فرستادن کسی را. (ناظم الاطباء). فرستادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ نظام) (ترجمان علامه جرجانی ص 27) (زوزنی) (صراح) (دزی ج 1 ص 98) (مهذب الاسماء). کسی را جایی فرستادن. (تاج المصادر بیهقی). فرستادن کسی را بتنهایی: ثم بعثنا من بعدهم موسی. (قرآن 103/7 و 75/10) (از اقرب الموارد). در شرع فرستادن خدای تعالی است انسانی را به سوی جن و انس تا آنان را به راه حق دعوت کند و شرط آن دعوی پیغمبری و اظهار معجزه باشد و برخی گفته اند شرط آن آگاهی از امور پنهانی و اطلاع بر مغیبات و دیدن فرشتگان است و چنین فرستاده ای از جانب حق مرد باید باشد نه زن. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به کلمات رسول و نبی در همان متن شود، خشم برای خدا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
فرستادن کسی را. (ناظم الاطباء). فرستادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ نظام) (ترجمان علامه جرجانی ص 27) (زوزنی) (صراح) (دزی ج 1 ص 98) (مهذب الاسماء). کسی را جایی فرستادن. (تاج المصادر بیهقی). فرستادن کسی را بتنهایی: ثم بعثنا من بعدهم موسی. (قرآن 103/7 و 75/10) (از اقرب الموارد). در شرع فرستادن خدای تعالی است انسانی را به سوی جن و انس تا آنان را به راه حق دعوت کند و شرط آن دعوی پیغمبری و اظهار معجزه باشد و برخی گفته اند شرط آن آگاهی از امور پنهانی و اطلاع بر مغیبات و دیدن فرشتگان است و چنین فرستاده ای از جانب حق مرد باید باشد نه زن. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به کلمات رسول و نبی در همان متن شود، خشم برای خدا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
شب زنده دار. تهجدگزار. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). - رجل بعث و بعث، آنکه همواره هموم وی او را بیدار کند و از خواب برخیزاند. (از اقرب الموارد) ، اضطراب کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از متن اللغه)
شب زنده دار. تهجدگزار. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). - رجل بَعث و بَعِث، آنکه همواره هموم وی او را بیدار کند و از خواب برخیزاند. (از اقرب الموارد) ، اضطراب کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از متن اللغه)
که گوشوار دارد، خداوند عیش خوش شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، ستور را بر سر خود بچرا گذاشتن. (منتهی الأرب). چاروا بچراگاه گذاشتن، خداوند عیش خوش کردن. (زوزنی)
که گوشوار دارد، خداوند عیش خوش شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، ستور را بر سر خود بچرا گذاشتن. (منتهی الأرب). چاروا بچراگاه گذاشتن، خداوند عیش خوش کردن. (زوزنی)
جهت. شوند. (ناظم الاطباء). داعی. انگیزه. علت. جهت. غرض. موجب. (المنجد). مجازاً سبب. (آنندراج). ج، بواعث: حرام است بر من آنگه برگردد همه آن یا بعضی از آن به ملکیت من به حیلتی از حیلتها یا باعثی از باعثها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). نزدیکی میجوید بخدا به آنچه باعث نزدیکی است. (همان کتاب 212). ممکن است که سکرت سلطنت او را بر این باعث باشد. (کلیله و دمنه). و بر اتباع فرایض و سنن و اقتفاء آثار سداد و رشاد محرض و باعثی نه باز با سر الحاد و بی دیانتی رفتند. (جهانگشای جوینی). بخت ز آغوش من انگیخته همچو صدف باعث ویرانیم. ابوطالب کلیم (از آنندراج).
جهت. شوند. (ناظم الاطباء). داعی. انگیزه. علت. جهت. غرض. موجب. (المنجد). مجازاً سبب. (آنندراج). ج، بَواعِث: حرام است بر من آنگه برگردد همه آن یا بعضی از آن به ملکیت من به حیلتی از حیلتها یا باعثی از باعثها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). نزدیکی میجوید بخدا به آنچه باعث نزدیکی است. (همان کتاب 212). ممکن است که سکرت سلطنت او را بر این باعث باشد. (کلیله و دمنه). و بر اتباع فرایض و سنن و اقتفاء آثار سداد و رشاد محرض و باعثی نه باز با سر الحاد و بی دیانتی رفتند. (جهانگشای جوینی). بخت ز آغوش من انگیخته همچو صدف باعث ویرانیم. ابوطالب کلیم (از آنندراج).
جمع واژۀ برعث. (منتهی الارب). حلقۀ دبر. (آنندراج). رجوع به برعث شود، کنایه از اسب. (انجمن آرا). - براق چهارم فلک، کنایه از آفتاب. (آنندراج). - ، کنایه از فلک هشتم هم گفته اند. - براق سلیمان، کنایه از باد است. (انجمن آرا). - براق سیرت، بسیرت براق، تندسیر: و به اتفاق، از پیش او گوری برخاست براق سیرت. (سندبادنامه)
جَمعِ واژۀ بُرعُث. (منتهی الارب). حلقۀ دبر. (آنندراج). رجوع به برعث شود، کنایه از اسب. (انجمن آرا). - براق چهارم فلک، کنایه از آفتاب. (آنندراج). - ، کنایه از فلک هشتم هم گفته اند. - براق سلیمان، کنایه از باد است. (انجمن آرا). - براق سیرت، بسیرت براق، تندسیر: و به اتفاق، از پیش او گوری برخاست براق سیرت. (سندبادنامه)