جدول جو
جدول جو

معنی برهوت - جستجوی لغت در جدول جو

برهوت
هرجای گرم و بی آب و علف، گرم و بی آب و علف. در اصل نام وادی و چاهی بسیار عمیق در حضرموت که می گویند ارواح خبیثه در آن مسکن دارند
تصویری از برهوت
تصویر برهوت
فرهنگ فارسی عمید
برهوت
(بَ رَ)
چاهی است عمیق در حضرموت که کسی فرود آمدن به تک آن نتواند و گویند ارواح کفار بدانجا جای دارند، و در حدیث است خیر بئر حفرت فی الارض زمزم و شر بئر فی الارض برهوت. و گویند نام وادیی است در حضرموت، گویند در آنجا چاهی است که ارواح کفار و منافقین آنجا جمع شود. (برهان). وادیی است در حضرموت که در جوار آن در دامنۀ کوهی آتشفشانی چاه مشهور به بئر برهوت واقع است. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع از دائره المعارف اسلام). وادیی در حضرموت، جزیرهالعرب. چاهی دارد مشهور به چاه برهوت که از آن بخارهایی با بوی ناخوش برمی خیزد و در روایات صدر اسلام بدترین چاههای زمین و مقر ارواح کفار شمرده شده است. نزدیک آن قبر هود پیغمبر است که معتبرترین زیارتگاه عربستان جنوبی است، و مردم هر سال در ماه شعبان به زیارت آن میروند. (دایرهالمعارف فارسی). بلهوت.
- بیابان برهوت، مثل صحرای برهوت، سخت بی آب و گیاه و گرم. سخت بی آب و علف. (یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
برهوت
نام چاهی بسیار عمیق در حضرموت که گویند ارواح خبیثه در آن مسکن دارند
فرهنگ لغت هوشیار
برهوت
((بَ رَ))
وادی ای است در حضرموت، چاه مشهور به (بئر برهوت) در جوار وادی برهوت، هر جایی که در آن گیاه یا جانوری نباشد
تصویری از برهوت
تصویر برهوت
فرهنگ فارسی معین
برهوت
بیابان، صحرا، کویر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برهون
تصویر برهون
(دخترانه)
هاله، خرمن ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بروت
تصویر بروت
سبلت، سبیل، موی پشت لب مرد، موهایی که روی لب مرد می روید، برای مثال دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن / مغزی ست در هر استخوان مردی ست در هر پیرهن (سعدی - ۱۷۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهود
تصویر برهود
چیزی که نزدیک به سوختن رسیده و حرارت آتش، رنگ آن را تغییر داده باشد، نیم سوخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهون
تصویر برهون
پرهون، هر چیز دایره مانند، هاله، خرمن ماه، طوق، گردن بند، کمربند، دایره ای که با پرگار کشیده شود
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
بسیار دروغ باف. ج، بهت، بهوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
سبلت یعنی موی لب. (غیاث). مجموع مویهای لب برین. شارب. (بحر الجواهر). درز. سبا. سباله. سبلتان. سبله. سبیل. سودل. شارب:
تیز در ریش و کفل در گه شد
خنده ها رفت بربروتانم.
مسعودسعد.
به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر
به تیز عتبه و ریش مسیلمۀ کذاب.
خاقانی.
خاقانیا ز یارب بی فایده چه سود
کاین یارب از بروت تو برتر نمیشود.
خاقانی.
قومی همه مرد لات و لوتند
باد جبروت در بروتند.
خاقانی.
نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم.
نظامی.
تفث، آنچه محرم بعد آزادی حج بجا آرد از ناخن چیدن و موی ستردن و قصر بروت و مانند آن. خنبعه، شکاف میان دو بروت نزدیک دیوار بینی. صهب اشبال، دشمنان که بروتهای ایشان اصهب نبوده باشد. نثله، گو میان دو بروت. (منتهی الارب).
- از بروت آتش فشاندن، کبرو غرور و خشم بسیار نمودن:
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی.
نظامی.
- از بروت خود لاف زدن، ادعای نیرومندی کردن. خود را قوی و توانا شمردن:
دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن.
سعدی (گلستان).
- باد بروت، کنایه از کبر و غرور. باد و بروت:
کرده ز برای خربطی چند
از باد بروت ریش پالان.
خاقانی.
تا چه خواهی کرد آن باد بروت
که بگیرد همچو جلادان گلوت.
مولوی.
این باد بروت و نخوت اندر بینی
آن روز که از عمل بیفتی بینی.
سعدی.
و رجوع به باد و بروت در همین ترکیبات شود.
- باد به بروت (در بروت) افکندن، کبر نمودن. تفاخر کردن. کبر فروختن:
باد چه افکنده ای اندر بروت
قوّتت از من نفزاید نه قوت.
جلال فراهانی.
بزرگ مجلس... باد نخوت و غرور در بروت انداخت. (ترجمه محاسن اصفهان).
تو پر از باد کرده پشم بروت
که کی آرد شبان پنیر و قروت.
اوحدی.
- باد در بروت داشتن، لاف و گزاف بیهوده و بی اصل زدن:
آتشی کو باد دارد در بروت
هم یکی بادی براو خواند تموت.
مولوی.
- باد و بروت، کبر و غرور. باد بروت:
چند آخر دعوی باد و بروت
ای ترا خانه چو بیت العنکبوت.
مولوی.
و رجوع به باد بروت در همین ترکیبات شود.
- بر بروت خندیدن، استهزاکردن. ریشخند کردن. به ریش کسی خندیدن:
علم از این بارنامه مستغنی است
تو برو بر بروت خویش بخند.
سنائی.
فلکش گفت بر بروت مخند
که جهانیت ریشخند کنند.
انوری.
نگر تا تو از این خشخاش چندی
سزد گر بر بروت خود بخندی.
شیخ محمود شبستری.
- بروت از کسی (چیزی) ریختن، زبون و مغلوب گردیدن. (از آنندراج). پشم و پیله ریختن. تبختر و کبر و منی، بشدن:
پنبه از حفظش چو یابد وجه قوت
زآتش موسی فروریزد بروت.
حکیم زلالی (از آنندراج).
- بروت تافتن از کسی، اعراض کردن و رو برگردانیدن از کسی. (از آنندراج) :
هرکه از ما بروت می تابد
ما به ریشش فراغتی داریم.
؟ (از آنندراج).
- بروت زدن بسوی، با بروت اشارت به جانبی کردن. (یادداشت دهخدا).
- بروت فرا چیزی زدن، با بروت و گوشۀ لب بتحقیر اشاره کردن. لاف از غرور زدن:
چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر
ز نادانی بروتی زد فرا شهر
که نزد من ندارد شهر مقدار
ولیکن بر بروتش بد پدیدار.
عطار.
- بروت کسی برکندن، کنایه از رسوا کردن وی:
با نرمی حشوهای شانت
برکنده قدر بروت قاقم.
انوری (از آنندراج).
سرمطرب شکست او چنگ بفکند
بروت روستایی پاک برکند.
عطار.
فلک را گوش سفتی نالۀ تیر
بروت مهر کندی برق شمشیر.
زلالی (از آنندراج).
- بروت کسی را پنبه نهادن، کنایه از تمسخر و ظرافت نمودن. (غیاث) :
شکوفه از تبسمهای شادی
بروت بادرا پنبه نهادی.
زلالی (از آنندراج) ، فرمان بردن و فرمانبرداری پدر و مادر. ضد عقوق. (از منتهی الارب). برّ. برّ. و رجوع به بر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
صابون را گویند و آن چیزی است که بدان رخت شویند. (برهان) (آنندراج). صابون. (الفاظالادویه) (صحاح الفرس).
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
هر چیز میان خالی، مانند هالۀ ماه و طوقی که بر گردن کنند و کمری که بر میان بندند و دایره ای که از پرگار کشند. (از برهان). دایره باشد و پرگار را نیز گویند. (اوبهی). دایره ای که گاهگاه به گرد ماه و آفتاب پدید آید که به تازیش هاله خوانند. (از شرفنامۀ منیری). دایره. (لغت فرس اسدی). حلقه:
ایا قد تو چون سروی ز دیبا گرد آن آذین
و یا روزتو چون ماهی ز عنبر گرد آن برهون.
رودکی.
چو تازه رو درآید عدل چون مرغ
همان ساعت برون پرّد ز برهون.
ناصرخسرو.
مردم چشمم چو مرکز پلک چون برهون شود
مرکز و برهون ز عشقت هر شبی گلگون شود.
عمعق.
و رجوع به پرهون شود.
- برهون بستن، دایره زدن. حلقه زدن:
بباغ پرگل ماند رخ تو مالامال
زمانه بسته به شمشاد گرد آن برهون.
قطران.
- برهون کشیدن، حلقه زدن. دایره زدن. حصار کشیدن.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چیزی را گویند که نزدیک به سوختن رسیده و حرارت آتش رنگ آنرا گردانیده و زرد کرده باشد. (برهان). بیهو. و رجوع به برهودن و بیهوده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برهود
تصویر برهود
چیزی که نزدیک بسوختن رسیده و حرارت آتش رنگ آنرا تغییر داده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروت
تصویر بروت
سبیل، موی پشت لب مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروت
تصویر بروت
((بُ))
سبیل، مجازاً کبر و غرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برهود
تصویر برهود
((بَ))
نیم سوخته، چیزی که نزدیک به سوختن رسیده و حرارت آتش رنگ آن را تغییر داده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برهون
تصویر برهون
((بَ هُ))
حصار، محوطه
فرهنگ فارسی معین
سبلت، سبیل، شارب
متضاد: ریش، محاسن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند بروت او دراز شده، دلیل که او قوتی بود. اگر بیند کسی بروت او را بر کند، دلیل که با کسی خصومت کند. اگر بیند بروتش سفید شده بود، دلیل که از کار ناکردنی بازایستد. اگر بیند او را بروت بود، اگر دراز بود، دلیل بر غم و اندوه است و اگر اندک بود، دلیل بر عز و جاه و مراد کند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب