جدول جو
جدول جو

معنی برموجب - جستجوی لغت در جدول جو

برموجب
(بَ جِ بِ)
برحسب و موافق . (از ناظم الاطباء).
- برموجب عادت، برحسب عادت. (ناظم الاطباء) ، جوانی. (ناظم الاطباء). رجوع به برناک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برمور
تصویر برمور
ترکیب برم با عنصر دیگر
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
مرکّب از: با + موج، موجدار. متموج. مواج. شکن دار. باشکن. و رجوع به موج و موجدار شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
دهی است از دهستان و بخش کردیان شهرستان جهرم واقع در 14 هزارگزی جنوب خاوری قطب آباد و کنار راه مالرو عمومی دهستان. دامنه ای است گرمسیر و دارای 180 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصول عمده اش غلات، برنج، خرما و مرکبات است. شغل اهالی زراعت و باغداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نوعی از موزه. چارق. پاتاوه. گتر. (دزی ج 1 ص 650)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
پاپوش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شاید معرب سرموزۀ فارسی است. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به مادۀ بعد و سرموزه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
ناحیتی است از بلوکات دشتستان. طول آن 18هزارگز. مرکز آن خرموج و دارای چهارصد خانوار است. (یادداشت بخط مؤلف). برای اطلاع بیشتر به خورموج رجوع شود
لغت نامه دهخدا
(بُ جِ)
یکی از بخش های چهارگانه شهرستان شهرکرد است. حدود آن عبارتست از: از شمال به بخش حومه شهرکردو دهستان آیدغمش، از جنوب به دهستان خانمیرزا، از مشرق به بخش سمیرم بالا و دهستان سمیرم پائین شهرستان شهرضا، از مغرب به دهستان پشت کوه و دهستان میزاج. این بخش در منطقۀ کوهستانی قرار گرفته، هوای تابستان آن معتدل و زمستان آن بسیار سرد میباشد. این بخش از دو دهستان و 57 آبادی تشکیل شده که عبارتند از: 1- دهستان گندمان که مشتمل بر 37 آبادی و دارای 32962 تن سکنه است. 2- دهستان کیار مشتمل بر 20 آبادی با 21444 تن سکنه. محصول عمده بخش: غلات، حبوب، کتیرا، انگور، سیب و زردآلو. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 10) ، گروههای مردمان از هر جنس که باشند. (برهان). و آن مصحف برروشنان است در هر دو معنی. (یادداشت دهخدا). رجوع به بروشان و برروشنان شود
قصبۀ مرکز بخش بروجن شهرستان شهرکرد است. این قصبه در جلگه ای که از اطراف به کوههای مرتفع محاطاست واقع شده و آب مشروب و زراعتی آن از چشمه و قنات تأمین میشود. سکنۀ آن 9383 تن است. محصول آنجا غلات و حبوب می باشد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ وَ)
صبغه الله بن روح الله بن جمال الله بروجی حسینی نقشبندی. فقیه و صوفی که اصل او از اصفهان بود. در شهر بروج هند متولد شد سپس ساکن مدینه گشت و بسال 1015 هجری قمری درگذشت. او راست: اًراءهالدقائق، که حاشیه ایست بر تفسیر بیضاوی، و باب الواحده. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 287 از خلاصهالاثر و هدیه العارفین)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ وَ)
منسوب به بروج، که شهری است در هند. رجوع به بروج شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مِ)
دهی است از دهستان خوسف بخش خوسف شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 177 تن. آب آن از قنات ومحصول آن غلات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
میل و خواهش، ترتیب کتاب از ابواب و مباحث و فصول، و آنرا پهرست نیز گویند که فهرست معرب آنست. (از آنندراج) ، دیباچه و مقدمه. (فرهنگ فارسی معین) :
ز نسل هشت ملک زاده تا بهشت هزار
ز طول عمر تو برنامۀ شمار تو باد.
سوزنی.
، دفتر و نمونه و دستورالعمل. (ناظم الاطباء) ، نوشته یا دستور چاپ شده ایست که روش و گزار آئین و جشن یا انجمنی را به آگهی مردم میرساند. این کلمه در فرهنگستان بجای پرگرام پذیرفته شده است. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(بْرُ / بُ رُ)
ترکیب برم با جسم مفرد دیگر. (فرهنگ فارسی معین).
- برمور دارژان، برمور نقره. رجوع به برمور نقره در همین ترکیبات شود.
- برمور دو پتاسیم، ترکیبی است از برم و پتاسیم، و آن شامل کریستالهایی است بیرنگ که طعمش شور است و بآسانی حل میشود، و آن در طب بکار رود. (فرهنگ فارسی معین).
- برمور دو سدیم، ترکیبی است از برم و سدیم که در طب بکار رود. (فرهنگ فارسی معین).
- برمور نقره، برمور دارژان. ترکیبی است از برم و نقره که در عکاسی مورد استعمال دارد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
علف دواب. (برهان) (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
به هندی الوسن است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، نوچۀ اول عمر، حنای دست و پا. (برهان). برنا. و رجوع به برنا شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
نام پسر ساوه شاه. (از آنندراج). برموزه. ورجوع به برموزه شود: چوبۀ تیر بر سینۀ شابه زد و او را بکشت و لشکر او را بغارتید و پسر این شابه برموده نام بیامد با لشکری عظیم، بهرام او را بکشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
چیز. شی ٔ. (برهان) (از آنندراج). هر چیزی عموماً و هر جسمی. (ناظم الاطباء) ، نوچۀ اول عمر. (برهان) ، جوانی. (ناظم الاطباء) ، حنای دست و پا. (برهان). برنا. رجوع به برنا شود، آبدست خانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ جِ بِ)
مرکّب از: ’ب’ + موجب، مطابق. موافق. بنابر. برحسب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
سرموج. پاافزار. (دزی ج 1 ص 650)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُو جِ)
مرکّب از: بی + موجب عربی، بی سبب. بیوجه. (آنندراج)، بدون سبب. بدون دلیل. (ناظم الاطباء)، رجوع به موجب شود
لغت نامه دهخدا
(رِ گَتَ)
مرکّب از: ب + لا (نفی) + موجب، بدون موجب. بدون جهت. بی سبب. بدون علت. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ هَِ)
مرکّب از: بر فارسی + وجه عربی، بطور. بطریق . (ناظم الاطباء)، بر سبیل : سیم کافی ناصح که خراج و جزیت... بر وجه استقصاء بستاند. (کلیله و دمنه)،
- بر وجه تعجیل، بچابکی. بطور چابکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ صَ)
صائب. درست: چون می بینم که رأی شما بر صواب است مرا بر سر آن سخن گفتن حکمت نباشد. (گلستان سعدی).
جهانت خوش و رفتنت برصواب
عبادت قبول و دعا مستجاب.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
نام پسرساوه شاه که خویش کاموس کشانی باشد (برهان) ولی اصح آن برموده است. (از آنندراج). رجوع به برموده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از به موجب
تصویر به موجب
به انگیزی برابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرموجه
تصویر سرموجه
پارسی تازی گشته سرموزه پا تاوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرموج
تصویر زرموج
پاپوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرموج
تصویر جرموج
ثعلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمور
تصویر برمور
خوراک و قوت، میل و خواهش، پر مور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمجه
تصویر برمجه
نوعی سوسمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بموجب
تصویر بموجب
مطابق، موافق، برحسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروج
تصویر بروج
جمع برج، دژها کوشک ها، آبام ها اختران جمع برج
فرهنگ لغت هوشیار
فراری بده
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که عادت به گریه کردن دارد، رقیق القلب، نازک دل
فرهنگ گویش مازندرانی
از اجزا پوسته ی شالی که خوراک دام است
فرهنگ گویش مازندرانی