وضع دستگاه گوارش، وضع معده و روده، کنایه از مجموعه کیفیت های جسمی و روحی، در طب قدیم هر کدام از کیفیت های چهارگانه در بدن انسان یا مواد خوراکی که عبارت است از مثلاً سرد، گرم، خشک و تر، کنایه از سرشت، طبیعت، کنایه از حالت، وضعیت
وضع دستگاه گوارش، وضع معده و روده، کنایه از مجموعه کیفیت های جسمی و روحی، در طب قدیم هر کدام از کیفیت های چهارگانه در بدن انسان یا مواد خوراکی که عبارت است از مثلاً سرد، گرم، خشک و تر، کنایه از سرشت، طبیعت، کنایه از حالت، وضعیت
آب دهان که از غده های مخصوص زیر زبان ترشح می شود و علاوه بر نرم کردن غذا مقداری از نشاستۀ آن را تبدیل به قند می کند، آب لزج که از دهان انسان یا حیوان خارج می شود، آب دهن، تف، تفو، خیو، خدو، بفج
آب دهان که از غده های مخصوص زیر زبان ترشح می شود و علاوه بر نرم کردن غذا مقداری از نشاستۀ آن را تبدیل به قند می کند، آب لزج که از دهان انسان یا حیوان خارج می شود، آبِ دَهَن، تُف، تُفو، خیو، خَدو، بَفج
دهی از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد. محلی است در دامنه و گرمسیر. 206 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و پنبه و بنشن و زیره و میوه جات است. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و گلیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد. محلی است در دامنه و گرمسیر. 206 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و پنبه و بنشن و زیره و میوه جات است. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و گلیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
جمع واژۀ بازی. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ باز و بازی، بمعنی طائر شکاری. (منتهی الارب) (آنندراج). بوازی. ابؤز. بؤوز. (منتهی الارب) : و لاتعدو الذئاب علی نعاج و لاتهوی البزاه الی حمام. ؟ (از سندبادنامه ص 35). و لهم (لأهل سیلا) بزاه بیض. (از اخبار الصین و الهند). و رجوع به باز و بازی و صبح الاعشی ج 2 ص 55 شود
جَمعِ واژۀ بازی. (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ باز و بازی، بمعنی طائر شکاری. (منتهی الارب) (آنندراج). بوازی. ابؤز. بؤوز. (منتهی الارب) : و لاتعدو الذئاب علی نعاج و لاتهوی البزاه الی حمام. ؟ (از سندبادنامه ص 35). و لهم (لأهل سیلا) بزاه بیض. (از اخبار الصین و الهند). و رجوع به باز و بازی و صبح الاعشی ج 2 ص 55 شود
صفت بیان حالت از بزیدن. در حال وزیدن. بزنده. وزنده، چه در فارسی باء و واو بهم تبدیل می یابند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری). بزانه. بزین. (آنندراج). (انجمن آرای ناصری). جهنده. (برهان) (ناظم الاطباء). جهنده و چالاک، و بکثرت استعمال وزان میگویند. (صحاح الفرس). جست زننده: و یا خود ز باد بزان زاده اند بمردم ز یزدان فرستاده اند. فردوسی. پس اندر چو باد بزان اردوان همی تاخت همواره تیره روان. فردوسی. هر اسبی ز باد بزان تیزتر ز موج دمان حمله انگیزتر. (گرشاسب نامه ص 130). بروز جوانی بزور دو پای چو باد بزان جستمی من ز جای. (گرشاسب نامه ص 204). بشد شاد از این پهلوان گزین چو باد بزان اندرآمد بزین. (گرشاسب نامه ص 162). نه فرسودنی ساخته ست این فلک را نه آب روان و نه باد بزان را. ناصرخسرو. باغ را چون کنار سایل تو پر ز دینار کرد باد بزان. مسعودسعد. نه کشتی است ابریست بارانش خوی بر او تازیانه ست باد بزان. مسعودسعد. وی حزم تو کوهی که روز دشمن چون باد بزان بر غبار دارد. مسعودسعد. نه ابر بهارم که چندین بگریم نه باد بزانم که چندین بپویم. مسعودسعد. باز چون بازآمد از اقبال میمون موکبش تازه شد چون در سحرگاهان گل از باد بزان. انوری. ، برانگیختن کسی را بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
صفت بیان حالت از بزیدن. در حال وزیدن. بزنده. وزنده، چه در فارسی باء و واو بهم تبدیل می یابند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری). بزانه. بزین. (آنندراج). (انجمن آرای ناصری). جهنده. (برهان) (ناظم الاطباء). جهنده و چالاک، و بکثرت استعمال وزان میگویند. (صحاح الفرس). جست زننده: و یا خود ز باد بزان زاده اند بمردم ز یزدان فرستاده اند. فردوسی. پس اندر چو باد بزان اردوان همی تاخت همواره تیره روان. فردوسی. هر اسبی ز باد بزان تیزتر ز موج دمان حمله انگیزتر. (گرشاسب نامه ص 130). بروز جوانی بزور دو پای چو باد بزان جستمی من ز جای. (گرشاسب نامه ص 204). بشد شاد از این پهلوان گزین چو باد بزان اندرآمد بزین. (گرشاسب نامه ص 162). نه فرسودنی ساخته ست این فلک را نه آب روان و نه باد بزان را. ناصرخسرو. باغ را چون کنار سایل تو پر ز دینار کرد باد بزان. مسعودسعد. نه کشتی است ابریست بارانْش خوی بر او تازیانه ست باد بزان. مسعودسعد. وی حزم تو کوهی که روز دشمن چون باد بزان بر غبار دارد. مسعودسعد. نه ابر بهارم که چندین بگریم نه باد بزانم که چندین بپویم. مسعودسعد. باز چون بازآمد از اقبال میمون موکبش تازه شد چون در سحرگاهان گل از باد بزان. انوری. ، برانگیختن کسی را بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
آهنی که بدان سوراخ های مبزل شراب و یا سوراخ آوند شراب را گشایند. (ناظم الاطباء). سوراخی که بدان مبزل شراب گشایند. (منتهی الارب). مته که بدان پیت شراب سوراخ کنند. (یادداشت بخط دهخدا)
آهنی که بدان سوراخ های مبزل شراب و یا سوراخ آوند شراب را گشایند. (ناظم الاطباء). سوراخی که بدان مبزل شراب گشایند. (منتهی الارب). مته که بدان پیت شراب سوراخ کنند. (یادداشت بخط دهخدا)
مجموعۀ ترشحات غدد بناگوشی و زیرفکی و زیرزبانی و سایر غدد ریز موجود در مخاط دهان که در محیط دهان انجام می گیرد و عمل اصلی آن مرطوب کردن غذا و تأثیر شیمیایی روی مواد قندی و قابل هضم کردن آنست. (فرهنگ فارسی معین). خدو. (منتهی الارب). آب دهان. انجوغ. (ناظم الاطباء). لعاب دهان. کف دهن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بصاق. بساق. (مهذب الاسماء خطی). آب دهان. خیو. تف. خیزی. تفو. قشاء. (یادداشت بخط دهخدا).
مجموعۀ ترشحات غدد بناگوشی و زیرفکی و زیرزبانی و سایر غدد ریز موجود در مخاط دهان که در محیط دهان انجام می گیرد و عمل اصلی آن مرطوب کردن غذا و تأثیر شیمیایی روی مواد قندی و قابل هضم کردن آنست. (فرهنگ فارسی معین). خدو. (منتهی الارب). آب دهان. انجوغ. (ناظم الاطباء). لعاب دهان. کف دهن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بصاق. بساق. (مهذب الاسماء خطی). آب دهان. خیو. تف. خیزی. تفو. قشاء. (یادداشت بخط دهخدا).
سرشت، طبیعت، آمیختن، آمیخته شدن، قدما به چهار مزاج اصل قایل بودند، مزاج صفراوی (گرم و مرطوب)، مزاج مالیخولیایی یا سوداوی (سرد و خشک)، مزاج دموی (گرم و مرطوب)، مزاج بلغمی (سرد و مرطوب)
سرشت، طبیعت، آمیختن، آمیخته شدن، قدما به چهار مزاج اصل قایل بودند، مزاج صفراوی (گرم و مرطوب)، مزاج مالیخولیایی یا سوداوی (سرد و خشک)، مزاج دموی (گرم و مرطوب)، مزاج بلغمی (سرد و مرطوب)