جدول جو
جدول جو

معنی بزباز - جستجوی لغت در جدول جو

بزباز
پوست جوز بویا، قشر دوم جوز بویا که در طب قدیم کاربرد دارویی داشته، جارگون، بسباسه
تصویری از بزباز
تصویر بزباز
فرهنگ فارسی عمید
بزباز
نوازندۀ دوره گردی که ساز می زند و بز را به رقص وا می دارد
تصویری از بزباز
تصویر بزباز
فرهنگ فارسی عمید
بزباز
(بَ)
به عربی بسباسه خوانند و بعضی گویند پوست جوز است و بعضی دیگر گویند شکوفه و گل و بهار جوز است. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). بسباسه که قشر دوم جوزبوا باشد. (ناظم الاطباء). بسباس. (شرفنامۀ منیری). یک نوع دوائی است. (فرهنگ شعوری) :
فلفل و میخک و بزباز و کبابۀ چینی
جوز بویا بود و هیل و قرنفل در کار.
بسحاق اطعمه، از عیوب مادرزادی اسب است. رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 25 شود
لغت نامه دهخدا
بزباز
(بَ)
غلام سبک روح در سفر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بزابز. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
بزباز
(زَ دَ / دِ)
یعنی کسی که بز را تعلیم بازی و جستن و رقاصی دهد، عامل آن عمل را بزباز و آن عمل را بزبازی گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). شعبده بازی که بز و بوزینه را با هم می رقصاند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
پهلوان طاهر بزباز که چندین زین پیش
دهر دون زاده بدش منصب مخلص خانی.
محسن دباغی (از بهار عجم).
من گرگ پیر فضلم و بزباز این فلک
میراندم بهر طرفی همچو گوسفند.
ملک الکلام بهاءالدین محمد (از بهار عجم).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزباش
تصویر بزباش
آبگوشتی که با حبوبات و سبزی تهیه می شود، آبگوشت سبزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
پارچه فروش، کسی که انواع پارچه های پشمی و نخی می فروشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزبز
تصویر بزبز
وز، صدای پشه یا مگس
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
تسمۀ چرمی و بند کفش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
حسن بن حسین. از شعرا و علمای موصل است. رجوع به الاعلام زرکلی و معجم المطبوعات شود، آنکه بازی کردن بزرا دوست دارد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
شهرکیست میان مذار و بصره در کنار شهر میسان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَزْ زا)
جامه فروش، چرا که بزّ بعربی جامه را گویند. (از غیاث اللغات از کشف و مؤید). جامه و متاع فروش. (منتهی الارب) (آنندراج). جامه و متاع فروش و آنکه پارچه های پنبه ای مانند چیت وچلوار و جز آن می فروشد. (ناظم الاطباء) :
سائل از بخشش تو گشت شریک صراف
زائر از خلعت تو هست ردیف بزاز.
فرخی.
آب جوئی و سقا را چو سفالست دهان
جامه خواهی تو و شلوار ندارد بزاز.
ناصرخسرو.
بخوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو
گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری.
ناصرخسرو.
خواهندۀ مغربی در صف بزازان حلب میگفت... (گلستان). مجلس وعظ چون کلبۀ بزاز است آنجا تا نقدی نبری بضاعتی نستانی. (گلستان).
دی گفت بدستار بزرگی بزاز
در چارسوی رخت مزاد شیراز.
نظام قاری (دیوان ص 123).
بزاز رخت تا تو نرنجی ز بیش و کم
بر تنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ.
نظام قاری (دیوان ص 19)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
خانه درودگران یا کفش فروشان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ بُ)
زورآور بددل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بزابز. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(گِ بُ لَ)
دهی است از دهستان پایین رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، واقع در 21 هزارگزی شمال کدکن و یکهزار گزی خاور کال چغوکی. هوای آن معتدل و دارای 12 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، پنبه، تریاک و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
آنکه به گز رقاصی کند. (آنندراج) :
چو رقاص گزباز آید ببزم
کند دف به اقبال آهنگ جزم.
ملاطغرا (از آنندراج).
رجوع به گزبازی شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خازباز، صدای مگس، وزوز. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
مسخره. بذله باز. نقل باز. (آنندراج). مقلد. مسخره. لطیفه گو. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بُ بِ)
زورآور بددل.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
آبگوشتی که سبزی و پسته داشته باشد. (یادداشت بخط دهخدا). قسمی آبگوشت که از گوشت و نخود و لپه و تره وقدری اسفناج و شبت و ماش پوست کنده و چند عدد تخم مرغ و ادویه و آلوچه ترتیب دهند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
محافظ بز. نگهبان بز.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
عمل و شغل بزباز. (فرهنگ فارسی معین). عمل آنکه بازی و جستن و رقاصی به بز یاد میدهد. (انجمن آرای ناصری). رقصانیدن بز و بوزنه. (غیاث اللغات). رقصاندن بز. (آنندراج) :
ای بسا شیر که آموختیش بزبازی
سوی بازار که برجه هله زیرک هله زود.
مولوی (از آنندراج).
با تو گر این سگ کند عزم بگرگ آشتی
بازی بز میدهد تا کندت خوک بند.
عطار (از یادداشت بخط دهخدا).
قضا طرح بزبازی جدی کرد
نشد ملتفت شاه افلاک گرد.
ملاطغرا (از بهار عجم).
ز عدلت میش بزبازی کند با شیرهمچون سگ
ز بهر پاسبانی گرگ دنبال شبان گیرد.
امیرخسرو (از بهار عجم).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
جامه فروش، پارچه فروش
فرهنگ لغت هوشیار
بسباسه آنکه بازی کردن با بررا دوست دارد، شعبده بازی که برو بوزینه را با هم می رقصاند
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی آب گوشت. طرز تهیه. - گوشت با نخود و لپه بار کنند چون نیم پز شود تره و شبت و قدری اسفناج و ماش پوست کنده بان اضافه کنند. پس از پختن چند عدد تخم مرغ در میان آن بشکنند و همینکه بست ادویه در آن زنند. اگر بخواهند ترشی دار باشند بعد از پختن سبزیها آلوچه تازه یا ترشی دیگر در آن داخل کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزباش
تصویر بزباش
((بُ))
نوعی آبگوشت که با گوشت بز، حبوبات، سبزی و مواد دیگر درست کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزاز
تصویر بزاز
((بَ زّ))
پارچه فروش، جامه فروش
فرهنگ فارسی معین
پارچه فروش، جامه فروش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن بزار در خواب زینت دنیا است .
اگر کسی به خواب دید بزازی همی کرد و بهای کالا درم و دینار بستد، دلیل که او را اندوهی و زیانی رسد. اگر دید که کالای دیگر به عوض کالای خویش بستد، دلیل که مرادش حاصل شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب