زن سپید جوان نازک، و زن باگوشت لرزان اندام. (منتهی الارب). زنی که از نازکی و تری می لرزد. (دهار). زن پرگوشت که از تازگی لرزان باشد، و گویند زن سپید. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
زن سپید جوان نازک، و زن باگوشت لرزان اندام. (منتهی الارب). زنی که از نازکی و تری می لرزد. (دهار). زن پرگوشت که از تازگی لرزان باشد، و گویند زن سپید. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
ستارۀ بسیار روشن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کاردسر کج، و آن معرب است. (از منتهی الارب). کارد سرکج که عامه آن را ’منجل’ نامند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). ریشه آن ’دره’ فارسی است و عرب آن را معرب ساخته حروفی از جنس خود بر آن افزوده اند. (از المعرب جوالیقی ص 151) ، زنی که بر شوی خودچیره باشد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج العروس)
ستارۀ بسیار روشن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کاردسر کج، و آن معرب است. (از منتهی الارب). کارد سرکج که عامه آن را ’منجل’ نامند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). ریشه آن ’دَرَه’ فارسی است و عرب آن را معرب ساخته حروفی از جنس خود بر آن افزوده اند. (از المعرب جوالیقی ص 151) ، زنی که بر شوی خودچیره باشد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج العروس)
مرکّب از: بر + راه، براه. در راه. در طریق: از شیر و گوزن و گرگ و روباه لشکرگاهی کشیده بر راه. نظامی (لیلی و مجنون ص 167)، - بر راه کسی رفتن، اقتباس. (تاج المصادر بیهقی)، -
مُرَکَّب اَز: بر + راه، براه. در راه. در طریق: از شیر و گوزن و گرگ و روباه لشکرگاهی کشیده بر راه. نظامی (لیلی و مجنون ص 167)، - بر راه کسی رفتن، اقتباس. (تاج المصادر بیهقی)، -
دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز. سکنۀ آن 346 تن. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات و حبوب و پنبه است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز. سکنۀ آن 346 تن. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات و حبوب و پنبه است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
خوبی درخش رنگ بشره و بشاشت چهره و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، نعومت و نازکی بدن و نزاکت آن. (از منتهی الارب) (آنندراج)
خوبی درخش رنگ بشره و بشاشت چهره و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، نعومت و نازکی بدن و نزاکت آن. (از منتهی الارب) (آنندراج)
ترجمه عریان باشد. (از غیاث). عریان، مثل تیغ برهنه و لوای برهنه. (آنندراج). بی مطلق پوشش چنانکه بی جامگی در آدمی و بی برگی در درخت و بی گیاهی در زمین و جز آن. أجرد. أضکل. بحریت. بی پوشش. بی تن پوش. بی جامه. پتی. جرداء. رت. روت. رود. روده. طملول. عاری. عریان. عور. لخت. لخت مادرزاد. لوت.مجرد. معری. مقتشر. منسرح. ج، برهنگان: سبک پیرزن سوی خانه دوید برهنه باندام او درمخید. بوشکور. کنون تیر و پیکان آهن گذار همی بر برهنه نیاید بکار. فردوسی. جهودیست درویش و شب گرسنه بخسبد همی بر زمین برهنه. فردوسی. که کس در جهان پشت ایشان ندید برهنه یک انگشت ایشان ندید. فردوسی. پدر گر بدی جست پیچید از آن چو مردی برهنه ز باد خزان. فردوسی. چو طایر بیامد برهنه سرش بدید آن سر تاجور دخترش. فردوسی. پر از خاک پای و شکم گرسنه سر مرد بیدادگر برهنه. فردوسی. خردمند آنست که دست در قنات زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). این خانه را صورت کردند... از انواع گرد آمدن مردان با زنان همه برهنه. (تاریخ بیهقی ص 116). پای در موزه کردی برهنه در چنین سرما و شدت. (تاریخ بیهقی). جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار و برهنه، به ازار بایستاد (حسنک) . (تاریخ بیهقی ص 183). برهنه بدی کآمدی در جهان نبد با تو چیز آشکار و نهان. اسدی. پای پاکیزه برهنه به بسی چون بپای اندر دویدن کشکله. ناصرخسرو. زمین گاه پوشیده زو گه برهنه شجر زوگهی مفلس و گه توانگر. ناصرخسرو. زآن پیش کاین عروس برهنه علم شود کوس از پی زفاف شد آنک نواگرش. خاقانی. در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم خال رخ برهنۀ ایمان شناسمش. خاقانی. بسیار برهنگان دیدم پس از پوشیده شدن تن... که نماندند. (مرزبان نامه). بی پارۀ جگر نبود راه را اثر از لشکر است فتح لوای برهنه را. صائب (از آنندراج). عاریه، زن برهنه. (دهار). ضیکل، برهنه از فقر. (منتهی الارب). - اسب برهنه، اسب بی زین و یراق: مردی به درگاه آمده است و اسپی برهنه آورده و میگوید که به کشت خویش اندر بگرفته ام. (نوروزنامه). - برهنه از، عاری از. عری از. (از یادداشت دهخدا) : چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ چو شاخ بید درختان او تهی از بار. فرخی. شیر سیه برهنه ز هر زرّ و زیوری سگ را قلاده در گلو و طوق دردم است. خاقانی. ای درونت برهنه از تقوی کز برون جامۀ ریا داری. سعدی. گلی دارم ز رنگ و بو برهنه سهی سروی چو آب جو برهنه. محمدقلی سلیم (از آنندراج). - برهنه استخوان، لاغر. (ناظم الاطباء). - برهنه پا، برهنه پای، پای برهنه. پابرهنه. برهنه پی. بی کفش. بی پاپوش. حافی: دل بره سبکروان یافته رهنمای را بر دم تیغ می برد جان برهنه پای را. ظهوری (از آنندراج). حفاء، حفاوه، حفایه، حفوه، حفیه، برهنه پای شدن. (دهار). اًحفاء، برهنه پای گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به برهنه تن و پای، و برهنه سر و پای در همین ترکیبات و پای برهنه درردیف خود شود. - برهنه پا پا گذاشتن، یعنی در حالتی که پا از کفش خالی باشد پا گذاشتن بر چیزی. (آنندراج) : چگونه حرف تو بی پرده با رقیب زنم برهنه پا نتوان پا بروی خار گذاشت. وحید (از آنندراج). - برهنه پا و سر، پابرهنه و بی کلاه. بی کفش و کلاه: عالمان چون خضر پوشیده برهنه پا و سر نعل پی شان هم سر تاج خضرخان آمده. خاقانی. ز سودای جمال آن دل افروز برهنه پا و سر گردد شب و روز. نظامی. - برهنه پایی، برهنه بودن پا. حفوه. حفیه. - برهنه پی، برهنه پای: همه مهتران نزد شاه آمدند برهنه پی و بی کلاه آمدند. فردوسی. - برهنه تن، عریان. بیجامه. لخت و عور: سیامک بیامد برهنه تنا برآویخت با اهرمن یکتنا. فردوسی. بزد اسپ و آمد بر بیژنا جگرخسته دیدش برهنه تنا. فردوسی. برهنه تن و موی و ناخن دراز گدازنده از درد و رنج و نیاز. فردوسی. تن آور یکی لشکری زورمند برهنه تن و تفت و بالابلند. فردوسی. گاو عنبرفکن برهنه تن است خر بربط بریشمین افسار. خاقانی. -
ترجمه عریان باشد. (از غیاث). عریان، مثل تیغ برهنه و لوای برهنه. (آنندراج). بی مطلق پوشش چنانکه بی جامگی در آدمی و بی برگی در درخت و بی گیاهی در زمین و جز آن. أجرد. أضکل. بحریت. بی پوشش. بی تن پوش. بی جامه. پتی. جرداء. رت. روت. رود. روده. طملول. عاری. عریان. عور. لخت. لخت مادرزاد. لوت.مجرد. معری. مقتشر. منسرح. ج، برهنگان: سبک پیرزن سوی خانه دوید برهنه باندام او درمخید. بوشکور. کنون تیر و پیکان آهن گذار همی بر برهنه نیاید بکار. فردوسی. جهودیست درویش و شب گرسنه بخسبد همی بر زمین برهنه. فردوسی. که کس در جهان پشت ایشان ندید برهنه یک انگشت ایشان ندید. فردوسی. پدر گر بدی جست پیچید از آن چو مردی برهنه ز باد خزان. فردوسی. چو طایر بیامد برهنه سرش بدید آن سر تاجور دخترش. فردوسی. پر از خاک پای و شکم گرسنه سر مرد بیدادگر برهنه. فردوسی. خردمند آنست که دست در قنات زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). این خانه را صورت کردند... از انواع گرد آمدن مردان با زنان همه برهنه. (تاریخ بیهقی ص 116). پای در موزه کردی برهنه در چنین سرما و شدت. (تاریخ بیهقی). جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار و برهنه، به ازار بایستاد (حسنک) . (تاریخ بیهقی ص 183). برهنه بدی کآمدی در جهان نبد با تو چیز آشکار و نهان. اسدی. پای پاکیزه برهنه به بسی چون بپای اندر دویدن کشکله. ناصرخسرو. زمین گاه پوشیده زو گه برهنه شجر زوگهی مفلس و گه توانگر. ناصرخسرو. زآن پیش کاین عروس برهنه علم شود کوس از پی زفاف شد آنک نواگرش. خاقانی. در خط او چو نقطه و اِعراب بنگرم خال رخ برهنۀ ایمان شناسمش. خاقانی. بسیار برهنگان دیدم پس از پوشیده شدن تن... که نماندند. (مرزبان نامه). بی پارۀ جگر نبود راه را اثر از لشکر است فتح لوای برهنه را. صائب (از آنندراج). عاریه، زن برهنه. (دهار). ضیکل، برهنه از فقر. (منتهی الارب). - اسب برهنه، اسب بی زین و یراق: مردی به درگاه آمده است و اسپی برهنه آورده و میگوید که به کشت خویش اندر بگرفته ام. (نوروزنامه). - برهنه از، عاری از. عری از. (از یادداشت دهخدا) : چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ چو شاخ بید درختان او تهی از بار. فرخی. شیر سیه برهنه ز هر زرّ و زیوری سگ را قلاده در گلو و طوق دردم است. خاقانی. ای درونت برهنه از تقوی کز برون جامۀ ریا داری. سعدی. گلی دارم ز رنگ و بو برهنه سهی سروی چو آب جو برهنه. محمدقلی سلیم (از آنندراج). - برهنه استخوان، لاغر. (ناظم الاطباء). - برهنه پا، برهنه پای، پای برهنه. پابرهنه. برهنه پی. بی کفش. بی پاپوش. حافی: دل بره سبکروان یافته رهنمای را بر دم تیغ می برد جان برهنه پای را. ظهوری (از آنندراج). حفاء، حفاوه، حفایه، حفوه، حفیه، برهنه پای شدن. (دهار). اًحفاء، برهنه پای گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به برهنه تن و پای، و برهنه سر و پای در همین ترکیبات و پای برهنه درردیف خود شود. - برهنه پا پا گذاشتن، یعنی در حالتی که پا از کفش خالی باشد پا گذاشتن بر چیزی. (آنندراج) : چگونه حرف تو بی پرده با رقیب زنم برهنه پا نتوان پا بروی خار گذاشت. وحید (از آنندراج). - برهنه پا و سر، پابرهنه و بی کلاه. بی کفش و کلاه: عالمان چون خضر پوشیده برهنه پا و سر نعل پی شان هم سر تاج خضرخان آمده. خاقانی. ز سودای جمال آن دل افروز برهنه پا و سر گردد شب و روز. نظامی. - برهنه پایی، برهنه بودن پا. حفوه. حفیه. - برهنه پی، برهنه پای: همه مهتران نزد شاه آمدند برهنه پی و بی کلاه آمدند. فردوسی. - برهنه تن، عریان. بیجامه. لخت و عور: سیامک بیامد برهنه تنا برآویخت با اهرمن یکتنا. فردوسی. بزد اسپ و آمد بر بیژنا جگرخسته دیدش برهنه تنا. فردوسی. برهنه تن و موی و ناخن دراز گدازنده از درد و رنج و نیاز. فردوسی. تن آور یکی لشکری زورمند برهنه تن و تفت و بالابلند. فردوسی. گاو عنبرفکن برهنه تن است خر بربط بریشمین افسار. خاقانی. -
افروخته. (از ناظم الاطباء). روشن. مشتعل. - چراغ برکرده، چراغ افروخته. - مشعله برکرده، با مشعل روشن و فروزان. (از ناظم الاطباء) : میر بر گنج آن شود کو پی به تاریکی برد مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن. خاقانی.
افروخته. (از ناظم الاطباء). روشن. مشتعل. - چراغ برکرده، چراغ افروخته. - مشعله برکرده، با مشعل روشن و فروزان. (از ناظم الاطباء) : میر بر گنج آن شود کو پی به تاریکی برد مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن. خاقانی.