- برشاعه (بَ عَ)
آبشخوری است مابین دهناء و یمامه. (مراصد الاطلاع) ، ترک دادن و واگذاشتن. (برهان). ترک دادن. (انجمن آرا) ، کنایه از اعراض نمودن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اعراض کردن و بیدماغ شدن. (آنندراج). کناره کردن. (غیاث اللغات). اعراض کردن و روی تافتن. برگشتن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) :
بقول دشمن بدگوی برشکست از من
چه شد چه کرده ام از بهر چه چرا برگشت.
مسعودسعد سلمان.
بر خصم زدند و برشکستند
کشتند و بریختند و جستند.
نظامی.
یکی فتنه دید از طرف برشکست
یکی در میان آمد و سرشکست.
سعدی.
پیام من که رساند بماه مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است.
سعدی.
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت
من نه آنم که توانم که از او برشکنم.
سعدی.
خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی
که برشکستی و ما را بهیچ نخریدی.
سعدی.
ازو شوخی ازین درخم شکستن
ازین زاری و ازوی برشکستن.
امیرخسرو.
- برشکستن بهم، بیکدیگر حمله کردن. درهم آویختن:
برآنسان دو لشکر بهم برشکست
که گرد سپه بر هوا ابر بست.
فردوسی.
سرانجام لشکر همه هم گروه
بهم برشکستند چون کوه کوه.
فردوسی.
- ، درهم شکستن:
که دست نیای تو پیران ببست
دو لشکر ز توران بهم برشکست.
فردوسی.
- برشکستن عنان، برتافتن آن.
- عنان برشکستن، عنان برتافتن:
مپندار گر وی عنان بر شکست
که من باز دارم ز فتراک دست.
سعدی.
آنرا که تو تازیانه در سر شکنی
به زآنکه ببینی و عنان برشکنی.
سعدی.
، مغلوب گردانیدن. شکست دادن:
بمن بازده زور لشکرشکن
بمن دیو لشکرشکن برشکن.
فردوسی.
، آستین برزدن. (آنندراج) :
به پیلسته دیبای چین برشکست
به ماسورۀ سیم بگرفت شست.
اسدی (آنندراج).
، رنجه شدن. (غیاث اللغات)
بقول دشمن بدگوی برشکست از من
چه شد چه کرده ام از بهر چه چرا برگشت.
مسعودسعد سلمان.
بر خصم زدند و برشکستند
کشتند و بریختند و جستند.
نظامی.
یکی فتنه دید از طرف برشکست
یکی در میان آمد و سرشکست.
سعدی.
پیام من که رساند بماه مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است.
سعدی.
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت
من نه آنم که توانم که از او برشکنم.
سعدی.
خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی
که برشکستی و ما را بهیچ نخریدی.
سعدی.
ازو شوخی ازین درخم شکستن
ازین زاری و ازوی برشکستن.
امیرخسرو.
- برشکستن بهم، بیکدیگر حمله کردن. درهم آویختن:
برآنسان دو لشکر بهم برشکست
که گرد سپه بر هوا ابر بست.
فردوسی.
سرانجام لشکر همه هم گروه
بهم برشکستند چون کوه کوه.
فردوسی.
- ، درهم شکستن:
که دست نیای تو پیران ببست
دو لشکر ز توران بهم برشکست.
فردوسی.
- برشکستن عنان، برتافتن آن.
- عنان برشکستن، عنان برتافتن:
مپندار گر وی عنان بر شکست
که من باز دارم ز فتراک دست.
سعدی.
آنرا که تو تازیانه در سر شکنی
به زآنکه ببینی و عنان برشکنی.
سعدی.
، مغلوب گردانیدن. شکست دادن:
بمن بازده زور لشکرشکن
بمن دیو لشکرشکن برشکن.
فردوسی.
، آستین برزدن. (آنندراج) :
به پیلسته دیبای چین برشکست
به ماسورۀ سیم بگرفت شست.
اسدی (آنندراج).
، رنجه شدن. (غیاث اللغات)
