بازپس آینده. مراجعت کننده. (فرهنگ فارسی معین). عکوم. کرّار. ماصع. مأنل. مکرّ: عنود، برگردنده از راه. قلوب، بسیار برگردنده. کلط، برگردنده از خرمی و شادی. (از منتهی الارب)، آغاز سخن کردن. به سخن آمدن: در آن مجلس که او لب برگشادی نبودی تن که حالی جان ندادی. نظامی. - برگشادن نهان، آشکار کردن امر مخفی.ظاهر ساختن راز: نداند کسی آرزوی جهان نخواهد بما برگشادن نهان. فردوسی. و رجوع به گشادن و نهان شود. ، آزاد کردن. خلاص کردن. از بندرها کردن. از بند رها دادن: پسر بزرگ خواجه احمد حسن... موقوف بود سارغ شرابدار بفرمان وی رابرگشاد. (تاریخ بیهقی ص 692). (رکن الدوله) انکاری عظیم بکرد و به مبالغتی هرچه تمامتر نامه ای سخت درازنوشت تا عضدالدولۀ بختیاری برگشاد. (مجمل التواریخ و القصص)، آشکار کردن. توضیح دادن: چه آمد به پیشت زانگشتری به من برگشا نیز این داوری. فردوسی. ، گشودن. باز شدن. - برگشادن ابر، زایل شدن آن. برطرف شدن آن. پراکنده شدن آن. از هم باز شدن آن: نبینی ابر کو تندی نماید بگرید سخت و آنگه برگشاید. نظامی. و رجوع به ابر برگشودن (ذیل گشودن) شود
بازپس آینده. مراجعت کننده. (فرهنگ فارسی معین). عَکوم. کرّار. ماصِع. مأنل. مِکَرّ: عَنود، برگردنده از راه. قَلوب، بسیار برگردنده. کُلُط، برگردنده از خرمی و شادی. (از منتهی الارب)، آغاز سخن کردن. به سخن آمدن: در آن مجلس که او لب برگشادی نبودی تن که حالی جان ندادی. نظامی. - برگشادن نهان، آشکار کردن امر مخفی.ظاهر ساختن راز: نداند کسی آرزوی جهان نخواهد بما برگشادن نهان. فردوسی. و رجوع به گشادن و نهان شود. ، آزاد کردن. خلاص کردن. از بندرها کردن. از بند رها دادن: پسر بزرگ خواجه احمد حسن... موقوف بود سارغ شرابدار بفرمان وی رابرگشاد. (تاریخ بیهقی ص 692). (رکن الدوله) انکاری عظیم بکرد و به مبالغتی هرچه تمامتر نامه ای سخت درازنوشت تا عضدالدولۀ بختیاری برگشاد. (مجمل التواریخ و القصص)، آشکار کردن. توضیح دادن: چه آمد به پیشت زانگشتری به من برگشا نیز این داوری. فردوسی. ، گشودن. باز شدن. - برگشادن ابر، زایل شدن آن. برطرف شدن آن. پراکنده شدن آن. از هم باز شدن آن: نبینی ابر کو تندی نماید بگرید سخت و آنگه برگشاید. نظامی. و رجوع به ابر برگشودن (ذیل گشودن) شود
درگشتن. گردیدن. گردش کردن. افتادن. (آنندراج). تدحرج. (مجمل اللغه). تزحلق. درغلتیدن. تکردح: قمری از بی وطنی چند به هر درگردد لطف معشوق چه شد، سرو چمن درگردد. محمدسعید اشرف (از آنندراج). ، نگون و سرنگون و دگرگون شدن. متحول شدن. منقلب گشتن. افکنده شدن. دروا گشتن: بدان تا لشکر از من برنگردد بنای پادشاهی درنگردد. نظامی. چه پیش آرد زمان کآن درنگردد چه افرازد زمین کآن برنگردد. نظامی. نگردم از تو تا بی سر نگردم ز تو تا درنگردم برنگردم. نظامی. ، کنایه از خراب و ویران شدن. (آنندراج) : ز گردون جام عیشم چند در خون جگر گردد از این درگشته یک ساعت نیاسودم که درگردد. ناظم تبریزی (از آنندراج). ، گشتن. گردیدن. گرد برآمدن: حوم، گرد چیزی درگردیدن. (دهار)
درگشتن. گردیدن. گردش کردن. افتادن. (آنندراج). تدحرج. (مجمل اللغه). تزحلق. درغلتیدن. تکردح: قمری از بی وطنی چند به هر درگردد لطف معشوق چه شد، سرو چمن درگردد. محمدسعید اشرف (از آنندراج). ، نگون و سرنگون و دگرگون شدن. متحول شدن. منقلب گشتن. افکنده شدن. دروا گشتن: بدان تا لشکر از من برنگردد بنای پادشاهی درنگردد. نظامی. چه پیش آرد زمان کآن درنگردد چه افرازد زمین کآن برنگردد. نظامی. نگردم از تو تا بی سر نگردم ز تو تا درنگردم برنگردم. نظامی. ، کنایه از خراب و ویران شدن. (آنندراج) : ز گردون جام عیشم چند در خون جگر گردد از این درگشته یک ساعت نیاسودم که درگردد. ناظم تبریزی (از آنندراج). ، گشتن. گردیدن. گرد برآمدن: حوم، گرد چیزی درگردیدن. (دهار)
برگشت داده. ردکرده. پس آورده. (فرهنگ فارسی معین). متکرّر. (از منتهی الارب) : مسحور، برگردانیده شده از حق. عکم، برگردانیده شدن از زیارت کسی. (از منتهی الارب).
برگشت داده. ردکرده. پس آورده. (فرهنگ فارسی معین). متکرَّر. (از منتهی الارب) : مَسحور، برگردانیده شده از حق. عَکم، برگردانیده شدن از زیارت کسی. (از منتهی الارب).