دهی است از دهستان مرگور بخش سلوانای شهرستان ارومیه در 29هزارگزی جنوب خاوری سلوانا، و دارای 125 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) دهی از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه، در 6 هزارگزی جنوب خاوری هشتیان، سکنه 297 تن، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان مرگور بخش سلوانای شهرستان ارومیه در 29هزارگزی جنوب خاوری سلوانا، و دارای 125 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) دهی از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه، در 6 هزارگزی جنوب خاوری هشتیان، سکنه 297 تن، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
در لهجۀ مرکزی ’سزاوار’ از: سزا+ وار (پسوند اتصاف) پهلوی ’سچاک وار’ جزء دوم از ’واریشن’ (رفتار کردن، سلوک). شایسته. قابل. لایق جزا و مکافات. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). شایسته و سزای نیکی. (آنندراج). جدیر. (دهار) (ترجمان القرآن). خلیق. (دهار). درخور. به حق. مستحق: ای آنکه غمگنی و سزاواری وز دیدگان سرشک همی باری. رودکی. بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. کسائی. سزاوار تختی و تاج مهان نیامد نباشد چو تو در جهان. فردوسی. نشستند و خوان می آراستند سزاوار رامشگران خواستند. فردوسی. اندام شما بر بلگدخرد بسایم زیراکه شما را بجز این نیست سزاوار. منوچهری. سپید است این سزای گنده پیران دورنگ است این سزاوار دبیران. (ویس و رامین). نتوانست دید کسی را که جای دور سزاوار باشد. (تاریخ بیهقی). سزاوار جان بد اندیش تو ببینی چو آرم کنون پیش تو. اسدی. بنگر و با کس مکن آن ناسزا آنچه نداریش سزاوار خویش. ناصرخسرو. چو استر سزاوار پالان و قیدی اگر از پی استرو زین حزینی. ناصرخسرو. هستی تو سزاوار همه ملک جهانرا ایزد ندهد ملک جهان جز بسزاوار. معزی. تو برو زاویۀ زهد نگهدار و مترس که خداوند سزا را بسزاوار دهد. سنایی. و آن درجت شریف و مرتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح نتوانست گشت. (کلیله و دمنه). ای سزاواری که هستی بر سری ابن السری جز سری ابن السری نبود سزاوار سری. سوزنی. تویی که حجت تو تیغ قاطع است بر آن که تو بمملکت بحر و بر سزاواری. ظهیرالدین فاریابی. سیاست را زمن گردد سزاوار بدین سوگندهایی خورد بسیار. نظامی. تو چو خورشیدی و من چون ذره ای کی من مسکین سزاوار توام. عطار. سزاوار تصدیق و تحسین بود. سعدی. عروسی بس خوشی ای دختررز ولی گه گه سزاوار طلاقی. حافظ. حق عزوجل اورا سزاوار این آیت کرد. (تاریخ قم ص 8)
در لهجۀ مرکزی ’سزاوار’ از: سزا+ وار (پسوند اتصاف) پهلوی ’سچاک وار’ جزء دوم از ’واریشن’ (رفتار کردن، سلوک). شایسته. قابل. لایق جزا و مکافات. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). شایسته و سزای نیکی. (آنندراج). جدیر. (دهار) (ترجمان القرآن). خلیق. (دهار). درخور. به حق. مستحق: ای آنکه غمگنی و سزاواری وز دیدگان سرشک همی باری. رودکی. بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. کسائی. سزاوار تختی و تاج مهان نیامد نباشد چو تو در جهان. فردوسی. نشستند و خوان می آراستند سزاوار رامشگران خواستند. فردوسی. اندام شما بر بلگدخرد بسایم زیراکه شما را بجز این نیست سزاوار. منوچهری. سپید است این سزای گنده پیران دورنگ است این سزاوار دبیران. (ویس و رامین). نتوانست دید کسی را که جای دور سزاوار باشد. (تاریخ بیهقی). سزاوار جان بد اندیش تو ببینی چو آرم کنون پیش تو. اسدی. بنگر و با کس مکن آن ناسزا آنچه نداریش سزاوار خویش. ناصرخسرو. چو استر سزاوار پالان و قیدی اگر از پی استرو زین حزینی. ناصرخسرو. هستی تو سزاوار همه ملک جهانرا ایزد ندهد ملک جهان جز بسزاوار. معزی. تو برو زاویۀ زهد نگهدار و مترس که خداوند سزا را بسزاوار دهد. سنایی. و آن درجت شریف و مرتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح نتوانست گشت. (کلیله و دمنه). ای سزاواری که هستی بر سری ابن السری جز سری ابن السری نبود سزاوار سری. سوزنی. تویی که حجت تو تیغ قاطع است بر آن که تو بمملکت بحر و بر سزاواری. ظهیرالدین فاریابی. سیاست را زمن گردد سزاوار بدین سوگندهایی خورد بسیار. نظامی. تو چو خورشیدی و من چون ذره ای کی من مسکین سزاوار توام. عطار. سزاوار تصدیق و تحسین بود. سعدی. عروسی بس خوشی ای دختررز ولی گه گه سزاوار طلاقی. حافظ. حق عزوجل اورا سزاوار این آیت کرد. (تاریخ قم ص 8)
شغل و کار و عمل، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، شغل و کار، (رشیدی) : ندارد مشتری بر برج کیوان جز افزون دگر کار و بیاوار، عنصری، من نقش همی بندم و تو جامه همی باف این است مرا با تو همه کار و بیاوار، ناصرخسرو، زین بیش جز از وفای آزادان کاریش نبود نه بیاواری، ناصرخسرو، خردمند با اهل دنیا برغبت نه صحبت نه کار و بیاوار دارد، ناصرخسرو
شغل و کار و عمل، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، شغل و کار، (رشیدی) : ندارد مشتری بر برج کیوان جز افزون دگر کار و بیاوار، عنصری، من نقش همی بندم و تو جامه همی باف این است مرا با تو همه کار و بیاوار، ناصرخسرو، زین بیش جز از وفای آزادان کاریش نبود نه بیاواری، ناصرخسرو، خردمند با اهل دنیا برغبت نه صحبت نه کار و بیاوار دارد، ناصرخسرو
زنی که پشت او نزدیک کج باشد یا وسط پشت براست وی مشرف گردیده یا سینه اش بیرون آمده باشد. (آنندراج). نعت مؤنث ابزی ̍ از بزا بمعنی برآمدگی سینه و فرورفتگی پشت. (از معجم البلدان). مؤنث ابزی ̍ یعنی زنی که پشت از نزدیک سرینش کج باشد، و یا سینه اش بیرون آمده و پشت وی درآمده باشد، و یا سرینش بیرون آمده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به بزا و ابزی ̍ شود
زنی که پشت او نزدیک کج باشد یا وسط پشت براست وی مشرف گردیده یا سینه اش بیرون آمده باشد. (آنندراج). نعت مؤنث اَبْزی ̍ از بَزا بمعنی برآمدگی سینه و فرورفتگی پشت. (از معجم البلدان). مؤنث اَبْزی ̍ یعنی زنی که پشت از نزدیک سرینش کج باشد، و یا سینه اش بیرون آمده و پشت وی درآمده باشد، و یا سرینش بیرون آمده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به بَزا و اَبْزی ̍ شود
زمینی است مابین مکه و مدینه زادهمالله شرفاً. (آنندراج). موضعی است در راه مکه نزدیک بجحفه، و گفته شده که بزواء شهرکی بود بنزدیک مدینه که از ساحل ارتفاع داشت و پرنور بود و مابین جار و ودان و غیقه قرار داشت و گرمترین شهرهای خدای بود که بنوضمره از طائفۀ بنی بکر بن عبدمناه بن کنانه در آن سکونت داشتند. (از معجم البلدان)
زمینی است مابین مکه و مدینه زادهمالله شرفاً. (آنندراج). موضعی است در راه مکه نزدیک بجحفه، و گفته شده که بزواء شهرکی بود بنزدیک مدینه که از ساحل ارتفاع داشت و پرنور بود و مابین جار و ودان و غیقه قرار داشت و گرمترین شهرهای خدای بود که بنوضمره از طائفۀ بنی بکر بن عبدمناه بن کنانه در آن سکونت داشتند. (از معجم البلدان)
عاقبت. انجام. آخر کار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). در آخر. سرانجام: من خوب مکافات شما بازگذارم من حق شمانیز گذارم به بتاوار. منوچهری. اثری مانده از آن داغ بتاوار مرا. سوزنی
عاقبت. انجام. آخر کار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). در آخر. سرانجام: من خوب مکافات شما بازگذارم من حق شمانیز گذارم به بتاوار. منوچهری. اثری مانده از آن داغ بتاوار مرا. سوزنی