جدول جو
جدول جو

معنی برفشخی - جستجوی لغت در جدول جو

برفشخی
(بَ فَ)
منسوب است به برفشخ. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برفی
تصویر برفی
(دخترانه)
سفید و زیبا مانند برف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برخی
تصویر برخی
بعضی، پاره ای، قسمتی
قربانی، فدایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درفشی
تصویر درفشی
آشکار
درفشی کردن: کنایه از به خوبی یا بدی شهرت پیدا کردن، برای مثال به گفتار کرسیوز بدنهان / درفشی مکن خویشتن در جهان (فردوسی - ۲/۳۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ بَ)
منسوب به بربخ و آن تجویفی است در زوج سیم دماغ. (یادداشت بخط مؤلف). از موری. منسوب به موری. چون موری. (یادداشت بخط مؤلف). القسم الثالث و هو قسم غیر صغیر ینحدر فی التجویف البربخی المهیا فی عظم الوجنه. (یادداشت بخط مؤلف از قانون ابوعلی سینا). رجوع به بربخ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ)
رهی. فدائی. قربانی. فدیه. (غیاث اللغات). فدیه و قربانی. برخی با یای نسبت به معنی قربانی است که مقصود برخ برخ یا حصه کردن و تقسیم کردن قربانی باشد مانند شتر برخی بمعنی فدا و قربانی. (فرهنگ لغات شاهنامه) :
شاه بهرام شاه و خواجه وزیر
برخی این چنین نکو تقدیر.
سنایی.
روزی که کنی هلاک خاقانی یاد
برخی تو جان پاک خاقانی باد.
خاقانی.
نامه باری همی نویس که جان
برخی آن خط و عبارت تو.
کمال اسماعیل.
برخی آن دو عارض و آن زلف عنبرین
جان من ارچه نیست بدین حال نازنین.
کمال اسماعیل.
عشق بر مرده نباشد پایدار
عشق را برخی جان افزای دار.
مولوی.
به همه عمر برآنم که دعاگوی تو باشم
گر تو خواهی که نباشم تن من برخی جانت.
سعدی.
بسیار نباشد ولی از دست بدادن
از جان رمقی دارم و هم برخی جانت.
سعدی.
جان برخی روی یار کردم
گفتم مگرش وفاست چون نیست.
سعدی.
همی رفتی و دیده ها در پیش
دل دوستان کرده جان برخیش.
سعدی.
بجان توای جان من زان تو
دل و جان من برخی جان تو.
خواجوی کرمانی.
گل آب شد از شرم چو روی تو بدید
در سرو خم افتاد چو قدتو چمید
دل بندۀ آن سرو که چون قد تو رست
جان برخی آن گل که چو روی تو دمید.
(انجمن آرا).
- شتر برخی، شتر قربانی. هیون برخی. چون شتر قربانی را پاره پاره برند آنرا شتر برخی گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج).
- هیون برخی، شتر قربانی:
چون هیون برخیم ای جان من برخی شاه
زنده اعضایم برند و من ز هر در بیگناه.
ملک الشعراء کاشانی (از انجمن آرا).

مرکّب از: برخ + ی، بعض. پاره ای از چیزی چه برخ بمعنی حصه و بهره است و یای تحتانی برای وحدت، لهذا بمعنی اندکی مشهور است. (مهذب الاسماء)، قدری. بعضی. پاره و حصه. جزوی. بخشی. لختی. بهره. اندکی از بسیار. (برهان)، و رجوع به برخ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ)
دهی است از دهستان حومه بخش رامسر شهرستان شهسوار. سکنۀ آن 250 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نوعی از حلواست. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(نَ شَ)
محمد بن جعفر، مکنی به ابوجعفر و معروف به نرشخی. مؤلف تاریخ بخارا. از مورخان قرن چهارم است. وی کتاب تاریخ بخارا را به زبان عربی به نام امیر حمیدابومحمد نوح بن نصر سامانی تألیف کرد. وی به روایت سمعانی به سال 286 تولد یافت و در سال 347 هجری قمری درگذشت. (از تاریخ ادبیات در ایران صفا ج 2 ص 977)
لغت نامه دهخدا
(نَ شَ)
منسوب است به نرشخ از قرای بخارا. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
ده کوچکی است از بلوک آلیان دهستان ماسولۀ بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 12 هزارگزی باختر فومن بین کمادول و ماکلوان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ)
از روستاهای بخاراست. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع) (الانساب سمعانی)
، اصابت کردن برق بکسی یا چیزی. سوختن و تباه کردن برق کسی را، براق نمودن. درخشندگی داشتن. درخشیدن. صیقلی بودن.
- برق زدن چشم، خیره شدن آن. (زمخشری).
، بتافتن. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ شی ی)
به معنی عرفشه است. (از دزی). رجوع به عرفشه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
هویدا. پیدا. آشکار. انگشت نما. (آنندراج). علم. مشهور.
- درفشی شدن، مشهور شدن. آوازه شدن:
همانا شنیدند گردن کشان
درفشی شد اندر جهان این نشان.
فردوسی.
نگه کن که این نامه تا جاودان
درفشی شود بر سر بخردان.
فردوسی.
- ، به بدی شهره شدن، انگشت نما گشتن:
زبان برگشایند بر من مهان
درفشی شوم در میان جهان.
فردوسی.
- درفشی کردن، مشهور کردن. انگشت نما کردن. به بدی مشهور کردن. خود را به بدی مشهور کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به گفتار گرسیوز بدنهان
درفشی مکن خویشتن در جهان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ)
نام موضعی است میان ایران و توران و بجای خاء جیم هم بنظر آمده (یعنی برشجا). (برهان) (انجمن) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ)
موی نرم و ملایم که بر جناح مرغان باشد.
لغت نامه دهخدا
(بَفَ)
گرانی باشد که از خواب بر مردم افتد و آنرا بتازی کابوس و عبدالجنه خوانند و بعضی آنرا از شیاطین میدانند و به این معنی بجای حرف اول یای حطی هم بنظر آمده است. (آنندراج). کابوس. (ناظم الاطباء) ، گفتار ناشایسته. (آنندراج). سخن ابلهانه. (ناظم الاطباء) ، ظرف و جای عمیق. (آنندراج). جای عمیق و ژرف. (ناظم الاطباء). خندق. (آنندراج). دره و خندق. (ناظم الاطباء) ، عمارت محراب دار. (آنندراج). بنای هلالی شکل مانند رومی و شیروانی. (ناظم الاطباء) ، لشکر و فوج. (آنندراج). سپاه، منطقه و کمربند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ)
کابوس. برفخج. (شعوری). رجوع به برفخج شود، مطرب و سراینده. (آنندراج). خواننده و مغنی و نوازنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ طا)
قریه ای است به شهر ملک در بغداد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ)
عصر روز یکشنبه.
لغت نامه دهخدا
تصویری از ظرفشوی
تصویر ظرفشوی
آوند شوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درفشی
تصویر درفشی
هویدا، پیدا، آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرشخی
تصویر نرشخی
منسوب به نرشخ ازمردم نرشخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخی
تصویر برخی
فدا شدن، قربان گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درفشی
تصویر درفشی
((دِ رَ))
رسوا، انگشت نما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخی
تصویر برخی
((بَ))
بعضی، اندکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخی
تصویر برخی
فدا، فدایی، قربان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخی
تصویر برخی
بعضی
فرهنگ واژه فارسی سره
ارتقا، ترقی
متضاد: تنزل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بعضی، پاره ای، تعدادی، چندی، شماری، جان نثار، فدایی، قربانی، نثار، فدا، قربان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برف آلود، پربرف، برف زا
متضاد: تگرگ زا، باران زا، برف روب، برف پاروکن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بنفش
دیکشنری اردو به فارسی