جدول جو
جدول جو

معنی برقش - جستجوی لغت در جدول جو

برقش
(بِ قِ)
مرغی است. (مهذب الاسماء). مرغی است خرد سبزرنگ مانند عصفور و اهل حجاز آنرا شرشور گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سینه یا باطن سینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرداگرد سینه. (مهذب الاسماء) ، پوست سینۀ شتر که در خفتن ملصق بزمین باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
برقش
(بَ قِ)
گوناگونی و اختلاف الوان. (ناظم الاطباء)، بافته ای باشد از پشم شتر که بیشتر درویشان از آن قبا و کلاه سازند. (برهان). قسمی از پشمینه که از پشم شتر بافند. (انجمن آرا). قسمی جامۀ پشمین دستباف که از آن سرداری و قبا میکردند. (یادداشت مؤلف). این پشمینه در ایران اکنون چنان تکمیلی یافته که ملوک و امرا از آن قبا و جبه کنند. (انجمن آرا). نوعی پارچۀ ضخیم که در خراسان از پشم شتر یا کرک بز با دست بافند و از آن جامۀ زمستانی دوزند. (فرهنگ فارسی معین). پارچه ای از کرک گوسفند و بسیار نفیس و اعلا که از آن جبه و سرداری دوزند، و برک بخرز و کرمان بر سایر اقسام آن ترجیح دارد. (ناظم الاطباء) :
با برک گفت که دوزم عسلی ّ تو بدوش
که بسرما نکنم حرب بگاه پیکار.
نظام قاری.
قاری مصنفات تو بر پوشی و برک
هر جا رفوگران هنرور نوشته اند.
نظام قاری.
میکرد سرکشی برک شدّه زآن جهت
خود را سیه گلیم و پراکنده حال یافت.
نظام قاری.
، جامۀ کوتاهی باشد تا کمرگاه که بیشتر مردم دارالمرز (تبرستان) پوشند. (برهان) (انجمن آرا). و آنرا پشتک خوانند. (انجمن آرا). دستک. جامۀ کوتاه تا کمر که مردم مازندران و گیلان پوشند. (ناظم الاطباء) :
تو سبزپوش روی سفیدی بسان خضر
از سندست عمامه وز استبرقت برک.
کمال غیاث (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برقه
تصویر برقه
(دخترانه)
درخشیدن جسمی در مقابل تابش اشعه آفتاب یا هر چیز دیگر (نگارش کردی: بریقه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برگش
تصویر برگش
(پسرانه)
سینی، طبق (نگارش کردی: بهرگهش)
فرهنگ نامهای ایرانی
هر یک از دو شاخه ای که از انتهای نای منشعب شده و هوای دم را به دو ریه می رسانند، نایژه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبرقش
تصویر مبرقش
زینت یافته به رنگ های مختلف، رنگارنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برقع
تصویر برقع
روبند، نقاب، تکۀ پارچه که زنان با آن چهرۀ خود را می پوشانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارقش
تصویر ارقش
دارای خال های سیاه و سفید، ویژگی انسان یا حیوانی که خال های سیاه و سفید داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(بَ قَ / بُ قَ)
نام مواضع بسیار است در دیار عرب و از آنجمله است:
برقه احجار. برقه احدب. برقه احزم. برقه احواز. برقه احوال. برقه ارمام. برقه اروی. برقه اطلم. برقه اعیار. برقه اقعی. برقهالاثماد. برقهالاجاول. برقهالاجداد. برقهالامالج. برقهالامهار. برقهالاوجر. برقهالثور. برقهالجبا. برقهالجنبیه. برقهالحرض. برقهالحصاء. برقهالحمی. برقهالخال. برقهالخرجاء. برقهالداث. برقهالرکا. برقهالروحان. برقهالشواجن. برقهالصراه. برقهالصفا. برقهالعباب. برقهالعیرات. برقهالغضا. برقهالفلاح. برقهالکیوان. برقهاللکیک. برقهاللوی. برقهالنجد. برقهالنیر. برقهالوداء. برقهالیمامه. برقه انقده. برقه بارق. برقه ثادق. برقه ثمثم. برقهثهمد. برقهحارب. برقه حسله. برقه حسمی یا حسنی. برقه حلیت. برقه حوزه. برقه خاخ. برقه خنزیز. برقه خنیف. برقه دمخ. برقه ذی اودات. برقه ذی علقی. برقه ذی غان. برقه ذی قار. برقهرامتین. برقه رحرحان. برقه رعم. برقه رواوه. برقه سعد. برقه سعر. برقه سلمانین. برقه سمنان. برقه شماء. برقه صادر. برقه ضاحک. برقه ضارج. برقه طحال. برقه عازب. برقه عاقل. برقه عالج. برقه عسعس. برقه عوهق. برقه عیهل. برقه عیهم. برقه غضور. برقه قادم. برقه کعکف. برقه لعلع. برقه ماسل. برقه مکتل. برقه مکحوب. برقه منشد. برقه نعاج. برقه نعمی. برقه واجف. برقه واسط. برقه واکف. برقه هارب. برقه هجین. برقه هولی. برقه یثرب. برقه یمامه. رجوع به معجم البلدان و منتهی الارب شود
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ)
حاجت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : مضی فلان لبرقته، فلان پی حاجت خود رفت. (ناظم الاطباء). کار. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب است به برق رود و آنرا برقه نیز نامند و آن دهی است به قم. (الانساب سمعانی)
منسوب به برق در همه معانی، کارآزموده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
منسوب به برق بمعنی بره، و برقی بیت کبیری است در خوارزم به بخارا. (از انساب سمعانی). خواجه عبداﷲ برقی از سلسلۀ خواجگان را این نسبت است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ قی ی)
محمد بن خالد برقی قمی، مکنی به ابوعبدالله. از محدثان و از اصحاب حضرت رضا و امام جعفر علیهم االسلام است. بعضی کنیت او را ابوالحسن دانسته اند. ازوست: 1- کتاب العویص. 2- کتاب البقره. 3- کتاب المحاسن. 4- کتاب الرجال. رجوع به الفهرست ابن الندیم شود
لغت نامه دهخدا
(بَ قی ی)
منسوب است به برقه که از اعمال مغرب میباشد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ زِ)
اسم مصدر از برزیدن. رجوع به برزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
ترس و بیم و دهشت و هراس. (منتهی الارب). دهشت. (آنندراج). برق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
آمیختن و خلط ساختن سخن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
آراستن خود را برای کسی. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط). آراستن زن خود را برنگهای گوناگون. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رنگ برنگ و خوش نما گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ قَ)
شتر نر ریزه
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ قَ)
داغدار و لکه دار و رنگارنگ. (ناظم الاطباء). منقش به رنگهای گوناگون. رنگارنگ. گوناگون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : قوقۀلعل بر کلاه گوشه نشانده، در کسوت منقش و قبای مبرقش چون عروسان در حجله و طاوسان در جلوه، دامن رعنایی در پای کشان می گردید. (مرزبان نامه ص 170) ، گل باقلی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مخلوط. آمیخته. تخلیط شده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برقت
تصویر برقت
باک بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برقع
تصویر برقع
روبند زنان
فرهنگ لغت هوشیار
رنگا رنگ، در آمیخته مزین برنگهای مختلف: ... قوقه لعل بر کلاه گوشه نشانده در کسوت منقش و قبای مبرقش چون عروسان در حجله و طاوسان در جلوه دامن رعنایی در پای کشان می گردید، مخلوط آمیخته، تخلیط شده (کلام)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقش
تصویر ارقش
فهمیده، چیزفهم، کاردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروش
تصویر بروش
سیخ فرانسوی گل سینه (جواهرات سلطنتی ایران)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برزش
تصویر برزش
بزرگداشت، تجلیل، پالان نهادن، زین نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برقک
تصویر برقک
برفک (در گویش شیرازی) زرک (زر ورق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترقش
تصویر ترقش
زینت دادن و آراستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برقه
تصویر برقه
باک بیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برغش
تصویر برغش
پشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برقع
تصویر برقع
((بُ قَ))
روی بند، نقاب، جمع براقع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برقی
تصویر برقی
((بَ))
مربوط به برق، ویژگی آن چه با برق کار می کند، برق کار، فوری، سریع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارقش
تصویر ارقش
((اَ قَ))
دارای خال های سیاه و سفید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبرقش
تصویر مبرقش
((مُ بَ قَ))
به رنگ های مختلف زینت یافته
فرهنگ فارسی معین
الکتریکی، برقی
دیکشنری اردو به فارسی