جدول جو
جدول جو

معنی بزاستان - جستجوی لغت در جدول جو

بزاستان
(بُ)
دهی است جزء دهستان سیارستاق قشلاقی بخش رودسر شهرستان لاهیجان. محلی است جلگه و مرطوب و 107 تن سکنه دارد. آب آن از نهر پل رود و محصول آن برنج و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو داد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باستان
تصویر باستان
(پسرانه)
قدیمی، دیرینه، کهنه، گذشته (نگارش کردی: باستان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برگستان
تصویر برگستان
برگستوان، روپوش و زره مخصوصی که هنگام جنگ بر تن می کردند یا روی اسب می انداختند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهارستان
تصویر بهارستان
باغی که درختان نارنج و سایر مرکبات فراوان داشته باشد، جایی که شکوفه ها و گل های رنگارنگ داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدستان
تصویر بیدستان
بیدزار، جایی که درختان بید بسیار باشد، بیدستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازستدن
تصویر بازستدن
پس گرفتن، بازستاندن، بازگرفتن، واپس گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باستان
تصویر باستان
کهنه، گذشته، دیرین، زمان قدیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باغستان
تصویر باغستان
جایی که چندین باغ پهلوی یکدیگر باشد، برای مثال سروی چو تو می باید تا باغ بیاراید / گر در همه باغستان سروی نبود شاید (سعدی۲ - ۴۴۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باستیان
تصویر باستیان
قلعۀ مخصوص نگهداری ابزار جنگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باستانی
تصویر باستانی
قدیمی، دیرینه، تاریخی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ زِ)
بازار و مخزن پارچه. (ناظم الاطباء) ، حقیر و ناتوان و بطی ءالحرکه. (از مصطلحات از غیاث اللغات) (آنندراج). شخص پست و حقیر وفرومایه. ناتوان. عاجز. (ناظم الاطباء) :
منم باز و این زاغ طبعان چو عصفور
منم شیر و این بزقدمها ثعالب.
فوقی یزدی (از آنندراج).
، ظاهر آنست که کنایه از مبارک قدم باشد، بحکم الشاه برکه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ زِ)
بوزستان. از شهرستانهای باستانی سیستان که سام نریمان آنرا بنا کرد. (از تاریخ سیستان ص 24). بهار مصحح کتاب آرد: اصل این لغت در متن بوزستان یا بزستان بوده و مصحح آنرا تراشیده خوزستان کرده و این تراش غلط بنظر میرسد و اصل متن صحیح بوده است. بزستان یا بوزستان ممکن است بژستان و بعدالتعریب بجستان حالیه باشد. (از حاشیۀ تاریخ سیستان چ بهار). رجوع به بجستان شود
لغت نامه دهخدا
(شَ غَ دَ / دِ)
باجدار. کسی که عشور زمین و خراج باغ و اشجار و بوستان را میگیرد. عامل. محصل اموال دولتی. (شعوری ج 1 ص 180). باجگیر. باج ستان، مأمور مالیات. باجدار. کسی که باج دریافت میکند، محکم کرده. استوار: چون خیمه ای محکم بیک ستون است برداشته وطنابهای آن بازکشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386)
لغت نامه دهخدا
کهنه، قدیم، (صحاح الفرس) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (شعوری)، گذشته، قدیم، دیرینه، (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم)، چیز گذشته، قدیم ای ضد نو، (شرفنامۀ منیری)، کهن، زمان گذشته:
ز دانا تو نشنیدی این داستان
که بر گوید از گفتۀ باستان،
فردوسی،
تو از باستان یادگار منی
بتخت کئی بر نگار منی،
فردوسی،
بگویم یکی پیش تو داستان
کنون بشنو از گفتۀ باستان،
فردوسی،
مردی با خرد تمام بود گرم و سرد روزگار چشیده و کتب باستان خوانده، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87)،
کسی دار کز دفتر باستان
همی خواندت گونه گون داستان،
اسدی،
عقل نپسنددکه من نوشیروان خوانم ترا
گر چه کس نبود چو او از خسروان باستان،
امیر معزی،
قلعه ای بستد که هرگز کس بر آن قادر نشد
از سلاطین گذشته وز ملوک باستان،
عبدالواسع جبلی (از جهانگیری)،
گویند هر کجاستم آمد برفت داد
این داستان زدند حکیمان باستان،
سوزنی،
تخت نرد پا’بازان در عدم گسترده اند
گر سرش داری برانداز این بساط باستان،
خاقانی (از جهانگیری) (ازشعوری)،
پژمرده دلان بصور آهی
این دخمۀ باستان شکستم،
خاقانی،
تا گشاده ششدر سی مهرۀ ماه صیام
غلغلی زین هفت رقعه باستان انگیخته،
خاقانی،
ذکر عهد او که تا روز ابد پاینده باد
نقصها در داستان باستان می آورد،
خواجه سلمان،
مثل و همتایت به رزم و بزم در، در روزگار
زین سپس کم خیزد و کم بود کس از باستان،
منیری (مؤلف شرفنامه)،
- موبد باستان، موبد پیر، موبد کهن:
سرانجام او گشت همداستان
بپرسید از موبد باستان،
فردوسی،
، مسافت دور، و منه: سرنا عقبه باسطه، ای بعیده، (از اقرب الموارد)، عقبه باسطه، عقبه ای که از آن بر دو منزل آب باشد، و یقال رکیه باسطه، مضاده مصنوعه کانهم جعلوها معرفه ای قامه و بسطه، (منتهی الارب)، عضلات باسطه، نوعی از عضلات که سینه را برافرازد تا اندرون سینه فراخ شود تا این اندامهای دم زدن اندر وی گشاده گردد و هوای خوش و خنک را اندر وی کشد، و عضله های باسطه دوازده است از سوی راست وچپ نهاده از هرسوی شش عضله، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
یا بازتان ناحیه ای از اسپانی واقع در بخش ناوار در دره ای بهمین نام، جمعیت آن در حدود 8500 تن است
لغت نامه دهخدا
تصویری از بهارستان
تصویر بهارستان
جائی که انبوه از شکوفه و گلهای گوناگون باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزارستان
تصویر مزارستان
گورستان ستودان مرغزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیاستان
تصویر گیاستان
علف زار مرغزار مرتع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باستان
تصویر باستان
کهنه، قدیم، دیرینه، کهن، زمان گذشته، ضد نو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براستای
تصویر براستای
در حق درباره در باب: (اینک باعنان تو نهادم مکافات این مکرمت را که براستای من کردی) (بیهقی 34) (لازم الاضافه است)
فرهنگ لغت هوشیار
پوششی که جنگاوران قدیم بهنگام جنگ می پوشیدند، پوششی که در قدیم بهنگام جنگ برروی اسب میافکندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازستدن
تصویر بازستدن
پس گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باغستان
تصویر باغستان
باغ حدیقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزازستان
تصویر بزازستان
راسته پارچه فروشان بذیونستان
فرهنگ لغت هوشیار
بنای مرتفعی که در قلعه سازند، قلعه ای که در آن اسلحه و ابزار جنگی ذخیره کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسیتان
تصویر باسیتان
برج و بارو و دیوار قلعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدستان
تصویر بیدستان
جایی که درخت بید بسیار باشد
فرهنگ لغت هوشیار
قدیمی کهن. یا آثار باستانی. آثار و ابنیه قدیمی و تاریخی اشیا عتیقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باستان
تصویر باستان
قدیم، گذشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باستانی
تصویر باستانی
قدیمی، کهنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهارستان
تصویر بهارستان
((بَ رِ))
بتخانه، بتکده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیدستان
تصویر بیدستان
اضا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باستان
تصویر باستان
عتیق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باستانه
تصویر باستانه
عتیقه
فرهنگ واژه فارسی سره
دیرین، دیرینه، عتیق، کهن، گذشته
متضاد: نو، نوین، جدید
فرهنگ واژه مترادف متضاد