جدول جو
جدول جو

معنی بزبز - جستجوی لغت در جدول جو

بزبز
وز، صدای پشه یا مگس
تصویری از بزبز
تصویر بزبز
فرهنگ فارسی عمید
بزبز
(بُ بُ)
زورآور بددل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بزابز. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزباز
تصویر بزباز
پوست جوز بویا، قشر دوم جوز بویا که در طب قدیم کاربرد دارویی داشته، جارگون، بسباسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
پارچه فروش، کسی که انواع پارچه های پشمی و نخی می فروشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزباز
تصویر بزباز
نوازندۀ دوره گردی که ساز می زند و بز را به رقص وا می دارد
فرهنگ فارسی عمید
(بَزْ زا)
جامه فروش، چرا که بزّ بعربی جامه را گویند. (از غیاث اللغات از کشف و مؤید). جامه و متاع فروش. (منتهی الارب) (آنندراج). جامه و متاع فروش و آنکه پارچه های پنبه ای مانند چیت وچلوار و جز آن می فروشد. (ناظم الاطباء) :
سائل از بخشش تو گشت شریک صراف
زائر از خلعت تو هست ردیف بزاز.
فرخی.
آب جوئی و سقا را چو سفالست دهان
جامه خواهی تو و شلوار ندارد بزاز.
ناصرخسرو.
بخوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو
گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری.
ناصرخسرو.
خواهندۀ مغربی در صف بزازان حلب میگفت... (گلستان). مجلس وعظ چون کلبۀ بزاز است آنجا تا نقدی نبری بضاعتی نستانی. (گلستان).
دی گفت بدستار بزرگی بزاز
در چارسوی رخت مزاد شیراز.
نظام قاری (دیوان ص 123).
بزاز رخت تا تو نرنجی ز بیش و کم
بر تنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ.
نظام قاری (دیوان ص 19)
لغت نامه دهخدا
(بَبْ بُ)
آبادیی بزرگ بر کنار نهر عیسی بن علی در پایین سندیه و بالای فارسیه که وقف بر ورثۀ وزیر رئیس الرؤساء بوده است. (از معجم البلدان) ، توقف داشتن. مقیم بودن. یکچندی آن جایگاه ببود. (کلیله و دمنه) ، شدن: پس بفرمود تا او را بالای قلعه بردند و از آنجا بزیر انداختند و پاره پاره ببود. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی) ، اتفاق افتادن. واقع شدن: شاه... گفت همچنانست که شما می گوئید و بزرگ عیبی بر من است، و اسکندر را برمن شفقت بیشتر بود که مرا با تن خویش، اما ببود. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و رجوع به بودن شود
لغت نامه دهخدا
(بُ بِ)
زورآور بددل.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تسمۀ چرمی و بند کفش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
حسن بن حسین. از شعرا و علمای موصل است. رجوع به الاعلام زرکلی و معجم المطبوعات شود، آنکه بازی کردن بزرا دوست دارد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
شهرکیست میان مذار و بصره در کنار شهر میسان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
خانه درودگران یا کفش فروشان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
به عربی بسباسه خوانند و بعضی گویند پوست جوز است و بعضی دیگر گویند شکوفه و گل و بهار جوز است. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). بسباسه که قشر دوم جوزبوا باشد. (ناظم الاطباء). بسباس. (شرفنامۀ منیری). یک نوع دوائی است. (فرهنگ شعوری) :
فلفل و میخک و بزباز و کبابۀ چینی
جوز بویا بود و هیل و قرنفل در کار.
بسحاق اطعمه، از عیوب مادرزادی اسب است. رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 25 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
غلام سبک روح در سفر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بزابز. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
یعنی کسی که بز را تعلیم بازی و جستن و رقاصی دهد، عامل آن عمل را بزباز و آن عمل را بزبازی گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). شعبده بازی که بز و بوزینه را با هم می رقصاند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
پهلوان طاهر بزباز که چندین زین پیش
دهر دون زاده بدش منصب مخلص خانی.
محسن دباغی (از بهار عجم).
من گرگ پیر فضلم و بزباز این فلک
میراندم بهر طرفی همچو گوسفند.
ملک الکلام بهاءالدین محمد (از بهار عجم).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سخت راندن و شتافتن.
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
سلاح و جوشن. (ناظم الاطباء). سلاح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
جامه فروش، پارچه فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
((بَ زّ))
پارچه فروش، جامه فروش
فرهنگ فارسی معین
پارچه فروش، جامه فروش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن بزار در خواب زینت دنیا است .
اگر کسی به خواب دید بزازی همی کرد و بهای کالا درم و دینار بستد، دلیل که او را اندوهی و زیانی رسد. اگر دید که کالای دیگر به عوض کالای خویش بستد، دلیل که مرادش حاصل شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
بو زده، نیم خور
فرهنگ گویش مازندرانی