. (آنندراج) (منتهی الارب). اعجال. (اقرب الموارد) ، غلبه نمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). مقهور ساختن. (از متن اللغه) ، ترش روی گردیدن. قوله تعالی: عبس و بسر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گشنی کردن نر پیش از رغبت ماده. (آنندراج). جهیدن شتر نر بر شتر ماده پیش از خواهش آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گشنی کردن فحل نه بهنگام. (تاج المصادر بیهقی) ، گشن دادن خرمابن را پیش از وقت آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بیوقت حاجت خواستن. (آنندراج). حاجت خواستن نه بوقت خویش. (زوزنی). طلب کردن حاجت نه بهنگام. (تاج المصادر بیهقی). خواستن حاجت را در غیروقت آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). طلب کردن حاجت در جز هنگام آن. (از اقرب الموارد) ، در نبیذ خرما، بسر آمیختن. گشنی دادن درخت خرما را پیش از وقت. (آنندراج). بسر آمیختن در نبیذ خرما. (منتهی الارب) ، نوشیدن شیر از خیک پیش از آنکه ماست شود در آن. (آنندراج). خوردن شیر مشکیزه را پیش ازآنکه بخسبد و سطبر گردد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، خواستن قرض پیش از وقت موعود. (آنندراج). تقاضای دین کردن پیش از میعاد، آغاز کردن به چیزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ابتدا بکاری کردن. (از متن اللغه) ، چرانیدن ستور گیاه نارسیده را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، بچشم آغیل دیدن. (یادداشت مؤلف) آنکه به بست نشسته است: شاه بستی ها را از حرم حضرت معصومه (س) بیرون کشید. متحصن منسوبست به بست که شهریست از شهرهای کابل در بین هرات و غزنه وشهری بزرگ پر از اشجار و آبها است و جمعی از ائمۀ حدیث از این شهر برخاسته اند. (از سمعانی). و رجوع به لباب الانساب شود. اهل بست. از مردم بست: ستی پس پشت، پشت بستی بستست پیش پشتی ستی بسی بنشستست. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 327). چه خانه ست این کزو گشت این گشن لشکر یکی هند و یکی سکزی یکی بستی. ناصرخسرو، بیخ مرجان را گفته اند که اصل مرجان باشد. و گویند منبت آن قعر دریاست ریسمانی بر آن بندند و برکنند چون باد بر آن وزد و آفتاب بر آن تابد سخت و سرخ گردد، و آن برزخ میان نبات و جماد چنانکه نخل خرما میان نبات و حیوان، و بوزینه میان انسان و حیوان و انسان میان خلق و رحمان. گویند اگر بر گردن مصروع بندند نافع باشد. و همچنین اگر بر گردن صاحب نقرس بندند. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). بیخ مرجان. (ناظم الاطباء). قزوال معرب قزول النون یونانیست و به رومی قولوریون و بلغتی قوالن و به عربی ناشف نامند. ماهیت آن: آنچه مشهور است که بیخ مرجانست اصلی ندارد بلکه سنگی است سرخ پر سوراخ مانند خانه زنبور ولیکن سوراخهای این از آن باریک تر و صلب و در سواحل دریای عمان و یمن و فارس و مالدیب و غیرها در زیر آب تکون می یابد و صاحب شفاءالاسقام نوشته که گفته اند آن نبات بحری است و در جوف دریا میروید و چون از دریا برآورند و هوا بدان برسد سخت و صلب میگردد و نوشته که مستعمل در دواالمسک بسد است زیرا که خوب نرم ساییده میشود و ته نشین ظرف نمیگردد و بخلاف مرجان و آن سفید و سیاه نیز میباشد سیاه آن صلب تر و سفید آن رخوتر ازسرخ آنست و بهترین آن سرخ صلب شفاف بی رمل است. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به مخزن الادویه صص 138- 149 شود. به رومی او را قولویون گویند و بعضی قولن گویند و صاحب التهذیب گفته که چنین آورده اند که بسد و مرجان نوعیست از جواهر معدنی و لون او سرخست و پریان او را در دریا اندازند و دیسقوریدوس گوید آن درختیست که در آب دریا رسته شود و چون غواصان او را برکشند و هوا او را دریابد جرم او صلب شود و محکم گردد و نیکوترین وی آن بود که بغایت سرخ بود و ساق او راست بود و زود در هم شکسته شود. یونس گوید: یکنوع او سرخست و نوع دیگر سیاه و ابومعاذاز دمشقی روایت کند که درخت مرجان را بسد خوانند و این قول در سترست به نزدیک اطبا و صیادنه و اهل لغت گویند: مرجان مروارید خرد را گویند بسد در اصل وی بوده است و عرب او را معرب کرده است. و نوعی از ورا خروهک گویند و رازی در جامعخود آورده است که درخت بسد بزرگ باشد و منبت او دریا بود و در بعضی مواضع که باد کشتی را بروزند کشتی خرد بشکند و قول او دال است بر آنکه جسم او قبل از ملاقات هوا صلب و محکم بود. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه). مؤلف نزهه القلوب آن را از نوع اوسط احجار دانسته است. (نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ص 205) رجوع به فهرست مخزن الادویه ص 139، و ابن بیطار متن عربی ص 93 و ترجمه فرانسوی ص 223، نخبهالدهر ص 73، الجماهر بیرونی ص 137، 164، 189، تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 77، المعرب جوالیقی ص 329س 9، دزی ج 1 ص 83، شعوری ج 1 ورق 212 شود. این کلمه در بعضی از اشعار به تخفیف هم آمده است: ز بسد بزرینه نی دردمید بارسال نی داد دم را گذر. لوکری. ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی ای لالۀ شکفته عقیق و خماهنی. خسروی. چو نر اندر آمد یکی تیغ زد بشد رنگ رویش چو رنگ بسد. فردوسی. لب رستم از خنده شد چون بسد چنین گفته نیکی ز یزدان رسد. فردوسی. سپیدش مژه دیدگان قیرگون چو بسد لب و رخ بمانند خون. فردوسی. گروهی آنک ندانند بازسیم از سرب همه دروغزن و خربطند و خیره سرند. نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد از آنکه هر دو بگونه شبیه یکدیگرند. قریعالدهر (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 297). سوسن چون طوطیی ز بسد منقار باز بمنقارش از زبانش عسجد. منوچهری. بهر شاخ بر، مرغی از رنگ رنگ زبرجد بمنقار و بسد بچنگ. اسدی (گرشاسبنامه). گر داشت بر زمرد و لؤلؤ چرا کنون در باغ رزم شاخ بسد گشت یار تیغ. مسعودسعد. یکی برگ او بیرم و شاخ بسد یکی برگ او کژدم و شاخ نشتر. ناصرخسرو. آن سخن سنج شهی کو چو دوبسد بگشاد خانه عقل دو صد کله ببندد ز درر. سنایی. در عالم جماد که اول چیزی گل بوده ترقی همی کرده و شریفتر همی شد تا به مرجان رسید. اعنی بسد که آخرین عالم جماد بود پیوسته به اولین چیزی از عالم نبات. (چهارمقاله). ای دو لب تو بسد وی دو رخ تو نسرین نسرین تو دو سنبل در بسد تو پروین. سوزنی. ای گشته مرا لعل تو مانند بسد وی گشته به دندان بسد عاشق صد. خاقانی. بر بسدت که ذره ازو، سایه بیش داشت سایه ز شیب و ذره زبالا گریسته. خاقانی. بهر دستینه رباب از جام و می زر و بسد رایگان برخاسته. خاقانی. - بسد سوخته، صاحب ذخیره گوید: صفت سوختن بسد آن است که بسد را بسایند و بکوزه درکنند و سر کوزه به گل بگیرند و به تنوری که آتش او آرمیده باشد درنهند یک شب، و دیگر روز بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - بسد ناطق، کنایه از لب معشوق. (انجمن آرا) باغبان و منسوب به باغ. (آنندراج). مخفف بستانی
منسوب به کلمه بست (معرب پست) و شاید این کلمه بمعنی کوتاه قامت است که بزبان فارسی پست میگویند. (از لباب الانساب) ، شتابی کردن و پیش از وقت گرفتن. (آنندراج) (منتهی الارب). اعجال. (اقرب الموارد) ، غلبه نمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). مقهور ساختن. (از متن اللغه) ، ترش روی گردیدن. قوله تعالی: عبس و بسر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گشنی کردن نر پیش از رغبت ماده. (آنندراج). جهیدن شتر نر بر شتر ماده پیش از خواهش آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گشنی کردن فحل نه بهنگام. (تاج المصادر بیهقی) ، گشن دادن خرمابن را پیش از وقت آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بیوقت حاجت خواستن. (آنندراج). حاجت خواستن نه بوقت خویش. (زوزنی). طلب کردن حاجت نه بهنگام. (تاج المصادر بیهقی). خواستن حاجت را در غیروقت آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). طلب کردن حاجت در جز هنگام آن. (از اقرب الموارد) ، در نبیذ خرما، بسر آمیختن. گشنی دادن درخت خرما را پیش از وقت. (آنندراج). بُسر آمیختن در نبیذ خرما. (منتهی الارب) ، نوشیدن شیر از خیک پیش از آنکه ماست شود در آن. (آنندراج). خوردن شیر مشکیزه را پیش ازآنکه بخسبد و سطبر گردد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، خواستن قرض پیش از وقت موعود. (آنندراج). تقاضای دین کردن پیش از میعاد، آغاز کردن به چیزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ابتدا بکاری کردن. (از متن اللغه) ، چرانیدن ستور گیاه نارسیده را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، بچشم آغیل دیدن. (یادداشت مؤلف) آنکه به بست نشسته است: شاه بستی ها را از حرم حضرت معصومه (س) بیرون کشید. متحصن منسوبست به بست که شهریست از شهرهای کابل در بین هرات و غزنه وشهری بزرگ پر از اشجار و آبها است و جمعی از ائمۀ حدیث از این شهر برخاسته اند. (از سمعانی). و رجوع به لباب الانساب شود. اهل بست. از مردم بست: ستی پس پشت، پشت بستی بستست پیش پشتی ستی بسی بنشستست. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 327). چه خانه ست این کزو گشت این گشن لشکر یکی هند و یکی سکزی یکی بستی. ناصرخسرو، بیخ مرجان را گفته اند که اصل مرجان باشد. و گویند منبت آن قعر دریاست ریسمانی بر آن بندند و برکنند چون باد بر آن وزد و آفتاب بر آن تابد سخت و سرخ گردد، و آن برزخ میان نبات و جماد چنانکه نخل خرما میان نبات و حیوان، و بوزینه میان انسان و حیوان و انسان میان خلق و رحمان. گویند اگر بر گردن مصروع بندند نافع باشد. و همچنین اگر بر گردن صاحب نقرس بندند. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج). بیخ مرجان. (ناظم الاطباء). قزوال معرب قزول النون یونانیست و به رومی قولوریون و بلغتی قوالن و به عربی ناشف نامند. ماهیت آن: آنچه مشهور است که بیخ مرجانست اصلی ندارد بلکه سنگی است سرخ پر سوراخ مانند خانه زنبور ولیکن سوراخهای این از آن باریک تر و صلب و در سواحل دریای عمان و یمن و فارس و مالدیب و غیرها در زیر آب تکون می یابد و صاحب شفاءالاسقام نوشته که گفته اند آن نبات بحری است و در جوف دریا میروید و چون از دریا برآورند و هوا بدان برسد سخت و صلب میگردد و نوشته که مستعمل در دواالمسک بسد است زیرا که خوب نرم ساییده میشود و ته نشین ظرف نمیگردد و بخلاف مرجان و آن سفید و سیاه نیز میباشد سیاه آن صلب تر و سفید آن رخوتر ازسرخ آنست و بهترین آن سرخ صلب شفاف بی رمل است. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به مخزن الادویه صص 138- 149 شود. به رومی او را قولویون گویند و بعضی قولن گویند و صاحب التهذیب گفته که چنین آورده اند که بسد و مرجان نوعیست از جواهر معدنی و لون او سرخست و پریان او را در دریا اندازند و دیسقوریدوس گوید آن درختیست که در آب دریا رسته شود و چون غواصان او را برکشند و هوا او را دریابد جرم او صلب شود و محکم گردد و نیکوترین وی آن بود که بغایت سرخ بود و ساق او راست بود و زود در هم شکسته شود. یونس گوید: یکنوع او سرخست و نوع دیگر سیاه و ابومعاذاز دمشقی روایت کند که درخت مرجان را بسد خوانند و این قول در سترست به نزدیک اطبا و صیادنه و اهل لغت گویند: مرجان مروارید خرد را گویند بسد در اصل وی بوده است و عرب او را معرب کرده است. و نوعی از ورا خروهک گویند و رازی در جامعخود آورده است که درخت بسد بزرگ باشد و منبت او دریا بود و در بعضی مواضع که باد کشتی را بروزند کشتی خرد بشکند و قول او دال است بر آنکه جسم او قبل از ملاقات هوا صلب و محکم بود. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه). مؤلف نزهه القلوب آن را از نوع اوسط احجار دانسته است. (نزهه القلوب چ 1331 هجری قمری لیدن ص 205) رجوع به فهرست مخزن الادویه ص 139، و ابن بیطار متن عربی ص 93 و ترجمه فرانسوی ص 223، نخبهالدهر ص 73، الجماهر بیرونی ص 137، 164، 189، تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 77، المعرب جوالیقی ص 329س 9، دزی ج 1 ص 83، شعوری ج 1 ورق 212 شود. این کلمه در بعضی از اشعار به تخفیف هم آمده است: ز بسد بزرینه نی دردمید بارسال نی داد دم را گذر. لوکری. ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی ای لالۀ شکفته عقیق و خماهنی. خسروی. چو نر اندر آمد یکی تیغ زد بشد رنگ رویش چو رنگ بسد. فردوسی. لب رستم از خنده شد چون بسد چنین گفته نیکی ز یزدان رسد. فردوسی. سپیدش مژه دیدگان قیرگون چو بسد لب و رخ بمانند خون. فردوسی. گروهی آنک ندانند بازسیم از سرب همه دروغزن و خربطند و خیره سرند. نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد از آنکه هر دو بگونه شبیه یکدیگرند. قریعالدهر (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 297). سوسن چون طوطیی ز بسد منقار باز بمنقارش از زبانش عسجد. منوچهری. بهر شاخ بر، مرغی از رنگ رنگ زبرجد بمنقار و بسد بچنگ. اسدی (گرشاسبنامه). گر داشت بر زمرد و لؤلؤ چرا کنون در باغ رزم شاخ بسد گشت یار تیغ. مسعودسعد. یکی برگ او بیرم و شاخ بسد یکی برگ او کژدم و شاخ نشتر. ناصرخسرو. آن سخن سنج شهی کو چو دوبسد بگشاد خانه عقل دو صد کله ببندد ز درر. سنایی. در عالم جماد که اول چیزی گل بوده ترقی همی کرده و شریفتر همی شد تا به مرجان رسید. اعنی بسد که آخرین عالم جماد بود پیوسته به اولین چیزی از عالم نبات. (چهارمقاله). ای دو لب تو بسد وی دو رخ تو نسرین نسرین تو دو سنبل در بسد تو پروین. سوزنی. ای گشته مرا لعل تو مانند بسد وی گشته به دندان بسد عاشق صد. خاقانی. بر بسدت که ذره ازو، سایه بیش داشت سایه ز شیب و ذره زبالا گریسته. خاقانی. بهر دستینه رباب از جام و می زر و بسد رایگان برخاسته. خاقانی. - بسد سوخته، صاحب ذخیره گوید: صفت سوختن بسد آن است که بسد را بسایند و بکوزه درکنند و سر کوزه به گل بگیرند و به تنوری که آتش او آرمیده باشد درنهند یک شب، و دیگر روز بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - بسد ناطق، کنایه از لب معشوق. (انجمن آرا) باغبان و منسوب به باغ. (آنندراج). مخفف بستانی
ابوحاتم محمد بن حبان بن احمد بن حبان تمیمی بستی، وی پیشوای عصر خویش بود. او را تصانیف ابتکاری بود. و به شهرهای مابین چاچ واسکندریه سفر کرد و نزد ابوبکر بن خزیمه در نیشابور فقه آموخت و در سمرقند و جز آن کار قضا را به عهده داشت و در شوال 354 هجری قمری در بست درگذشت. (از لباب الانساب). و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 و معجم البلدان: بست، و مرآت البلدان: بست، و ریحانهالادب و طبقات السبکی و طبقات المفسرین سیوطی چ افست کتابفروشی اسدی شود ابوسلیمان احمد یا حمد بن محمد بن ابراهیم خطابی متوفی بسال 388 هجری قمری او راست کتاب معالم السنن و غریب الحدیث و جز آنها. وی پیشوای عصر خویش بود. (از لباب الانساب). و رجوع به مرآت البلدان ج 1:بست و معجم البلدان، و ابوسلیمان احمد یا حمد شود
ابوحاتم محمد بن حبان بن احمد بن حبان تمیمی بستی، وی پیشوای عصر خویش بود. او را تصانیف ابتکاری بود. و به شهرهای مابین چاچ واسکندریه سفر کرد و نزد ابوبکر بن خزیمه در نیشابور فقه آموخت و در سمرقند و جز آن کار قضا را به عهده داشت و در شوال 354 هجری قمری در بست درگذشت. (از لباب الانساب). و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 و معجم البلدان: بست، و مرآت البلدان: بست، و ریحانهالادب و طبقات السبکی و طبقات المفسرین سیوطی چ افست کتابفروشی اسدی شود ابوسلیمان احمد یا حمد بن محمد بن ابراهیم خطابی متوفی بسال 388 هجری قمری او راست کتاب معالم السنن و غریب الحدیث و جز آنها. وی پیشوای عصر خویش بود. (از لباب الانساب). و رجوع به مرآت البلدان ج 1:بست و معجم البلدان، و ابوسلیمان احمد یا حمد شود
میر بزمی، پسر میر ابوتراب علوی و سیدی صحیح النسب و در معاشرت ظاهرش از باطنش بهتر است. این ابیات ازوست: میی خواهم کزو مست آنچنان در کوی یار افتم که چون سر برزند صبح قیامت در خمار افتم. ببزمش نانشسته خاطرش از من بتنگ آمد بلب نابرده جامی شیشۀ عیشم بسنگ آمد. (از مجمعالخواص ص 87) ، جای زدن، گاه زدن. (یادداشت بخط دهخدا) ، درست و تمام وقت کاری که در فوت آن زیان باشد. محل مساعد با مقصود. زمان مساعد. مکان مساعد. وضع مساعد با عنوان کردن منظوری. (یادداشت بخط دهخدا). در محاوره است که حالا بزنگاهش رسیده ایم یعنی به مخ آن کار رسیده ایم. (آنندراج). موقع باریک و حساس. (فرهنگ فارسی معین). - سر بزنگاه، درست در مکان مساعد و لحظۀ مساعد. آنجا که مچ طرف را بگیرند. نقطۀ ضعف. (فرهنگ فارسی معین). سر وقت. بموقع. موقع مساعد. ، کنایه از دبر. (آنندراج). دبر. (فرهنگ فارسی معین) : هرکه را شوق صحبتت چسپید بوصالت چو احتلام رسید نیست دشوارتر از این راهی کس ندیده چنین بزنگاهی. شفیع اثر (از آنندراج)
میر بزمی، پسر میر ابوتراب علوی و سیدی صحیح النسب و در معاشرت ظاهرش از باطنش بهتر است. این ابیات ازوست: میی خواهم کزو مست آنچنان در کوی یار افتم که چون سر برزند صبح قیامت در خمار افتم. ببزمش نانشسته خاطرش از من بتنگ آمد بلب نابرده جامی شیشۀ عیشم بسنگ آمد. (از مجمعالخواص ص 87) ، جای زدن، گاه زدن. (یادداشت بخط دهخدا) ، درست و تمام وقت کاری که در فوت آن زیان باشد. محل مساعد با مقصود. زمان مساعد. مکان مساعد. وضع مساعد با عنوان کردن منظوری. (یادداشت بخط دهخدا). در محاوره است که حالا بزنگاهش رسیده ایم یعنی به مخ آن کار رسیده ایم. (آنندراج). موقع باریک و حساس. (فرهنگ فارسی معین). - سر بزنگاه، درست در مکان مساعد و لحظۀ مساعد. آنجا که مچ طرف را بگیرند. نقطۀ ضعف. (فرهنگ فارسی معین). سر وقت. بموقع. موقع مساعد. ، کنایه از دبر. (آنندراج). دبر. (فرهنگ فارسی معین) : هرکه را شوق صحبتت چسپید بوصالت چو احتلام رسید نیست دشوارتر از این راهی کس ندیده چنین بزنگاهی. شفیع اثر (از آنندراج)