جدول جو
جدول جو

معنی بزائن - جستجوی لغت در جدول جو

بزائن
زاییدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزان
تصویر بزان
(دخترانه)
شکست دهنده، نام روستایی (نگارش کردی: بهزان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بائن
تصویر بائن
آشکار، هویدا، واضح، ظاهر، جداشونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خزائن
تصویر خزائن
خزانه ها، جمع واژۀ خزینه، خزینه ها، جمع واژۀ خزانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزان
تصویر بزان
وزان، وزنده، در حال وزیدن، برای مثال نه ابر بهارم که چندان بگریم / نه باد بزانم که چندان بپویم (مسعودسعد - لغتنامه - بزان)
فرهنگ فارسی عمید
(کو کَ دَ)
مرکّب از: ب + زادن، تولید شدن. زادن. تولید. (از یادداشتهای دهخدا)، رجوع به زادن شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ ءِ)
جمع واژۀ بائنه. رجوع به بائنه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ءِ)
بطاین. جمع واژۀ بطینه. (ناظم الاطباء). رجوع به بطینه و بطاین شود:
چو چشم عاشق داری باشک روی هوا
چو روی دلبر داری به نقش روی بطاح.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(خَءِ)
جمع واژۀ خزانه. (دهار) (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ خزینه. (ترجمان علامه جرجانی). رجوع به خزینه و خزانه شود: قل لااقول لکم عندی خزائن اﷲ و لااعلم الغیب (قرآن 50/6) ام عندهم خزائن رحمه ربک العزیز الوهاب. (قرآن 9/38). خزائن و دفائن خویش درهم بست. (ترجمه تاریخ یمینی). روز دیگر خلوت کرد و گفتند مثالها داد در باب خزائن که حرکت نزدیک بود. (ترجمه تاریخ یمینی).
سؤال نیست مگر بر خزائن کرمش
سؤال نیز چه حاجت که عالم است به حال.
سعدی.
ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت ملک بجا آوردند و تسلیم مفاتیح قلاع و خزائن بدو کردند. (گلستان سعدی). اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب را به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزائن و عمر و ملک بیش از این بود و چنین فتحی میسر نشد. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
جداشونده. (از منتهی الارب). جدا:
پور سلطان گر بر او خائن شود
آن سرش از تن بدان بائن شود.
(مثنوی).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
صفت بیان حالت از بزیدن. در حال وزیدن. بزنده. وزنده، چه در فارسی باء و واو بهم تبدیل می یابند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری). بزانه. بزین. (آنندراج). (انجمن آرای ناصری). جهنده. (برهان) (ناظم الاطباء). جهنده و چالاک، و بکثرت استعمال وزان میگویند. (صحاح الفرس). جست زننده:
و یا خود ز باد بزان زاده اند
بمردم ز یزدان فرستاده اند.
فردوسی.
پس اندر چو باد بزان اردوان
همی تاخت همواره تیره روان.
فردوسی.
هر اسبی ز باد بزان تیزتر
ز موج دمان حمله انگیزتر.
(گرشاسب نامه ص 130).
بروز جوانی بزور دو پای
چو باد بزان جستمی من ز جای.
(گرشاسب نامه ص 204).
بشد شاد از این پهلوان گزین
چو باد بزان اندرآمد بزین.
(گرشاسب نامه ص 162).
نه فرسودنی ساخته ست این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را.
ناصرخسرو.
باغ را چون کنار سایل تو
پر ز دینار کرد باد بزان.
مسعودسعد.
نه کشتی است ابریست بارانش خوی
بر او تازیانه ست باد بزان.
مسعودسعد.
وی حزم تو کوهی که روز دشمن
چون باد بزان بر غبار دارد.
مسعودسعد.
نه ابر بهارم که چندین بگریم
نه باد بزانم که چندین بپویم.
مسعودسعد.
باز چون بازآمد از اقبال میمون موکبش
تازه شد چون در سحرگاهان گل از باد بزان.
انوری.
، برانگیختن کسی را بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
شهوت زنان. (غیاث) :
از طرب گشته بزان زن هزار
در شرار شهوت خر بیقرار.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان لار 3هزارگزی جنوب باختر لار. کنار راه فرعی لار به خنج، دامنه. گرمسیر و مالاریائی. سکنۀ آن 294 تن وآب آن از چاه است. محصول آنجا، غلات خرما (دیمی) و شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزان
تصویر بزان
در حال وزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائن
تصویر بائن
جدا شونده، آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزائن
تصویر خزائن
جمع خزانه و خزینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزادن
تصویر بزادن
تولید شدن، زادن، تولد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزان
تصویر بزان
((بَ))
جهنده، جست زننده
فرهنگ فارسی معین
زدن، زدن ناگهانی
فرهنگ گویش مازندرانی
ایستاده شاشیدن، جهش مواد آبکی
فرهنگ گویش مازندرانی
پشت سرهم زاییدن
فرهنگ گویش مازندرانی
زدن، ضربه وارد ساختن، تنبیه کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
باز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ضربه زدن، زدن ناگهانی، گزیده شدن، نیش زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
بستن
فرهنگ گویش مازندرانی
زائو
فرهنگ گویش مازندرانی
پریدن، جهیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
گاییدن جماع کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
دادن، ادا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
زاییدن دام زودتر از زمان معمول
فرهنگ گویش مازندرانی