جدول جو
جدول جو

معنی برفرودی - جستجوی لغت در جدول جو

برفرودی
(بَ فُ)
اختلاف. تمایز. اختلاف مراتب و درجات:
برفرودی بسی است در مردم
گرچه از راه نام هموارند.
ناصرخسرو.
برفرودی اندر مزاج مردمان بسیار است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). برفرودی را دو طرف است و هر طرفی را حدیست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بَ اَ)
دگرگونی.اختلاف. (یادداشت مؤلف) : بباید دانست که اعتدال مزاج مردم را عرضی است فراخ اعنی برافرودی اندر مزاجهای مردمان بسیار است و این برافرودی دو طرف است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و برافرودی این همه (مردم) بسبب برافرودی مزاجهاست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(بِ فُ)
پایین و بسمت پایین. (ناظم الاطباء). و رجوع به فرود شود، خس و خاشاک وادی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) ، نام مرغی بسیارآواز. بقاقه، یکی آن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) ، مرد بسیارگوی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). بقاقه. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به بقاقه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان میان خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه واقع در 15 هزارگزی خاور رود و 15 هزارگزی خاور راه شوسۀ عمومی تربت به نیازآباد. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب است به بیرود که از نواحی اهواز است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منسوب به ارفود از قرای کرمینیه. (انساب سمعانی) ، بنده کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الأرب). رق ّ کردن. بنده گردانیدن. به بندگی گرفتن، نیکو کردن سخن را. (منتخب اللغات) ، بدحال گشتن. بدحال گردیدن. (منتهی الأرب) ، ارقاق عنب، به آخر رسیدن پختگی انگور سپید. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
کشور، نام قدیم ناحیتی در ساحل غربی دریای سیاه، (یشتها ج 1 ص 393 و 409)
لغت نامه دهخدا
تونسی (خطیب محمد) امام اول مسجد جامع باردو در تونس بوده، کتب زیر از اوست: تعلیم القاری (رساله در احکام تجوید) که بسال 1293 هجری قمری تألیف کرد و شیخ محمد شاذلی بن اصلح وی را بدین دو بیت:
لقد جمعت وصف الحروف و بینت
مخارجها کل البیان و وضحت
و زادت علی هذا من العلم جمله
لمن یقراء القرآن حقّا تعینت،
تقریظ گفته، چ تونس 1294 در 94 ص (ازمعجم المطبوعات ج 1 ستون 513)، مرد بددل، (ناظم الاطباء)
عمر افندی، او راست: ماقاله مالک فی الخمر (مطبعۀ موسوعات 1903 میلادی)، (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 513)
لغت نامه دهخدا
(بُ بُ)
نام یکی از دهستانهای بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. این دهستان در خاور بخش واقع شده. از 78 آبادی تشکیل گردیده و جمعیت آن درحدود 33900 نفر و قراء مهم آن کهریز - گایگان - چین سلطان - گندسینه، سور - اردودرخمه بالا و پائین - گندر - اوزن - زمزم - جلیل آباد - آلی گر - کان سرخ - شاهپورآباد - مغانک پائین - شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان درب قاضی بخش حومه شهرستان نیشابور در 6 هزارگزی خاور نیشابور. در طرف شمال خاوری آن تپه های آثار باستانی دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ فُ)
افزون. بعلاوه. برسری. بیش. برفزون. بسیار. فراوان:
وزو بر روان محمد درود
بیارانش بر هر یکی برفزود.
فردوسی.
بی اندازه از ما شما را درود
هنر با نژاد ار بود برفزود.
فردوسی.
چو بنشست بهمن بدادش درود
ز شاه و ز ایرانیان برفزود.
فردوسی.
بیامد بر شیده دادش درود
ز شاه و ز ایرانیان برفزود.
فردوسی.
ز یزدان و از ما هزاران درود
مر او را (محمد) و یارانش را برفزود.
فردوسی، برآمدن ستاره. (منتهی الارب)، ترسیدن و توعد. (از اقرب الموارد)، آراسته شدن و زینت گرفتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، خویشتن برآراستن. (تاج المصادر بیهقی)، اندک زیت یا روغن ریختن در طعام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)، بلند کردن ماده شتر دم را و آبستنی وانمود کردن و آبستن نبودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آبستن نمودن شتر بی آبستنی. (تاج المصادر بیهقی)، برق السقاء، گداخته شدن روغن خیک از گرما و از هم وارفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
یکی از دهستان های بخش مرکزی شهرستان اصفهان و در جنوب اصفهان واقع و محدود است از شمال به اصفهان و بخش سده، از جنوب به کوه صفه، از خاور و باختر به زاینده رود. وضع طبیعی: یک رشته ارتفاعات کوه صفه و تخت رستم که در جهت خاور و باختر کشیده شده و در جنوب دهستان واقع و بلندترین قلۀ آن 2240 متر است رودخانه: قسمتی از مسیر رود خانه زاینده رود در حد خاوری و باختری و شمالی این دهستان واقع شده است. زمستان آن معتدلست و آب قراء آن از رود خانه زاینده رود و چاه تأمین میشود. این دهستان از 9 آبادی تشکیل می شود و سکنۀ آن 15276 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
یکی از دهستان های بخش نطنز شهرستان کاشان است. در شمال دهستان چیمه رود واقع و کوهستانی است و از 7 آبادی تشکیل شده است. سکنه در حدود 5400 تن. و قراء مهم آن ابیانه و طره و کمجان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
سراشیب بودن. سرازیری: و به یک سو از آن میل نکند سراشیب از بهر فرودی. (التفهیم).
- فرودی مایه. رجوع به مدخل فرودی مایه شود
لغت نامه دهخدا
(مَرْوْ)
منسوب به مرورود. رجوع به مرورود و مرو شود
لغت نامه دهخدا
(دُ فُ)
عمل در فروش. فروختن در:
خاک درسا کرد خاقانی و گفت
در فروشی را دکان در بسته ام.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(فُ)
حالت و صفت دورفرود. عمق. گودی. ژرفا. (یادداشت مؤلف). رجوع به دورفرود شود
لغت نامه دهخدا
(سَ فُ)
کنایه از دلیری و شجاعت، وفاداری، جانبازی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
بوی فروشی. شغل عطار و مشک فروش. عمل بوفروش:
در چین سر زلف تو دربوی فروشی
دم جز بخطا می نزند نافۀ آهو.
ابن یمین.
، جایی یا چاهی که در آن غله پنهان کنند. (ناظم الاطباء) :
غله کردی به زیربوک نهان
چون نرانند بوک بر سر تو.
طیان.
، ترجمه فرض هم هست. (برهان) (آنندراج). واجب و فرض الهی. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(فُ)
عمل بارفروش. سمت و کار بارفروش. رجوع به بارفروش شود
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ)
زیر و بالا. بر و فرود. زیر و رو.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شغل برف روب
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
ضرر و نقصانی که از برف به زراعت میرسد. (آنندراج). زیان و ضرر حاصل شده از برف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ فُ)
زیر و زبر. زیر و رو. بالا و زیر. زیر و بالا. (یادداشت مؤلف). همه اطراف. بلندی و پستی. بالا و پائین و زیر و زبر. (ناظم الاطباء).
- برفرود سخن، فراز و نشیب آن. نیک و بد آن:
بکوشم باندازۀ دستگاه
کنم برفرود سخن را نگاه.
شمسی (یوسف وزلیخا).
- برفرود کاری، زیر و زبر آن. اختلاف و تمایز آن:
خدمت سلطان بجان از شهریاری خوشتر است
وین کسی داند که داند برفرود روزگار.
فرخی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بفرود
تصویر بفرود
بسمت پایین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرودی
تصویر فرودی
انحطاط تنزل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفرود
تصویر برفرود
بالا و زیر، زیر و رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفزود
تصویر برفزود
((بَ فُ))
بسیار، فراوان، بی شمار
فرهنگ فارسی معین