جدول جو
جدول جو

معنی برمچ - جستجوی لغت در جدول جو

برمچ
دست مالی، لمس، لامسه
تصویری از برمچ
تصویر برمچ
فرهنگ فارسی عمید
برمچ(بَ مَ)
لمس و لامسه و دست کشی. (برهان) (آنندراج). برماس. و رجوع به برماس و برمچیدن شود
لغت نامه دهخدا
برمچ
لمس دست کشی
تصویری از برمچ
تصویر برمچ
فرهنگ لغت هوشیار
برمچ((بَ مَ))
لمس، دست کشی
تصویری از برمچ
تصویر برمچ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برمک
تصویر برمک
(پسرانه)
عنوان اجداد خاندان برمکیان و در اصل عنوان و لقبی بوده که به رئیس روحانی معبد بودایی بلخ می دادند، برمک معروف پدربزرگ یحیی وزیر مشهور هارون الرشید است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برمه
تصویر برمه
اسکنه، وسیلۀ فلزی دسته داری که نجاران برای سوراخ کردن چوب و یا ایجاد شیار به کار می برند، ماهه، پرمه، پرماه، پرما، برماه، بهرمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخچ
تصویر برخچ
فرخج، زشت، نازیبا، پلید، ناپاک، در علم زیست شناسی کفل اسب
فرهنگ فارسی عمید
(بَ مَ)
انتظار. (برهان) (آنندراج) :
جان اعدا برد به کلک چنانک
نبود پیش مرگ برمر تیغ.
مختاری.
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
نام جد یحیی بن خالد برمکی، و ایشان را برامکه گویند. (منتهی الارب). برمک از بزرگزادگان عجم بود، به خدمت عبدالملک مروان آمد و پایه ای بلند یافت در ندیمی و به عهد هشام بن عبدالملک مسلمان گشت و عقب و نسلش بسیار گشت همه خداوندان عقل و کفایت. (مجمل التواریخ). عنوان اجداد افراد خاندان برمکیان، و آن در اصل عنوان لقبی بود که به رئیس روحانی معبد بودایی (بهار) بلخ میدادند. برمک معروف پدر خالد واو پدر یحیی وزیر مشهور هارون الرشید است. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به آل برمک شود. نام جد برامکه، در ترجمه تاریخ طبری، برمک بن ضروز ذکر شده است که او وزیر شیرویه بود. رجوع به پرویز شود:
فضل از نژاد برمک آتش پرست بود
تو از نژاد مهتر دین و علی زکی.
سوزنی.
وز سوم جعفر ار سخن رانم
برمک از آل خویش دارد عار.
خاقانی.
- جعفربرمک، جعفر برمکی:
نامردم ار ز جعفر برمک چو یادم آید
هر فضله ای از آنها چون جعفری ندارم.
خاقانی.
و رجوع به جعفر (ابن یحیی...) شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
نام جائی و مقامی و ولایتی. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ مُ)
دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. سکنۀ آن 120تن. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات، برنج، پشم و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
انتظار. (برهان). انتظار و امید و میل و خواهش. (ناظم الاطباء). بدمو. (برهان) :
هست آسان رفتنم برموی سر
نزد من بسیار از برموی وصل.
نورالدین مقدم
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ مَ)
واحد برم. ثمر درختان بلند باخار. شکوفه و بر درخت پیلو و عضاه. (منتهی الارب). اراک. (اقرب الموارد). ج، برم، برام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ مَ)
دیگ و دیگ سنگین. (منتهی الارب). دیگ از سنگ. (از اقرب الموارد). ج، برام (ب / ب ) ، برم (ب / ب ر) . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مخفف بیرمی، که پارچۀابریشمی است چون مثقالی و آنرا سلطانی نیز گویند. (از فهرست دیوان البسۀ نظام قاری ص 197) :
نسبت گونۀ والای بمی و برمی
برخ لاله و گلبرگ طری نتوان کرد.
نظام قاری.
و رجوع به بیرمی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ)
مثقب درودگری باشد که بدان چوب و تخته سوراخ کنند. (برهان) (آنندراج). نوعی از آلت درودگران که بدان سوراخ کنند و آنرا ماهه و مته نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). برماه. برماهه. برمای. پرما. مته. مثقب:
جودانت کنم به نوک برمه
در کونت کنم دودندۀ سیر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
مخالفت و خودرأیی و عاق و عاصی شدن. (برهان). مخالفت و خودرأیی و نافرمانی با پدر و مادر. (آنندراج). خودخواهی و عاق شدگی و عصیان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ مُ)
از نواحی اسفرایین از اعمال نیشابور است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
برمچ. لمس. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به برمچ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری. سکنۀ آن 245 تن است. آب آن از چشمۀ سار و محصول آن غلات و لبنیات و ارزن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، ربودن و کشیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برماه. برمای. برماهه. بیرم. گردبر. مته. مته کمان. مثقب، و بیرم معرب آنست. (یادداشت دهخدا) : بیرم، برما یا برمای درودگران خصوصاً، معرب از برماه فارسی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ وَ)
دهی است از دهستان طارم سفلی بخش سیردان شهرستان زنجان. سکنۀ آن 271 تن است. آب آن از رود خانه چیزه و محصول آن غلات و سیب زمینی است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ)
زشت و نازیبا. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). زشت. (شرفنامه).
لغت نامه دهخدا
(بَ مَچَ)
دهی است از دهستان حومه بخش خمام شهرستان رشت. سکنۀ آن 1094 تن. آب آن از خمام رود از منشعبات سفیدرود و محصول آن برنج، ابریشم، توتون سیگار، صیفی و لبنیات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(غَ مِ)
سیاه دانه، و آن را سنیز خوانند. شاعر گفته:
جوی ز خرمن تو به ز کشت خرمن عمر
گدای دانۀ خال توام نه از غرمچ.
؟ (جهانگیری).
شونیز (سیاه دانه). (فرهنگ نظام). غرمج. رجوع به غرمج شود، گندم شکافته شده که ریخته شود و از پوست خود جدا گردد. (از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(بِ مُ)
صبر. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). نباتی است که او را منسوب به جزیره ای که منبت اوست کنند، و برخی گویند که بوصبر در منافع بدل برمس، و صورت هردو بهم مشابه است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غرمچ
تصویر غرمچ
سیاه دانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمت
تصویر برمت
شکوفه روفاندار (درخت مسواک) دیگ دیگ سنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمج
تصویر برمج
لمس دست کشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخچ
تصویر برخچ
زشت نازیبا، زبون سست ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمخ
تصویر برمخ
مخالفت عصیان، خودرایی خودخواهی، عاق شدگی
فرهنگ لغت هوشیار
شکوفه روفاندار (درخت مسواک) دیگ دیگ سنگی افزاری است درودگر انرا که بوسیله آن چوب و تخته را سوراخ کنند مثقب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخچ
تصویر برخچ
((بَ رَ))
زشت، نازیبا، زبون، سست
فرهنگ فارسی معین
گریه
فرهنگ گویش مازندرانی
فراری بده
فرهنگ گویش مازندرانی