جدول جو
جدول جو

معنی برهرهه - جستجوی لغت در جدول جو

برهرهه
(بَ رَ رَ هََ)
زن سپید جوان نازک، و زن باگوشت لرزان اندام. (منتهی الارب). زنی که از نازکی و تری می لرزد. (دهار). زن پرگوشت که از تازگی لرزان باشد، و گویند زن سپید. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهرمه
تصویر بهرمه
اسکنه، وسیلۀ فلزی دسته داری که نجاران برای سوراخ کردن چوب و یا ایجاد شیار به کار می برند، ماهه، برمه، پرماه، برماه، پرمه، پرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهنه
تصویر برهنه
کسی که لباس بر تن ندارد، ناپوشیده، لخت، عریان، ورت، رت، لاج، پتی، لچ، عور، تهک، اوروت، غوشت، عاری، متجرّد، معرّیٰ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهرجه
تصویر بهرجه
بهره ای که از حاصل زراعت عاید مالک یا زارع می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برکرده
تصویر برکرده
بلندکرده، افراخته، افراشته
فرهنگ فارسی عمید
شهری است (به هندوستان) بزرگ و بانعمت. (از حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
صابون را گویند و آن چیزی است که بدان رخت شویند. (برهان) (آنندراج). صابون. (الفاظالادویه) (صحاح الفرس).
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ رَ / رِ)
بمعنی برفرباشد که شأن و شوکت و عظمت است. (برهان). شوکت و علو قدر و منزلت. (ناظم الاطباء). رجوع به برفر شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ رَ)
تأنیث باهر. روشن. تابناک. و رجوع به باهر شود.
- کمالات باهره، کمالات عالیه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دِهْ)
دهی است از دهستان فریم بخش دودانگۀ شهرستان ساری و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ رَ هََ)
ستارۀ بسیار روشن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کاردسر کج، و آن معرب است. (از منتهی الارب). کارد سرکج که عامه آن را ’منجل’ نامند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). ریشه آن ’دره’ فارسی است و عرب آن را معرب ساخته حروفی از جنس خود بر آن افزوده اند. (از المعرب جوالیقی ص 151) ، زنی که بر شوی خودچیره باشد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مرکّب از: بر + راه، براه. در راه. در طریق:
از شیر و گوزن و گرگ و روباه
لشکرگاهی کشیده بر راه.
نظامی (لیلی و مجنون ص 167)،
- بر راه کسی رفتن، اقتباس. (تاج المصادر بیهقی)،
-
لغت نامه دهخدا
(بَرْ رَ دِهْ)
دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز. سکنۀ آن 346 تن. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات و حبوب و پنبه است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ نَ / نِ کَ دَ)
مأخوذ از تازی. منسوب به بربر. (ناظم الاطباء). توحش. وحشیگری. رجوع به بربریت شود
لغت نامه دهخدا
(بَ هَِ تَ / تِ)
ادب کرده. (برهان). فرهخته. مؤدب. و رجوع به برهختن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
رنگ بگردانیده و نزدیک به سوختگی رسیده از حرارت آتش. پرهوده. رجوع به برهودن و پرهودن و پرهوده شود
لغت نامه دهخدا
(وَرَ رَ هََ)
زن گول. (منتهی الارب). زن احمق. (از اقرب الموارد). زن گول و احمق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درخشیدن رنگ کسی. (ناظم الاطباء) ، فراخ کردن و وسعت دادن خوان خود را از جود و سخاوت. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ رَ هََ)
خوبی درخش رنگ بشره و بشاشت چهره و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، نعومت و نازکی بدن و نزاکت آن. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِرَ / بَ رَ نَ / نِ / بِ هََ نَ / نِ)
ترجمه عریان باشد. (از غیاث). عریان، مثل تیغ برهنه و لوای برهنه. (آنندراج). بی مطلق پوشش چنانکه بی جامگی در آدمی و بی برگی در درخت و بی گیاهی در زمین و جز آن. أجرد. أضکل. بحریت. بی پوشش. بی تن پوش. بی جامه. پتی. جرداء. رت. روت. رود. روده. طملول. عاری. عریان. عور. لخت. لخت مادرزاد. لوت.مجرد. معری. مقتشر. منسرح. ج، برهنگان:
سبک پیرزن سوی خانه دوید
برهنه باندام او درمخید.
بوشکور.
کنون تیر و پیکان آهن گذار
همی بر برهنه نیاید بکار.
فردوسی.
جهودیست درویش و شب گرسنه
بخسبد همی بر زمین برهنه.
فردوسی.
که کس در جهان پشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید.
فردوسی.
پدر گر بدی جست پیچید از آن
چو مردی برهنه ز باد خزان.
فردوسی.
چو طایر بیامد برهنه سرش
بدید آن سر تاجور دخترش.
فردوسی.
پر از خاک پای و شکم گرسنه
سر مرد بیدادگر برهنه.
فردوسی.
خردمند آنست که دست در قنات زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). این خانه را صورت کردند... از انواع گرد آمدن مردان با زنان همه برهنه. (تاریخ بیهقی ص 116). پای در موزه کردی برهنه در چنین سرما و شدت. (تاریخ بیهقی). جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار و برهنه، به ازار بایستاد (حسنک) . (تاریخ بیهقی ص 183).
برهنه بدی کآمدی در جهان
نبد با تو چیز آشکار و نهان.
اسدی.
پای پاکیزه برهنه به بسی
چون بپای اندر دویدن کشکله.
ناصرخسرو.
زمین گاه پوشیده زو گه برهنه
شجر زوگهی مفلس و گه توانگر.
ناصرخسرو.
زآن پیش کاین عروس برهنه علم شود
کوس از پی زفاف شد آنک نواگرش.
خاقانی.
در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم
خال رخ برهنۀ ایمان شناسمش.
خاقانی.
بسیار برهنگان دیدم پس از پوشیده شدن تن... که نماندند. (مرزبان نامه).
بی پارۀ جگر نبود راه را اثر
از لشکر است فتح لوای برهنه را.
صائب (از آنندراج).
عاریه، زن برهنه. (دهار). ضیکل، برهنه از فقر. (منتهی الارب).
- اسب برهنه، اسب بی زین و یراق: مردی به درگاه آمده است و اسپی برهنه آورده و میگوید که به کشت خویش اندر بگرفته ام. (نوروزنامه).
- برهنه از، عاری از. عری از. (از یادداشت دهخدا) :
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ بید درختان او تهی از بار.
فرخی.
شیر سیه برهنه ز هر زرّ و زیوری
سگ را قلاده در گلو و طوق دردم است.
خاقانی.
ای درونت برهنه از تقوی
کز برون جامۀ ریا داری.
سعدی.
گلی دارم ز رنگ و بو برهنه
سهی سروی چو آب جو برهنه.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- برهنه استخوان، لاغر. (ناظم الاطباء).
- برهنه پا، برهنه پای، پای برهنه. پابرهنه. برهنه پی. بی کفش. بی پاپوش. حافی:
دل بره سبکروان یافته رهنمای را
بر دم تیغ می برد جان برهنه پای را.
ظهوری (از آنندراج).
حفاء، حفاوه، حفایه، حفوه، حفیه، برهنه پای شدن. (دهار). اًحفاء، برهنه پای گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به برهنه تن و پای، و برهنه سر و پای در همین ترکیبات و پای برهنه درردیف خود شود.
- برهنه پا پا گذاشتن، یعنی در حالتی که پا از کفش خالی باشد پا گذاشتن بر چیزی. (آنندراج) :
چگونه حرف تو بی پرده با رقیب زنم
برهنه پا نتوان پا بروی خار گذاشت.
وحید (از آنندراج).
- برهنه پا و سر، پابرهنه و بی کلاه. بی کفش و کلاه:
عالمان چون خضر پوشیده برهنه پا و سر
نعل پی شان هم سر تاج خضرخان آمده.
خاقانی.
ز سودای جمال آن دل افروز
برهنه پا و سر گردد شب و روز.
نظامی.
- برهنه پایی، برهنه بودن پا. حفوه. حفیه.
- برهنه پی، برهنه پای:
همه مهتران نزد شاه آمدند
برهنه پی و بی کلاه آمدند.
فردوسی.
- برهنه تن، عریان. بیجامه. لخت و عور:
سیامک بیامد برهنه تنا
برآویخت با اهرمن یکتنا.
فردوسی.
بزد اسپ و آمد بر بیژنا
جگرخسته دیدش برهنه تنا.
فردوسی.
برهنه تن و موی و ناخن دراز
گدازنده از درد و رنج و نیاز.
فردوسی.
تن آور یکی لشکری زورمند
برهنه تن و تفت و بالابلند.
فردوسی.
گاو عنبرفکن برهنه تن است
خر بربط بریشمین افسار.
خاقانی.
-
لغت نامه دهخدا
(بَ هََ / هَِ)
قسمی سبزی کوهی خوردنی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ / دِ)
افروخته. (از ناظم الاطباء). روشن. مشتعل.
- چراغ برکرده، چراغ افروخته.
- مشعله برکرده، با مشعل روشن و فروزان. (از ناظم الاطباء) :
میر بر گنج آن شود کو پی به تاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(بَ هََ / هَِ)
برماه که مثقب باشد. (برهان) (از آنندراج). برما. برماه. برمای. بیرم. مته. مثقب. و رجوع به برما و برماه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برهمه
تصویر برهمه
پیوسته نگریستن ومژه برهم نزدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهره
تصویر باهره
مونث باهر و کشتی، گوش خر گیاه مو نث باهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهرمه
تصویر بهرمه
شکوفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهرچه
تصویر بهرچه
توضیح نوشتن این کلمه بصورت (بهره چه) غلط فاحش است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهنه
تصویر برهنه
عریان، لخت، عور، بی پوشش، بحریت، لخت مادر زادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترهره
تصویر ترهره
سپید نمایی، درخشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکرده
تصویر برکرده
روشن، افروخته، مشتعل
فرهنگ لغت هوشیار
افزاری است درودگر انرا که بوسیله آن چوب و تخته را سوراخ کنند مثقب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهخته
تصویر برهخته
ادب کرده
فرهنگ لغت هوشیار
بهره مالکانه حق الارض، قسمتی که از حاصل و غیره عاید شود. توضیح این کلمه بصورت (بهرچه) تحریف شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهنه
تصویر برهنه
((ب ِ رَ نِ))
لخت، عریان، آشکار، پدیدار، فاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهرمه
تصویر بهرمه
((بَ رَ مَ یا مِ))
برمه. پرمه. پرما، (نج) مته درودگران
فرهنگ فارسی معین