باد. از دوک نشین های بزرگ کشور آلمان است مشرف برود خانه رن دارای 868000 جمعیت. منطقه ای کوهستانی است و قسمت اعظم آن پوشیده از جنگل سیاه است و دارای معادن و آبهای معدنی است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و مادۀ بعد شود
باد. از دوک نشین های بزرگ کشور آلمان است مشرف برود خانه رن دارای 868000 جمعیت. منطقه ای کوهستانی است و قسمت اعظم آن پوشیده از جنگل سیاه است و دارای معادن و آبهای معدنی است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و مادۀ بعد شود
وزیدن. (برهان) (فرهنگ شعوری) (آنندراج) : ای نقش مهر برهمه دلها نشسته ای وی باد لطف بر همه تنها بزیده ای. اثیرالدین اخسیکتی. هود هدی توئی و من از تو چو صرصری بر عادیان جهل بعادت بزیده ام. خاقانی.
وزیدن. (برهان) (فرهنگ شعوری) (آنندراج) : ای نقش مهر برهمه دلها نشسته ای وی باد لطف بر همه تنها بزیده ای. اثیرالدین اخسیکتی. هود هدی توئی و من از تو چو صرصری بر عادیان جهل بعادت بزیده ام. خاقانی.
ترجمه ولاد بکسر واو و آن را بعربی ولادت بر وزن کتابت و وضعالحمل نیز گویند. (آنندراج). پهلوی Zatan، اوستا - Zan (زاییدن. زاییده شدن). ’بارتولمه 1657’، در فارسی نو Zadhan-Zay. ’نیبرگ 254- 55’، هندی باستان ریشه ،eyatejanj، سانسکریت jati ’ولادت’، ارمنی Cin (ولادت) ، cnanim (تولید کردن) ، کردی Zain (زاییدن) ، افغانی (edal Zezh (زاییده شدن) ، avul) Zezh (تولید کردن) Zovul (زائیدن) ، استی Zanag (روییدن) و Zayi، بلوچی Zayag و Zagh (زاییدن، احداث کردن) ، Zaxt (پسر) از Zatk * ،، وخی am-Yazh، سریکلی am-Zay. ’اسشق 645’. و رک: زاج، زاچه، زاق، زاقدان، زاد، زه، زهدان، زاییدن. ’اسشق 645’. و زایدن. ’انجیل فارسی ص 8 و 16’. تولد یافتن. متولد شدن. زاییده شدن. پیدا شدن. تولید کردن. فرزند آوردن. بچه پدید آوردن. (از حواشی دکتر معین بر برهان قاطع ج 2 ص 995). این مصدر گاه متعدی باشد بمعنی زائیدن فارغ گشتن. وضع حمل. ایلاد. تولید: چو هنگامۀ زادن آمد پدید یکی دختر آمد ز ماه آفرید. فردوسی. بر آن مام کو چون تو فرزند زاد نشاید بجز آفرین کرد یاد. فردوسی. پسر زاد جفت تو در شب یکی که از ماه پیدا نبود اندکی. فردوسی. عبد رزاق احمد حسن آنک هیچ مادر چو او کریم نزاد. فرخی. شاخ انگور کهن دختر کان زاد بسی که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی همه را زاد بیک دفعه نه پیشی نه پسی این چنین آسان فرزند نزاده ست کسی. منوچهری. تا برنزنی بر زمیش بچه نزاید چون زاد بچه، زادن و مردنش همانست. منوچهری. مادرشان زاده بر ضلال و جهالت مادر هرگز چنین نزاد و نزاید. ناصرخسرو. سحر کافور چون زاید نگوئی حکمتش با من صدا از کوه چون آید چگونه نی شکر آرد. ناصرخسرو. چون چشیدی حلاوت گادن بکش اکنون مشقت زادن. سنائی. بس دیرهمی زاید آبستن خاک آری دشوار بود زادن نطفه ستدن آسان. خاقانی. بدین دلفریبی سخنهای بکر بسختی توان زادن از راه فکر. نظامی. که زاداین صورت پاکیزه رخسار از این صورت ندانم تا که زاید. سعدی. ، متولد شدن. بدنیا آمدن. زائیده شدن. حاصل شدن. پدید آمدن: دگر سام گرد نریمان نژاد که چون او دلاور ز مادر نزاد. فردوسی. هر آن کس که زاد او ز مادر بمرد ز دست اجل هیچ کس جان نبرد. فردوسی. روزی دوستان از او زاید چون ز امضاء گردد آبستن. فرخی. شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده است گیتی بگرفته است و بخورده است و بداده است. منوچهری. سخن بیهده و کار خطا زیشان زاد سخن بیهده و کار خطا را پدرند. ناصرخسرو. نیائی سوی نور ایرا بتاریکی درون زادی و گر زی نور نگرائی در این تاریک چه بندی. ناصرخسرو. وزین هریکی هفت فرزند دیگر بزاده ست نه هیچ و بیش و نه کمتر. ناصرخسرو. در سال پنجم گفت که هرچه برّۀ سیاه و سفید بزادند تو رادهم. (قصص الانبیاء ص 95). و هم آن سال هرچه بره بزادند سیاه و سفید بود. (قصص الانبیاء ص 95). و سلام و درود بر آن روز که زادم و آن روز که بمیرم و آن روز که من از گور خیزم. (قصص الانبیاء ص 206). چو در سفته وز آب بوده چو در چو زر زرد و از خاک زاده چو زر. مسعودسعد. ز مهر و کین تو خیزد همی بهار و خزان ز عفو و خشم تو زاید همی ضیاء و ظلام. مسعودسعد. آن به که خود آدمی نزاید چون زاد همان زمان بمیرد. مسعودسعد. در جهانی که عقل و ایمان است مردن جسم زادن جان است. سنائی. شه را غلطی سخت عظیم افتاده ست در حق کسی که او ز ناکس زاده ست. سوزنی. در غیبت من آمد پیدا حسودم آری چو زادن مخنث در غیبت پیمبر. خاقانی. تا نکنی رهگذر چشمه پاک آب نزاید ز دل و چشم خاک. نظامی. هرکه بدخو بود گه زادن هم بر آن خوست وقت جان دادن. نظامی. بروز من ستاره برمیایاد به بخت من کس از مادر مزایاد. نظامی. دانی تو که هرکه زاد ناچار بمرد به از چو من و از چو تو بسیار بمرد. عطار. پشه کی داند که این باغ از کی است در بهاران زاد و مرگش در دی است. مولوی (مثنوی). کودک اول چون بزاید شیرنوش مدتی خامش بود از جمله گوش. مولوی (مثنوی). علم و حکمت زاید از لقمۀ حلال عشق و رقت زاید از لقمۀ حلال. مولوی (مثنوی). از من بعشق روی تو می زاید این سخن طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد. سعدی. سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است صحیح نتوان مرد بسختی که من اینجا زادم. سعدی. یا ز ناگفتنش خلل زاید. سعدی (گلستان). من و ایشان همه از پارس بزادیم ولی نه هر آن کو ز قرن زاد اویس قرن است. قاآنی. ، نهادن بر چیزی. (مجموعۀ مترادفات). و رجوع به زائیدن، زایش، زادنی، زائیده، زاده، و دیگر مشتقات شود
ترجمه ولاد بکسر واو و آن را بعربی ولادت بر وزن کتابت و وضعالحمل نیز گویند. (آنندراج). پهلوی Zatan، اوستا - Zan (زاییدن. زاییده شدن). ’بارتولمه 1657’، در فارسی نو Zadhan-Zay. ’نیبرگ 254- 55’، هندی باستان ریشه ،eyateَjanj، سانسکریت jati ’ولادت’، ارمنی Cin (ولادت) ، cnanim (تولید کردن) ، کردی Zain (زاییدن) ، افغانی (edal Zezh (زاییده شدن) ، avul) Zezh (تولید کردن) Zovul (زائیدن) ، استی Zanag (روییدن) و Zayi، بلوچی Zayag و Zagh (زاییدن، احداث کردن) ، Zaxt (پسر) از Zatk * ،، وخی am-Yazh، سریکلی am-Zay. ’اسشق 645’. و رک: زاج، زاچه، زاق، زاقدان، زاد، زه، زهدان، زاییدن. ’اسشق 645’. و زایدن. ’انجیل فارسی ص 8 و 16’. تولد یافتن. متولد شدن. زاییده شدن. پیدا شدن. تولید کردن. فرزند آوردن. بچه پدید آوردن. (از حواشی دکتر معین بر برهان قاطع ج 2 ص 995). این مصدر گاه متعدی باشد بمعنی زائیدن فارغ گشتن. وضع حمل. ایلاد. تولید: چو هنگامۀ زادن آمد پدید یکی دختر آمد ز ماه آفرید. فردوسی. بر آن مام کو چون تو فرزند زاد نشاید بجز آفرین کرد یاد. فردوسی. پسر زاد جفت تو در شب یکی که از ماه پیدا نبود اندکی. فردوسی. عبد رزاق احمد حسن آنک هیچ مادر چو او کریم نزاد. فرخی. شاخ انگور کهن دختر کان زاد بسی که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی همه را زاد بیک دفعه نه پیشی نه پسی این چنین آسان فرزند نزاده ست کسی. منوچهری. تا برنزنی بر زمیش بچه نزاید چون زاد بچه، زادن و مردنش همانست. منوچهری. مادرشان زاده بر ضلال و جهالت مادر هرگز چنین نزاد و نزاید. ناصرخسرو. سحر کافور چون زاید نگوئی حکمتش با من صدا از کوه چون آید چگونه نی شکر آرد. ناصرخسرو. چون چشیدی حلاوت گادن بکش اکنون مشقت زادن. سنائی. بس دیرهمی زاید آبستن خاک آری دشوار بود زادن نطفه ستدن آسان. خاقانی. بدین دلفریبی سخنهای بکر بسختی توان زادن از راه فکر. نظامی. که زاداین صورت پاکیزه رخسار از این صورت ندانم تا که زاید. سعدی. ، متولد شدن. بدنیا آمدن. زائیده شدن. حاصل شدن. پدید آمدن: دگر سام گرد نریمان نژاد که چون او دلاور ز مادر نزاد. فردوسی. هر آن کس که زاد او ز مادر بمرد ز دست اجل هیچ کس جان نبرد. فردوسی. روزی دوستان از او زاید چون ز امضاء گردد آبستن. فرخی. شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده است گیتی بگرفته است و بخورده است و بداده است. منوچهری. سخن بیهده و کار خطا زیشان زاد سخن بیهده و کار خطا را پدرند. ناصرخسرو. نیائی سوی نور ایرا بتاریکی درون زادی و گر زی نور نگرائی در این تاریک چَه ْ بندی. ناصرخسرو. وزین هریکی هفت فرزند دیگر بزاده ست نه هیچ و بیش و نه کمتر. ناصرخسرو. در سال پنجم گفت که هرچه برّۀ سیاه و سفید بزادند تو رادهم. (قصص الانبیاء ص 95). و هم آن سال هرچه بره بزادند سیاه و سفید بود. (قصص الانبیاء ص 95). و سلام و درود بر آن روز که زادم و آن روز که بمیرم و آن روز که من از گور خیزم. (قصص الانبیاء ص 206). چو در سفته وز آب بوده چو در چو زر زرد و از خاک زاده چو زر. مسعودسعد. ز مهر و کین تو خیزد همی بهار و خزان ز عفو و خشم تو زاید همی ضیاء و ظلام. مسعودسعد. آن به که خود آدمی نزاید چون زاد همان زمان بمیرد. مسعودسعد. در جهانی که عقل و ایمان است مردن جسم زادن جان است. سنائی. شه را غلطی سخت عظیم افتاده ست در حق کسی که او ز ناکس زاده ست. سوزنی. در غیبت من آمد پیدا حسودم آری چو زادن مخنث در غیبت پیمبر. خاقانی. تا نکنی رهگذر چشمه پاک آب نزاید ز دل و چشم خاک. نظامی. هرکه بدخو بود گه زادن هم بر آن خوست وقت جان دادن. نظامی. بروز من ستاره برمیایاد به بخت من کس از مادر مزایاد. نظامی. دانی تو که هرکه زاد ناچار بمرد به از چو من و از چو تو بسیار بمرد. عطار. پشه کی داند که این باغ از کی است در بهاران زاد و مرگش در دی است. مولوی (مثنوی). کودک اول چون بزاید شیرنوش مدتی خامش بود از جمله گوش. مولوی (مثنوی). علم و حکمت زاید از لقمۀ حلال عشق و رقت زاید از لقمۀ حلال. مولوی (مثنوی). از من بعشق روی تو می زاید این سخن طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد. سعدی. سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است صحیح نتوان مرد بسختی که من اینجا زادم. سعدی. یا ز ناگفتنش خلل زاید. سعدی (گلستان). من و ایشان همه از پارس بزادیم ولی نه هر آن کو ز قرن زاد اویس قرن است. قاآنی. ، نهادن بر چیزی. (مجموعۀ مترادفات). و رجوع به زائیدن، زایش، زادنی، زائیده، زاده، و دیگر مشتقات شود
مرکب از بلا به معنی زیبا، و دنا به معنی بانو و خاتون. (یادداشت مرحوم دهخدا). گیاهی است سمی از طایفۀ سلانه و شبیه به تاتوره و بزرالبنج، و از آن جوهر سمی گیرند موسوم به اتروپین. (ناظم الاطباء). گیاهی است از تیره بادنجانیان که پایا است و ارتفاعش بین یک تا یک متر و نیم است و در اماکن مرطوب و سایه دار مناطق مختلف کرۀ زمین بخصوص نواحی مرکزی آسیا و جنوب اروپا و کریمه و قفقاز و آسیای صغیر و ایران بحالت وحشی و خودرو میروید و ممکن است بمنظور استفاده های طبی آنرا پرورش هم بدهند. ریشه اش دراز و منشعب به تقسیمات دوتایی است و ضخیم وگوشت دار و حنایی رنگ است. ساقه اش استوانه ای و در انتها دارای تقسیمات دوتایی یا سه تایی است. برگهایش منفرد و دارای دمبرگ کوتاه و بیضوی و نوک تیز است ولی در قسمت انتهایی ساقه هر دوتا از برگها مجاور یکدیگر درآمده و اندازه های آنها نامساوی میشود. گلهایش منفرد و ازکنارۀ برگها خارج میگردد. کاسه گلش پایا است و جام گل قهوه ای رنگ مایل به بنفش است. میوه اش سته و به بزرگی یک گیلاس می باشد. میوۀ نارس آن سبزرنگ است و پس از رسیدن قرمز و سیاه میشود. این گیاه را در حقیقت باید یکی از انواع گیاه مندغوره دانست. قسمتهای مورد استفادۀ این گیاه، برگ و ریشه و میوه و دانۀ آن است. قسمتهای مختلف آن شامل آلکالوئیدهای مهمی نظیر آتروپین و هیوسیامین و بلادونین و آتروپامین و آسپاراژین می باشد. بلادن دارای اثرات درمانی بسیار است و در موارد مختلف مورد استفاده قرار میگیرد. این گیاه در نواحی شمالی و شرقی ایران بفراوانی میروید و در تداول عامه بیشتر به مردم گیاه موسوم است. بلادون. بلادانه. بلادنا. ست الحسن. سیدحسنا. گوزل عورت اوتی. مردم گیاه. مردم گیا. مهرگیا. مهرگیاه. (از فرهنگ فارسی معین)
مرکب از بلا به معنی زیبا، و دنا به معنی بانو و خاتون. (یادداشت مرحوم دهخدا). گیاهی است سمی از طایفۀ سلانه و شبیه به تاتوره و بزرالبنج، و از آن جوهر سمی گیرند موسوم به اتروپین. (ناظم الاطباء). گیاهی است از تیره بادنجانیان که پایا است و ارتفاعش بین یک تا یک متر و نیم است و در اماکن مرطوب و سایه دار مناطق مختلف کرۀ زمین بخصوص نواحی مرکزی آسیا و جنوب اروپا و کریمه و قفقاز و آسیای صغیر و ایران بحالت وحشی و خودرو میروید و ممکن است بمنظور استفاده های طبی آنرا پرورش هم بدهند. ریشه اش دراز و منشعب به تقسیمات دوتایی است و ضخیم وگوشت دار و حنایی رنگ است. ساقه اش استوانه ای و در انتها دارای تقسیمات دوتایی یا سه تایی است. برگهایش منفرد و دارای دمبرگ کوتاه و بیضوی و نوک تیز است ولی در قسمت انتهایی ساقه هر دوتا از برگها مجاور یکدیگر درآمده و اندازه های آنها نامساوی میشود. گلهایش منفرد و ازکنارۀ برگها خارج میگردد. کاسه گلش پایا است و جام گل قهوه ای رنگ مایل به بنفش است. میوه اش سته و به بزرگی یک گیلاس می باشد. میوۀ نارس آن سبزرنگ است و پس از رسیدن قرمز و سیاه میشود. این گیاه را در حقیقت باید یکی از انواع گیاه مندغوره دانست. قسمتهای مورد استفادۀ این گیاه، برگ و ریشه و میوه و دانۀ آن است. قسمتهای مختلف آن شامل آلکالوئیدهای مهمی نظیر آتروپین و هیوسیامین و بلادونین و آتروپامین و آسپاراژین می باشد. بلادن دارای اثرات درمانی بسیار است و در موارد مختلف مورد استفاده قرار میگیرد. این گیاه در نواحی شمالی و شرقی ایران بفراوانی میروید و در تداول عامه بیشتر به مردم گیاه موسوم است. بلادون. بلادانه. بلادنا. ست الحسن. سیدحسنا. گوزل عورت اوتی. مردم گیاه. مردم گیا. مهرگیا. مهرگیاه. (از فرهنگ فارسی معین)
نزائیدن. نازادن. مقابل زادن. رجوع به زادن شود، حاصل نشدن. به دست نیامدن: راست گوی و راست جوی واز هوی پرهیز کن کز هوی چیزی نزاد و هم نزاید جز عنا. ناصرخسرو
نزائیدن. نازادن. مقابل زادن. رجوع به زادن شود، حاصل نشدن. به دست نیامدن: راست گوی و راست جوی واز هوی پرهیز کن کز هوی چیزی نزاد و هم نزاید جز عنا. ناصرخسرو
تناور. مذکر و مؤنث در وی یکسانست. ج، بدن، بدّن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فربه و سمین. (ناظم الاطباء). تناور. ج، بدن. (مهذب الاسماء). زن و مرد ستبر. جسیم
تناور. مذکر و مؤنث در وی یکسانست. ج، بُدُن، بُدَّن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فربه و سمین. (ناظم الاطباء). تناور. ج، بدن. (مهذب الاسماء). زن و مرد ستبر. جسیم
صفت بیان حالت از بزیدن. در حال وزیدن. بزنده. وزنده، چه در فارسی باء و واو بهم تبدیل می یابند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری). بزانه. بزین. (آنندراج). (انجمن آرای ناصری). جهنده. (برهان) (ناظم الاطباء). جهنده و چالاک، و بکثرت استعمال وزان میگویند. (صحاح الفرس). جست زننده: و یا خود ز باد بزان زاده اند بمردم ز یزدان فرستاده اند. فردوسی. پس اندر چو باد بزان اردوان همی تاخت همواره تیره روان. فردوسی. هر اسبی ز باد بزان تیزتر ز موج دمان حمله انگیزتر. (گرشاسب نامه ص 130). بروز جوانی بزور دو پای چو باد بزان جستمی من ز جای. (گرشاسب نامه ص 204). بشد شاد از این پهلوان گزین چو باد بزان اندرآمد بزین. (گرشاسب نامه ص 162). نه فرسودنی ساخته ست این فلک را نه آب روان و نه باد بزان را. ناصرخسرو. باغ را چون کنار سایل تو پر ز دینار کرد باد بزان. مسعودسعد. نه کشتی است ابریست بارانش خوی بر او تازیانه ست باد بزان. مسعودسعد. وی حزم تو کوهی که روز دشمن چون باد بزان بر غبار دارد. مسعودسعد. نه ابر بهارم که چندین بگریم نه باد بزانم که چندین بپویم. مسعودسعد. باز چون بازآمد از اقبال میمون موکبش تازه شد چون در سحرگاهان گل از باد بزان. انوری. ، برانگیختن کسی را بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
صفت بیان حالت از بزیدن. در حال وزیدن. بزنده. وزنده، چه در فارسی باء و واو بهم تبدیل می یابند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری). بزانه. بزین. (آنندراج). (انجمن آرای ناصری). جهنده. (برهان) (ناظم الاطباء). جهنده و چالاک، و بکثرت استعمال وزان میگویند. (صحاح الفرس). جست زننده: و یا خود ز باد بزان زاده اند بمردم ز یزدان فرستاده اند. فردوسی. پس اندر چو باد بزان اردوان همی تاخت همواره تیره روان. فردوسی. هر اسبی ز باد بزان تیزتر ز موج دمان حمله انگیزتر. (گرشاسب نامه ص 130). بروز جوانی بزور دو پای چو باد بزان جستمی من ز جای. (گرشاسب نامه ص 204). بشد شاد از این پهلوان گزین چو باد بزان اندرآمد بزین. (گرشاسب نامه ص 162). نه فرسودنی ساخته ست این فلک را نه آب روان و نه باد بزان را. ناصرخسرو. باغ را چون کنار سایل تو پر ز دینار کرد باد بزان. مسعودسعد. نه کشتی است ابریست بارانْش خوی بر او تازیانه ست باد بزان. مسعودسعد. وی حزم تو کوهی که روز دشمن چون باد بزان بر غبار دارد. مسعودسعد. نه ابر بهارم که چندین بگریم نه باد بزانم که چندین بپویم. مسعودسعد. باز چون بازآمد از اقبال میمون موکبش تازه شد چون در سحرگاهان گل از باد بزان. انوری. ، برانگیختن کسی را بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)