جدول جو
جدول جو

معنی برناق - جستجوی لغت در جدول جو

برناق
(بَ)
مرد جوان.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برنا
تصویر برنا
(پسرانه)
جوان، جوان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برناک
تصویر برناک
جوان، آنکه یا آنچه به حد میانۀ عمر طبیعی خود رسیده باشد، برنا، کم تجربه، مساعد و موافق مثلاً بخت جوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرناق
تصویر قرناق
خدمت کار، کنیز، محرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برناس
تصویر برناس
غافل، برای مثال نامه ها پیش تو همی آید / هم ز بیداردل هم از برناس (ناصرخسرو۱ - ۲۸۶)، نادان، خواب آلوده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ جَ)
کسی که شوهر خواهر زن دیگری است و غلطمشهور باجناق گویند. (از فرهنگ نظام). لفظ ترکی است. هرگاه دو خواهر را دو کس بخواهند، هریک از آن دو کس بجناق آن دیگری است و بعربی سلف خوانندش. (یادداشت مؤلف). همریش. هم دندان. همپاچه. هم داماد. هم زلف
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شجریست که در هندو دیار اجمیر از او تسبیح سازند. (الفاظ الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
جوان. (برهان). مرد جوان. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
غافل و نادان. (برهان) غافل و خواب آلوده. (آنندراج). فرناس. و رجوع به فرناس و برناسی شود:
نامه ها پیش تو همی آید
هم ز بیداردل هم از برناس.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان چمچمال بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاه. سکنۀ آن 480تن. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و حبوبات و قلمستان و توتون است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ /کِ رَ / رِ نِ)
جنبانیدن علم را از بهر حمله کردن.
لغت نامه دهخدا
(غِ)
جوان سپید خوب صورت. (منتهی الارب). غرنیق. غرنیق. غرنوق. غرونق. غرنوق. غرانق. ج، غرانق، غرانیق، غرانقه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
برنا. برناک. جوان. شاب. (یادداشت دهخدا). رجوع به برنا شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
خدمتکار. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به قرنق شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ناخن. اسم ترکی ظفر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اسم ترکی ظلف است. (فهرست مخزن الادویه). به معنی ناخن، و این ترکی است. (آنندراج) :
اسیر نکبت هجران شدم بدانگونه
که همچو پیل ز سرپنجه رویدم درناق.
ملا فوقی (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
جسمی شحمی که در پلک بالایین چشم پیدا گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) (از قانون ابن سینا ص 69). اوراطیس. (بحر الجواهر). جسمی فزونی است همچو پیهی که با عصب بافته شده باشد و غشاء اندر روی کشیده بر ظاهر پلک بالایین پدید آید و علامت وی آن است که پلک سطبر شود و چشم به گرانی بر توان داشت و پیوسته چشم تر باشدو هرگاه که انگشت مسبحه و وسطی از هم گشاده بر پشت چشم نهند و بر آن اعتماد کنند شرناق از میان دو انگشت پدید آید و شرناق اندر زیر پوست چنان باشد چو سله ای، و خداوند آن علت روشنایی و آفتاب کمتر تواند دید و زود اشک فرودآرد و عطسه برافتد و این علت خداوند زکام و نزله و مرطوبان را بیشتر افتد. علاج این علت دست کاری است و دستکاری آن از رنج و خطر خالی نیست از بهر آنکه پوست پلک بباید شکافت اگر کمتر از مقدار شکافند مقصود حاصل نباشد و اگر زیادت شکافند بیم باشد که غضروف پلک شکافته شود و شرناق از پوست پلک آزاد نباشد لیکن باز آن پیوسته باشد و تمام برداشتن متعذر باشد و اگر چیزی بماند نمک اندر جراحت باید کرد تا باقی آن را بسوزاند و بخورد بدین سبب از رنج و خطر خالی نباشد و علی بن عیسی الکحال اندر کتاب خویش گوید: ابن الخشاب را شرناقی عظیم پدید آمد و قوم و قرابات اودستوری ندادند دستکاری کردن، من مدتی آن را بذرور اغبر و ذرور اصفر و طلاء صبر و اقاقیا و حضض و سک و شیاف مامیثا و اندکی زعفران همه را به آب مورد سرشته علاج کردم بدین زائل شد. (یادداشت مؤلف) :
گر آفتاب که یک چشم دارد از مشرق
نگه کند سوی ملک توجز به چشم وفاق
به باد حمله ز گوشش برآوری پنبه
به نوک نیزه ز چشمش برون کنی شرناق.
ظهیر فاریابی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از قرای مرو است نزدیک به شهر چنانکه از محلات شهر محسوب میشود و خرابه است. (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
جوان. (برهان). مرد جوان. (ناظم الاطباء). برنا. و رجوع به برنا شود:
کودکی بودم و در خدمت تو پیر شدم
ورچه هستم بدل و مردی و احسان برناه.
فرخی.
مهربانست و عجائب بود این از مهتر
بردبار است و شگفتی بود این از برناه.
فرخی.
کامران باد همه ساله و پیوسته ظفر
بخت پاینده و دل زنده و دولت برناه.
فرخی.
جاودان شاد زیاد آن بهمه نیک سزاست
تنش آباد و خرد پیر و دل و جان برناه.
فرخی.
بوستانیست عدل او خرم
قهرمانیست بخت او برناه.
ابوالفرج رونی.
از بخت جوان تو جوان گردم
برناه چو کودک دبستانی.
سوزنی.
پیشم آمد پگاه در راهی
نغز مردی شگرف برناهی.
؟ (از المعجم).
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ جِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان میانه. سکنۀ آن 154 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و بزرک و حبوب است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
مصحف یرنداق. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). ’برنداف’ که در برهان آمده غلط است و اصل آن برنداق و یرنداق است. (یادداشت دهخدا). و رجوع به برنداف و یرنداق شود
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
گیاه سریش. (الفاظالادویه). سریش کفشگران. (ناظم الاطباء). به لغت اهل مغرب اسم خنثی است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). ابجه. اسفودالس. تیقلیش. چربش. خنثی.
لغت نامه دهخدا
(بَ /بُ)
برنا. جوان. شاب. رجوع به برنا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برواق
تصویر برواق
سریش از گیاهان سریش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برناس
تصویر برناس
غافل ونادان وخواب آلوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنداق
تصویر برنداق
ترکی پشمه پوست خام بود که ترکان بمالند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنا
تصویر برنا
مرد جوان، بر عکس پیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برناک
تصویر برناک
جوان شاب مقابل پیر، ظریف خوب نیک
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی کنیزک خدمتکار کنیزک، جمع (بسیاق فارسی) قرناقان: یک کنیزک بود در مبرز چو ماه سخت زیبا و ز قرناقان شاه. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براق
تصویر براق
اسب تیزرو، اسب اصیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درناق
تصویر درناق
ترکی ناخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برناه
تصویر برناه
((بُ))
جوان، زیبا، خوب، برنا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برناس
تصویر برناس
((بَ))
غافل، نادان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قرناق
تصویر قرناق
((قُ یا قِ))
خدمتکار، کنیزک، جمع (به سیاق فارسی) قرناقان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براق
تصویر براق
درخشان، درخشنده
فرهنگ واژه فارسی سره
نوعی نان محلی که با روغن، تخم مرغ و آرد تهیه کنند
فرهنگ گویش مازندرانی