بروده. سردی. (غیاث). خنکی. مقابل حرارت. مقابل گرمی: گفتم که از برودت ایام جای ساخت گفتا که از حرارت جنبش گزید فر. ناصرخسرو. جسم هوا رابوسیلت برودت... فرستاد. (سندبادنامه ص 2) ، به بالای کوه شدن. (از اقرب الموارد)
بروده. سردی. (غیاث). خنکی. مقابل حرارت. مقابل گرمی: گفتم که از برودت ایام جای ساخت گفتا که از حرارت جنبش گزید فر. ناصرخسرو. جسم هوا رابوسیلت برودت... فرستاد. (سندبادنامه ص 2) ، به بالای کوه شدن. (از اقرب الموارد)
سبلت، سبیل، موی پشت لب مرد، موهایی که روی لب مرد می روید، برای مثال دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن / مغزی ست در هر استخوان مردی ست در هر پیرهن (سعدی - ۱۷۲)
سبلت، سبیل، موی پشت لب مرد، موهایی که روی لب مرد می روید، برای مِثال دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن / مغزی ست در هر استخوان مردی ست در هر پیرهن (سعدی - ۱۷۲)
جمع واژۀ برد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برد شود: وقع بینهما قدّ برود یمنیه، با هم خصومت و نزاع کردند تاآنجا که لباسهای گرانقیمت خود را پاره کردند، و آن مثلی است شدت نزاع و خصومت را. (از اقرب الموارد) ، دمیدن ’بارض’ از زمین. (از منتهی الارب). روییدن گیاه از زمین پیش از آنکه جنس آن معلوم باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به بارض شود
جَمعِ واژۀ بُرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برد شود: وقع بینهما قدّ برود یمنیه، با هم خصومت و نزاع کردند تاآنجا که لباسهای گرانقیمت خود را پاره کردند، و آن مثلی است شدت نزاع و خصومت را. (از اقرب الموارد) ، دمیدن ’بارض’ از زمین. (از منتهی الارب). روییدن گیاه از زمین پیش از آنکه جنس آن معلوم باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به بارض شود
سبلت یعنی موی لب. (غیاث). مجموع مویهای لب برین. شارب. (بحر الجواهر). درز. سبا. سباله. سبلتان. سبله. سبیل. سودل. شارب: تیز در ریش و کفل در گه شد خنده ها رفت بربروتانم. مسعودسعد. به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر به تیز عتبه و ریش مسیلمۀ کذاب. خاقانی. خاقانیا ز یارب بی فایده چه سود کاین یارب از بروت تو برتر نمیشود. خاقانی. قومی همه مرد لات و لوتند باد جبروت در بروتند. خاقانی. نبینی جز هوای خویش قوتم بجز بادی نیابی در بروتم. نظامی. تفث، آنچه محرم بعد آزادی حج بجا آرد از ناخن چیدن و موی ستردن و قصر بروت و مانند آن. خنبعه، شکاف میان دو بروت نزدیک دیوار بینی. صهب اشبال، دشمنان که بروتهای ایشان اصهب نبوده باشد. نثله، گو میان دو بروت. (منتهی الارب). - از بروت آتش فشاندن، کبرو غرور و خشم بسیار نمودن: چو قصاب از غضب خونی نشانی چو نفاط از بروت آتش فشانی. نظامی. - از بروت خود لاف زدن، ادعای نیرومندی کردن. خود را قوی و توانا شمردن: دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن. سعدی (گلستان). - باد بروت، کنایه از کبر و غرور. باد و بروت: کرده ز برای خربطی چند از باد بروت ریش پالان. خاقانی. تا چه خواهی کرد آن باد بروت که بگیرد همچو جلادان گلوت. مولوی. این باد بروت و نخوت اندر بینی آن روز که از عمل بیفتی بینی. سعدی. و رجوع به باد و بروت در همین ترکیبات شود. - باد به بروت (در بروت) افکندن، کبر نمودن. تفاخر کردن. کبر فروختن: باد چه افکنده ای اندر بروت قوّتت از من نفزاید نه قوت. جلال فراهانی. بزرگ مجلس... باد نخوت و غرور در بروت انداخت. (ترجمه محاسن اصفهان). تو پر از باد کرده پشم بروت که کی آرد شبان پنیر و قروت. اوحدی. - باد در بروت داشتن، لاف و گزاف بیهوده و بی اصل زدن: آتشی کو باد دارد در بروت هم یکی بادی براو خواند تموت. مولوی. - باد و بروت، کبر و غرور. باد بروت: چند آخر دعوی باد و بروت ای ترا خانه چو بیت العنکبوت. مولوی. و رجوع به باد بروت در همین ترکیبات شود. - بر بروت خندیدن، استهزاکردن. ریشخند کردن. به ریش کسی خندیدن: علم از این بارنامه مستغنی است تو برو بر بروت خویش بخند. سنائی. فلکش گفت بر بروت مخند که جهانیت ریشخند کنند. انوری. نگر تا تو از این خشخاش چندی سزد گر بر بروت خود بخندی. شیخ محمود شبستری. - بروت از کسی (چیزی) ریختن، زبون و مغلوب گردیدن. (از آنندراج). پشم و پیله ریختن. تبختر و کبر و منی، بشدن: پنبه از حفظش چو یابد وجه قوت زآتش موسی فروریزد بروت. حکیم زلالی (از آنندراج). - بروت تافتن از کسی، اعراض کردن و رو برگردانیدن از کسی. (از آنندراج) : هرکه از ما بروت می تابد ما به ریشش فراغتی داریم. ؟ (از آنندراج). - بروت زدن بسوی، با بروت اشارت به جانبی کردن. (یادداشت دهخدا). - بروت فرا چیزی زدن، با بروت و گوشۀ لب بتحقیر اشاره کردن. لاف از غرور زدن: چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر ز نادانی بروتی زد فرا شهر که نزد من ندارد شهر مقدار ولیکن بر بروتش بد پدیدار. عطار. - بروت کسی برکندن، کنایه از رسوا کردن وی: با نرمی حشوهای شانت برکنده قدر بروت قاقم. انوری (از آنندراج). سرمطرب شکست او چنگ بفکند بروت روستایی پاک برکند. عطار. فلک را گوش سفتی نالۀ تیر بروت مهر کندی برق شمشیر. زلالی (از آنندراج). - بروت کسی را پنبه نهادن، کنایه از تمسخر و ظرافت نمودن. (غیاث) : شکوفه از تبسمهای شادی بروت بادرا پنبه نهادی. زلالی (از آنندراج) ، فرمان بردن و فرمانبرداری پدر و مادر. ضد عقوق. (از منتهی الارب). برّ. برّ. و رجوع به بر شود
سبلت یعنی موی لب. (غیاث). مجموع مویهای لب برین. شارب. (بحر الجواهر). دَرَز. سِبا. سِباله. سبلتان. سبله. سبیل. سَودَل. شارب: تیز در ریش و کفْل در گه شد خنده ها رفت بربروتانم. مسعودسعد. به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر به تیز عتبه و ریش مسیلمۀ کذاب. خاقانی. خاقانیا ز یارب بی فایده چه سود کاین یارب از بروت تو برتر نمیشود. خاقانی. قومی همه مرد لات و لوتند باد جبروت در بروتند. خاقانی. نبینی جز هوای خویش قوتم بجز بادی نیابی در بروتم. نظامی. تَفَث، آنچه مُحْرِم بعد آزادی حج بجا آرد از ناخن چیدن و موی ستردن و قصر بروت و مانند آن. خُنبعه، شکاف میان دو بروت نزدیک دیوار بینی. صُهُب اشبال، دشمنان که بروتهای ایشان اصهب نبوده باشد. نَثله، گو میان دو بروت. (منتهی الارب). - از بروت آتش فشاندن، کبرو غرور و خشم بسیار نمودن: چو قصاب از غضب خونی نشانی چو نفاط از بروت آتش فشانی. نظامی. - از بروت خود لاف زدن، ادعای نیرومندی کردن. خود را قوی و توانا شمردن: دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن. سعدی (گلستان). - باد بروت، کنایه از کبر و غرور. باد و بروت: کرده ز برای خربطی چند از باد بروت ریش پالان. خاقانی. تا چه خواهی کرد آن باد بروت که بگیرد همچو جلادان گلوت. مولوی. این باد بروت و نخوت اندر بینی آن روز که از عمل بیفتی بینی. سعدی. و رجوع به باد و بروت در همین ترکیبات شود. - باد به بروت (در بروت) افکندن، کبر نمودن. تفاخر کردن. کبر فروختن: باد چه افکنده ای اندر بروت قوّتت از من نفزاید نه قوت. جلال فراهانی. بزرگ مجلس... باد نخوت و غرور در بروت انداخت. (ترجمه محاسن اصفهان). تو پر از باد کرده پشم بروت که کی آرد شبان پنیر و قروت. اوحدی. - باد در بروت داشتن، لاف و گزاف بیهوده و بی اصل زدن: آتشی کو باد دارد در بروت هم یکی بادی براو خواند تموت. مولوی. - باد و بروت، کبر و غرور. باد بروت: چند آخر دعوی باد و بروت ای ترا خانه چو بیت العنکبوت. مولوی. و رجوع به باد بروت در همین ترکیبات شود. - بر بروت خندیدن، استهزاکردن. ریشخند کردن. به ریش کسی خندیدن: علم از این بارنامه مستغنی است تو برو بر بروت خویش بخند. سنائی. فلکش گفت بر بروت مخند که جهانیت ریشخند کنند. انوری. نگر تا تو از این خشخاش چندی سزد گر بر بروت خود بخندی. شیخ محمود شبستری. - بروت از کسی (چیزی) ریختن، زبون و مغلوب گردیدن. (از آنندراج). پشم و پیله ریختن. تبختر و کبر و منی، بشدن: پنبه از حفظش چو یابد وجه قوت زآتش موسی فروریزد بروت. حکیم زلالی (از آنندراج). - بروت تافتن از کسی، اعراض کردن و رو برگردانیدن از کسی. (از آنندراج) : هرکه از ما بروت می تابد ما به ریشش فراغتی داریم. ؟ (از آنندراج). - بروت زدن بسوی، با بروت اشارت به جانبی کردن. (یادداشت دهخدا). - بروت فرا چیزی زدن، با بروت و گوشۀ لب بتحقیر اشاره کردن. لاف از غرور زدن: چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر ز نادانی بروتی زد فرا شهر که نزد من ندارد شهر مقدار ولیکن بر بروتش بد پدیدار. عطار. - بروت کسی برکندن، کنایه از رسوا کردن وی: با نرمی حشوهای شانت برکنده قدر بروت قاقم. انوری (از آنندراج). سرمطرب شکست او چنگ بفکند بروت روستایی پاک برکند. عطار. فلک را گوش سفتی نالۀ تیر بروت مهر کندی برق شمشیر. زلالی (از آنندراج). - بروت کسی را پنبه نهادن، کنایه از تمسخر و ظرافت نمودن. (غیاث) : شکوفه از تبسمهای شادی بروت بادرا پنبه نهادی. زلالی (از آنندراج) ، فرمان بردن و فرمانبرداری پدر و مادر. ضد عقوق. (از منتهی الارب). بِرّ. بَرّ. و رجوع به بر شود
جمع واژۀ برات. (ناظم الاطباء). جمعی است که از کلمه برات ساخته اند و برات خود نیز در اصل برائت بر وزن سلامت است. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال 1 شمارۀ 2، از مطرزی). دستاویزها. سندها. چکها. براتها. حواله ها. (ناظم الاطباء) : چندان برین گونه آمدشد کردندی که آن بروات در دست ایشان کهنه شدی و طمع از آن منقطع کرده. (تاریخ غازانی ص 244). و همه اوقات و ساعات پروانه ها و احکام و بروات و انعام در حق ایشان مجری داشته. (تاریخ قم ص 5). مستوفی اسناد را ضبط و بموجب بروات مهر وزیر و کلانتر و مستوفی حواله و بازیافت میشود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 45 و 47). - بروات شریفه، براتهای پادشاهی. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ بَرات. (ناظم الاطباء). جمعی است که از کلمه برات ساخته اند و برات خود نیز در اصل برائت بر وزن سلامت است. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال 1 شمارۀ 2، از مطرزی). دستاویزها. سندها. چکها. براتها. حواله ها. (ناظم الاطباء) : چندان برین گونه آمدشد کردندی که آن بروات در دست ایشان کهنه شدی و طمع از آن منقطع کرده. (تاریخ غازانی ص 244). و همه اوقات و ساعات پروانه ها و احکام و بروات و انعام در حق ایشان مجری داشته. (تاریخ قم ص 5). مستوفی اسناد را ضبط و بموجب بروات مهر وزیر و کلانتر و مستوفی حواله و بازیافت میشود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 45 و 47). - بروات شریفه، براتهای پادشاهی. (ناظم الاطباء)
اگر بیند بروت او دراز شده، دلیل که او قوتی بود. اگر بیند کسی بروت او را بر کند، دلیل که با کسی خصومت کند. اگر بیند بروتش سفید شده بود، دلیل که از کار ناکردنی بازایستد. اگر بیند او را بروت بود، اگر دراز بود، دلیل بر غم و اندوه است و اگر اندک بود، دلیل بر عز و جاه و مراد کند.
اگر بیند بروت او دراز شده، دلیل که او قوتی بود. اگر بیند کسی بروت او را بر کند، دلیل که با کسی خصومت کند. اگر بیند بروتش سفید شده بود، دلیل که از کار ناکردنی بازایستد. اگر بیند او را بروت بود، اگر دراز بود، دلیل بر غم و اندوه است و اگر اندک بود، دلیل بر عز و جاه و مراد کند.