جدول جو
جدول جو

معنی بروکه - جستجوی لغت در جدول جو

بروکه(بَرْ وَ کَ)
خارپشت ماده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بروفه
تصویر بروفه
(دخترانه و پسرانه)
دستار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بروسکه
تصویر بروسکه
(پسرانه)
برق ناشی از ابر یا هر چیز دیگر، تلگراف (نگارش کردی: بروسکه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بروفه
تصویر بروفه
دستار، میان بند، شال که به سر یا کمر می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برکه
تصویر برکه
گودال آب، تالاب، استخر طبیعی، استخر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوکه
تصویر بوکه
مخفّف واژۀ بود که، بوک
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
خنک و سرد گردیدن. (از منتهی الارب). سرد شدن. (المصادر زوزنی) (دهار) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
دهی است از دهستان بیضا بخش اردکان شهرستان شیراز. سکنه 112 تن. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 7) ، رنگی است همرنگ برگ نی. (آنندراج) :
سرو من سبزیست شیرین راست همچون نیشکر
چون ببالائی قبائی برگ نی بندد کمر.
سیفی بدیعی (از آنندراج).
، نوعی از خربزۀ خوب. (آنندراج) :
هنگام یزک بشکّرستان
برگ نی او شود نواجان.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِکَ)
سینه و پوست سینۀ شتر که در خفتن ملاصق زمین شود، یا جمع برک است، یا برک سینۀ آدمی است وبرکه غیر آدمی، یا برک باطن سینه است و برکه ظاهر آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
ابن حسام الدوله، مکنی به ابوکامل و ملقب به زعیم الدوله. رجوع به زعیم الدوله... شود. (یادداشت مؤلف) ، رشوت و پاره. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جغد. (ناظم الاطباء)
یمین. از خانان گوگ اردو از خاندان باتو یا خانان دشت قپچاق غربی (654 تا664 هجری قمری). (ترجمه طبقات سلاطین اسلام لین پول)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَجْ جُ)
بدروشی و درنگی و سستی در رفتار از لاغری ویا ماندگی. (منتهی الارب) (آنندراج). بد رفتن یا به درنگی رفتن از لاغری یا ماندگی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
ناقه که بدون مالیدن کوهان فربهی آن دریافته نشود، و ناقه ای که در پیه کوهانش شک باشد. (منتهی الارب). ماده شتری که فربهی آن شناخته نشود مگر بامالیدن سنامش، و گویند ماده شتری است که نسبت به سنام آن شک کنند که آیا دارای پیه است یا نه. (از اقرب الموارد). ج، عرک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ کَ)
نام طایفه ای از ایلات کرد ایران که تقریباً یکصدوپنجاه خانوار میشوند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 58). رجوع به ببرک شود
لغت نامه دهخدا
(بُ جِکَ)
دهی از دهستان خسروآباد شهرستان بیجار. سکنه آن 230 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پاره کردن.
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
واحد بریک. یکی بریک. (از اقرب الموارد). رجوع به بریکه شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
خنکی و سردی. (منتهی الارب). سردی. (دهار). ضد حرارت. (از اقرب الموارد). برودت. ج، برودات. (دهار). و رجوع به برودت شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جداجدا کردن و بخش بخش کردن: برشک الجروز، جداجدا و بخش بخش کرد آن را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
براکوه: هر، شهرکیست به برکوه نهاده و با آبهای بسیار. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند. جلگه و معتدل است. سکنه 448تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و چغندر است. شغل زراعت. راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بُ کَ)
مرغی است آبی، خرد و سپیدرنگ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). ج، برک، أبراک، برکان، برکان.
لغت نامه دهخدا
(بَرْ وَ قَ)
یکی بروق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). در مثل است: أشکر من بروقه، حق شناس تر و سپاسگزارتر از بروقه، چه آن با دیدن ابر سبز شود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به بروق شود
لغت نامه دهخدا
(بُ فَ / فِ)
دستار میان بند. (لغت فرس اسدی). دستار و فوطه باشد که مندیل و کمربند است. (برهان). در لغت فرس اسدی بیت زیر بعنوان مثال ذکر شده است:
داشت بر سر بروفه ای کودک
بر میان بست آن بروفۀ خویش.
ولی از این شعر مطلق دستار برمی آید نه دستار میان بند. (یادداشت دهخدا) ، رهایی دادن. خلاص کردن:
تو و مادرت هر دو از چنگ دیو
برون آوریدم به رای و به ریو.
فردوسی.
و رجوع به برون آوردن شود
لغت نامه دهخدا
(بْرو/ بُ سِ)
فرانسوا. پزشک فرانسوی. وی بسال 1772 میلادی در سن مالو متولد شدو در سال 1838 میلادی درگذشت. دستگاه فیزیولوژیک وی مبتنی بر قابلیت تحریک نسوج است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ سَ)
شهری در مغرب شبه جزیره آسیای صغیر، در جنوب شرقی دریای مرمره، که در اوایل دولت عثمانیان چندی پایتخت بوده است، و بیش از یکصدهزار تن جمعیت دارد. در این شهر آبهای گرم معدنی موجود است و ابریشم سازی در آنجا رواج دارد. (از فرهنگ فارسی معین). برسا. بروصی. بورسه
لغت نامه دهخدا
تصویری از بروفه
تصویر بروفه
دستار میان بند کمربند شال که بسر یا کمر بندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکه
تصویر برکه
استخر کوچک، حوض آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روکه
تصویر روکه
آوای بوف آوای جغد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سروکه
تصویر سروکه
بدمنشی، سسترفتاری، ماند گی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروده
تصویر بروده
سردی خنکی، سرد شدن، زم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوکه
تصویر بوکه
کلمه تمنی کاشکی کاش، کلمه استثنا مگر، امید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکه
تصویر برکه
((بِ کِ))
آبگیر، تالاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بروفه
تصویر بروفه
((بُ یا بَ فِ))
دستار، کمربند، شال که بر سر یا کمر بندند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برکه
تصویر برکه
آبگیر، تالاب
فرهنگ واژه فارسی سره
شایعه، جار و جنجال، بیهوده
فرهنگ گویش مازندرانی