جدول جو
جدول جو

معنی برسیا - جستجوی لغت در جدول جو

برسیا
(بَ)
شهری معروف است و معلوم که پیش از تسخیر قسطنطنیه دارالملک سلاطین آل عثمان بوده است. (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
برسیا
(بَ)
برسیان. الوسیون. (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است که منبت آن بلاد بابل و کوفه است و بی شکوفه و گل تخم کند و در اول تموز می رسد وعرق آن بوی قرنفل می دهد و در خواص مثل بادرنجبویه است. (آنندراج) (انجمن آرا). و رجوع به برسیان شود، خجک ناخن. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به برش شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرسیا
تصویر پرسیا
(دخترانه)
پرشیا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برسیل
تصویر برسیل
(دخترانه)
نوعی گرد نان (نگارش کردی: بهرس)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برسیان
تصویر برسیان
(پسرانه)
نام گیاهی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بریا
تصویر بریا
(دخترانه)
واژه ایکاش (نگارش کردی: بریا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مرسیا
تصویر مرسیا
(دخترانه)
ریحان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بردیا
تصویر بردیا
(پسرانه)
نام دومین پسر کوروش پادشاه هخامنشی و برادر کمبوجیه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برسیان
تصویر برسیان
گیاهی فاقد شکوفه و گل که در حوالی کوفه می روید، عشقه، سیان، پرسیان، پرشیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برسیان
تصویر برسیان
نوعی خرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برایا
تصویر برایا
خلایق، آفریده شدگان
فرهنگ فارسی عمید
(بْرا)
نوعی صعتر. (یادداشت مؤلف). الیوسیون. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به صعتر شود، سرازیر. (آنندراج) ، درهم و برهم و مخلوط. (ناظم الاطباء). مختلف
لغت نامه دهخدا
اسم رومی بسباسه. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
به یونانی به معنی ریحان است. (از مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
یونجه. رطبه. فصفصه. قت. (یادداشت مؤلف). دانۀ نباتی است که به رطبه ماندمگر برگ آن از رطبه بزرگتر است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ماندگی و کوفت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شراب انگور راگویند بلغت زند و پازند. (برهان) (از هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج). بلغت زند شراب انگور و خمر. (ناظم الاطباء). هزوارش، بسی یا پهلوی باتک، باده ’یونکر103 ’’یوستی بندهش 880’ (از حاشیه برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(بَنَ / نِ)
رستینی باشد که تخم آن مانند تخم کرفس است. علت جرب را نافع باشد. (برهان) (آنندراج) ، رنگ بگردانیدن چنانکه پوست چهره در آفتاب.
- برشته کردن به آتش، همه یا بخش مهم رطوبت و تری را گرفتن. (یادداشت مؤلف). بریان کردن. سرخ کردن. بودادن. بر آتش یا تابه و مانند آن نهادن نان یا چیزی تا سرخی گیرد. (یادداشت مؤلف). برتابۀ بی آب یا ریگ تفته پختن چنانکه صورت آن رنگ بگرداند بزردی یا سرخی: نان را برشته کردن. گندم را برشته کردن.
- برشته کرده، مسلوق. مسلوقه. بی آب پخته شده. (یادداشت مؤلف).
- گندم برشته، گندم بوداده. (یادداشت مؤلف).
- نان برشته، نان نیک پخته بر اثر تیز کردن آتش یا دیر بیرون کردن آن از تنور. (یادداشت مؤلف).
، بمناسبت بریانی و سوختگی، غمین ودردمند.
- یار برشته، کنایه از یار دردمند. (آنندراج) :
جز داغ جگرسوز که یاری است برشته
در کس نتوان بست دل امروز که یاراست.
واله هروی (آنندراج).
، هرچه مرغوب و محجوب باشد. (غیاث) (آنندراج).
- چهرۀ برشته، کنایه از چهرۀ آتشین. (آنندراج) :
سمنبران بلب آبدارچون گهرند
بچهره از جگر عاشقان برشته ترند.
صائب (آنندراج).
- حسن برشته، کنایه از حسن سبزه. سبز و ته گلگون. (غیاث اللغات) (آنندراج) (بهار عجم). یعنی ملیح مایل بسرخی. (غیاث اللغات).
، محکم بافته. هنگفت. صفیق. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برسیانه. رستنیی باشد که تخم آن مانند تخم کرفس است و علت جرب را نافع باشد. (برهان). رجوع به برسیا و برسیان و برسیانه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
به لغت زند و پازند گوشت را گویند و به عربی لحم خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (هفت قلزم) (از ناظم الاطباء). هزوارش، بسریا
لغت نامه دهخدا
(بَ دَیْ یا)
موضعی یا نهری است در شام. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شهرکی از تبت که بقدیم از چین بود و در این شهر مردمان تغزغزی بسیارند. (از حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پسر کورش بزرگ و برادر کمبوجیه. (قرن ششم قبل از میلاد) کمبوجیه پس از جلوس (529 قبل از میلاد) وی را مخفیانه کشت. هنگامی که کمبوجیه در مصر بود گوماتای مغ خود را بردیا معرفی و قیام کرد و بهمین مناسبت به بردیای دروغین معروف است. (دایره المعارف فارسی). داریوش کبیر این مرد را کشت.
- بردیای دروغین، گوماتای مغ. رجوع به گوماتا و داریوش کبیر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام پدر آصف وزیر سلیمان. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
صورت احمد ز آدم بود لیک اندر صفت
آدم از احمد پدید آمد چو زآصف برخیا.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برسیا. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به برسیا شود، نیکویی بافت و ظرافت آن. نیک به هم بافته بدون تار و پود پارچۀ پشمی و قالی و جز آن. مقابل شلاته و شل
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی است از دهستان براآن بخش حومه شهرستان اصفهان. سکنۀ آن 373 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان گوغر بخش بافت شهرستان سیرجان. سکنۀ آن 617 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ، بنظم درآوردن. بند کردن، چنانکه دانه های جواهر در گردن بند یا تسبیح:
ز عمر بهره همین گشت مر مرا که بشعر
برشته میکشم این زر و در و مرجان را.
ناصرخسرو.
- برشتۀ نظم کشیدن، نظم کردن. سرودن. شعر گفتن. منظوم ساختن.
- ، منظم ساختن. منظم گرداندن. تنظیم کردن. برشته کشیدن. تعکیف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
عصی الراعی. (الابنیه) (فهرست مخزن الادویه). بطباط. سبطباط. (الابنیه). و رجوع به برسنبدار و حاشیۀ مربوط به آن در این لغتنامه و عصاالراعی شود، ریسیدن. (از: ب + رشتن). رجوع به رشتن و ریسیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برسیم
تصویر برسیم
شبدر از گیاهان شبدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برایا
تصویر برایا
جمع بریه، آفریدگان، جمع بریه آفریدگان مخلوقات خلایق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسی
تصویر برسی
ماندگی وکوفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسیان دارو
تصویر برسیان دارو
انجبار عصاالراعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسیان
تصویر برسیان
((بَ))
پرشیان
فرهنگ فارسی معین
آفریدگان، مخلوقات، موجودات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رسیده، رسیدی؟، فرستاده شده
فرهنگ گویش مازندرانی