کسی که شوهر خواهر زن دیگری است و غلطمشهور باجناق گویند. (از فرهنگ نظام). لفظ ترکی است. هرگاه دو خواهر را دو کس بخواهند، هریک از آن دو کس بجناق آن دیگری است و بعربی سلف خوانندش. (یادداشت مؤلف). همریش. هم دندان. همپاچه. هم داماد. هم زلف
کسی که شوهر خواهر زن دیگری است و غلطمشهور باجناق گویند. (از فرهنگ نظام). لفظ ترکی است. هرگاه دو خواهر را دو کس بخواهند، هریک از آن دو کس بجناق آن دیگری است و بعربی سلف خوانندش. (یادداشت مؤلف). همریش. هم دندان. همپاچه. هم داماد. هم زلف
دهی است از دهستان چمچمال بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاه. سکنۀ آن 480تن. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و حبوبات و قلمستان و توتون است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان چمچمال بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاه. سکنۀ آن 480تن. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و حبوبات و قلمستان و توتون است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
ناخن. اسم ترکی ظفر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اسم ترکی ظلف است. (فهرست مخزن الادویه). به معنی ناخن، و این ترکی است. (آنندراج) : اسیر نکبت هجران شدم بدانگونه که همچو پیل ز سرپنجه رویدم درناق. ملا فوقی (ازآنندراج)
ناخن. اسم ترکی ظفر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اسم ترکی ظلف است. (فهرست مخزن الادویه). به معنی ناخن، و این ترکی است. (آنندراج) : اسیر نکبت هجران شدم بدانگونه که همچو پیل ز سرپنجه رویدم درناق. ملا فوقی (ازآنندراج)
جسمی شحمی که در پلک بالایین چشم پیدا گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) (از قانون ابن سینا ص 69). اوراطیس. (بحر الجواهر). جسمی فزونی است همچو پیهی که با عصب بافته شده باشد و غشاء اندر روی کشیده بر ظاهر پلک بالایین پدید آید و علامت وی آن است که پلک سطبر شود و چشم به گرانی بر توان داشت و پیوسته چشم تر باشدو هرگاه که انگشت مسبحه و وسطی از هم گشاده بر پشت چشم نهند و بر آن اعتماد کنند شرناق از میان دو انگشت پدید آید و شرناق اندر زیر پوست چنان باشد چو سله ای، و خداوند آن علت روشنایی و آفتاب کمتر تواند دید و زود اشک فرودآرد و عطسه برافتد و این علت خداوند زکام و نزله و مرطوبان را بیشتر افتد. علاج این علت دست کاری است و دستکاری آن از رنج و خطر خالی نیست از بهر آنکه پوست پلک بباید شکافت اگر کمتر از مقدار شکافند مقصود حاصل نباشد و اگر زیادت شکافند بیم باشد که غضروف پلک شکافته شود و شرناق از پوست پلک آزاد نباشد لیکن باز آن پیوسته باشد و تمام برداشتن متعذر باشد و اگر چیزی بماند نمک اندر جراحت باید کرد تا باقی آن را بسوزاند و بخورد بدین سبب از رنج و خطر خالی نباشد و علی بن عیسی الکحال اندر کتاب خویش گوید: ابن الخشاب را شرناقی عظیم پدید آمد و قوم و قرابات اودستوری ندادند دستکاری کردن، من مدتی آن را بذرور اغبر و ذرور اصفر و طلاء صبر و اقاقیا و حضض و سک و شیاف مامیثا و اندکی زعفران همه را به آب مورد سرشته علاج کردم بدین زائل شد. (یادداشت مؤلف) : گر آفتاب که یک چشم دارد از مشرق نگه کند سوی ملک توجز به چشم وفاق به باد حمله ز گوشش برآوری پنبه به نوک نیزه ز چشمش برون کنی شرناق. ظهیر فاریابی
جسمی شحمی که در پلک بالایین چشم پیدا گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) (از قانون ابن سینا ص 69). اوراطیس. (بحر الجواهر). جسمی فزونی است همچو پیهی که با عصب بافته شده باشد و غشاء اندر روی کشیده بر ظاهر پلک بالایین پدید آید و علامت وی آن است که پلک سطبر شود و چشم به گرانی بر توان داشت و پیوسته چشم تر باشدو هرگاه که انگشت مسبحه و وسطی از هم گشاده بر پشت چشم نهند و بر آن اعتماد کنند شرناق از میان دو انگشت پدید آید و شرناق اندر زیر پوست چنان باشد چو سله ای، و خداوند آن علت روشنایی و آفتاب کمتر تواند دید و زود اشک فرودآرد و عطسه برافتد و این علت خداوند زکام و نزله و مرطوبان را بیشتر افتد. علاج این علت دست کاری است و دستکاری آن از رنج و خطر خالی نیست از بهر آنکه پوست پلک بباید شکافت اگر کمتر از مقدار شکافند مقصود حاصل نباشد و اگر زیادت شکافند بیم باشد که غضروف پلک شکافته شود و شرناق از پوست پلک آزاد نباشد لیکن باز آن پیوسته باشد و تمام برداشتن متعذر باشد و اگر چیزی بماند نمک اندر جراحت باید کرد تا باقی آن را بسوزاند و بخورد بدین سبب از رنج و خطر خالی نباشد و علی بن عیسی الکحال اندر کتاب خویش گوید: ابن الخشاب را شرناقی عظیم پدید آمد و قوم و قرابات اودستوری ندادند دستکاری کردن، من مدتی آن را بذرور اغبر و ذرور اصفر و طلاء صبر و اقاقیا و حضض و سک و شیاف مامیثا و اندکی زعفران همه را به آب مورد سرشته علاج کردم بدین زائل شد. (یادداشت مؤلف) : گر آفتاب که یک چشم دارد از مشرق نگه کند سوی ملک توجز به چشم وفاق به باد حمله ز گوشش برآوری پنبه به نوک نیزه ز چشمش برون کنی شرناق. ظهیر فاریابی
جوان. (برهان). مرد جوان. (ناظم الاطباء). برنا. و رجوع به برنا شود: کودکی بودم و در خدمت تو پیر شدم ورچه هستم بدل و مردی و احسان برناه. فرخی. مهربانست و عجائب بود این از مهتر بردبار است و شگفتی بود این از برناه. فرخی. کامران باد همه ساله و پیوسته ظفر بخت پاینده و دل زنده و دولت برناه. فرخی. جاودان شاد زیاد آن بهمه نیک سزاست تنش آباد و خرد پیر و دل و جان برناه. فرخی. بوستانیست عدل او خرم قهرمانیست بخت او برناه. ابوالفرج رونی. از بخت جوان تو جوان گردم برناه چو کودک دبستانی. سوزنی. پیشم آمد پگاه در راهی نغز مردی شگرف برناهی. ؟ (از المعجم).
جوان. (برهان). مرد جوان. (ناظم الاطباء). برنا. و رجوع به برنا شود: کودکی بودم و در خدمت تو پیر شدم ورچه هستم بدل و مردی و احسان برناه. فرخی. مهربانست و عجائب بود این از مهتر بردبار است و شگفتی بود این از برناه. فرخی. کامران باد همه ساله و پیوسته ظفر بخت پاینده و دل زنده و دولت برناه. فرخی. جاودان شاد زیاد آن بهمه نیک سزاست تنش آباد و خرد پیر و دل و جان برناه. فرخی. بوستانیست عدل او خرم قهرمانیست بخت او برناه. ابوالفرج رونی. از بخت جوان تو جوان گردم برناه چو کودک دبستانی. سوزنی. پیشم آمد پگاه در راهی نغز مردی شگرف برناهی. ؟ (از المعجم).
مصحف یرنداق. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). ’برنداف’ که در برهان آمده غلط است و اصل آن برنداق و یرنداق است. (یادداشت دهخدا). و رجوع به برنداف و یرنداق شود
مصحف یرنداق. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). ’برنداف’ که در برهان آمده غلط است و اصل آن برنداق و یرنداق است. (یادداشت دهخدا). و رجوع به برنداف و یرنداق شود