برسیان. الوسیون. (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است که منبت آن بلاد بابل و کوفه است و بی شکوفه و گل تخم کند و در اول تموز می رسد وعرق آن بوی قرنفل می دهد و در خواص مثل بادرنجبویه است. (آنندراج) (انجمن آرا). و رجوع به برسیان شود، خجک ناخن. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به برش شود
برسیان. الوسیون. (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است که منبت آن بلاد بابل و کوفه است و بی شکوفه و گل تخم کند و در اول تموز می رسد وعرق آن بوی قرنفل می دهد و در خواص مثل بادرنجبویه است. (آنندراج) (انجمن آرا). و رجوع به برسیان شود، خجک ناخن. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به برش شود
رستینی باشد که تخم آن مانند تخم کرفس است. علت جرب را نافع باشد. (برهان) (آنندراج) ، رنگ بگردانیدن چنانکه پوست چهره در آفتاب. - برشته کردن به آتش، همه یا بخش مهم رطوبت و تری را گرفتن. (یادداشت مؤلف). بریان کردن. سرخ کردن. بودادن. بر آتش یا تابه و مانند آن نهادن نان یا چیزی تا سرخی گیرد. (یادداشت مؤلف). برتابۀ بی آب یا ریگ تفته پختن چنانکه صورت آن رنگ بگرداند بزردی یا سرخی: نان را برشته کردن. گندم را برشته کردن. - برشته کرده، مسلوق. مسلوقه. بی آب پخته شده. (یادداشت مؤلف). - گندم برشته، گندم بوداده. (یادداشت مؤلف). - نان برشته، نان نیک پخته بر اثر تیز کردن آتش یا دیر بیرون کردن آن از تنور. (یادداشت مؤلف). ، بمناسبت بریانی و سوختگی، غمین ودردمند. - یار برشته، کنایه از یار دردمند. (آنندراج) : جز داغ جگرسوز که یاری است برشته در کس نتوان بست دل امروز که یاراست. واله هروی (آنندراج). ، هرچه مرغوب و محجوب باشد. (غیاث) (آنندراج). - چهرۀ برشته، کنایه از چهرۀ آتشین. (آنندراج) : سمنبران بلب آبدارچون گهرند بچهره از جگر عاشقان برشته ترند. صائب (آنندراج). - حسن برشته، کنایه از حسن سبزه. سبز و ته گلگون. (غیاث اللغات) (آنندراج) (بهار عجم). یعنی ملیح مایل بسرخی. (غیاث اللغات). ، محکم بافته. هنگفت. صفیق. (یادداشت مؤلف)
رستینی باشد که تخم آن مانند تخم کرفس است. علت جرب را نافع باشد. (برهان) (آنندراج) ، رنگ بگردانیدن چنانکه پوست چهره در آفتاب. - برشته کردن به آتش، همه یا بخش مهم رطوبت و تری را گرفتن. (یادداشت مؤلف). بریان کردن. سرخ کردن. بودادن. بر آتش یا تابه و مانند آن نهادن نان یا چیزی تا سرخی گیرد. (یادداشت مؤلف). برتابۀ بی آب یا ریگ تفته پختن چنانکه صورت آن رنگ بگرداند بزردی یا سرخی: نان را برشته کردن. گندم را برشته کردن. - برشته کرده، مسلوق. مسلوقه. بی آب پخته شده. (یادداشت مؤلف). - گندم برشته، گندم بوداده. (یادداشت مؤلف). - نان برشته، نان نیک پخته بر اثر تیز کردن آتش یا دیر بیرون کردن آن از تنور. (یادداشت مؤلف). ، بمناسبت بریانی و سوختگی، غمین ودردمند. - یار برشته، کنایه از یار دردمند. (آنندراج) : جز داغ جگرسوز که یاری است برشته در کس نتوان بست دل امروز که یاراست. واله هروی (آنندراج). ، هرچه مرغوب و محجوب باشد. (غیاث) (آنندراج). - چهرۀ برشته، کنایه از چهرۀ آتشین. (آنندراج) : سمنبران بلب آبدارچون گهرند بچهره از جگر عاشقان برشته ترند. صائب (آنندراج). - حسن برشته، کنایه از حسن سبزه. سبز و ته گلگون. (غیاث اللغات) (آنندراج) (بهار عجم). یعنی ملیح مایل بسرخی. (غیاث اللغات). ، محکم بافته. هنگفت. صفیق. (یادداشت مؤلف)
پسر کورش بزرگ و برادر کمبوجیه. (قرن ششم قبل از میلاد) کمبوجیه پس از جلوس (529 قبل از میلاد) وی را مخفیانه کشت. هنگامی که کمبوجیه در مصر بود گوماتای مغ خود را بردیا معرفی و قیام کرد و بهمین مناسبت به بردیای دروغین معروف است. (دایره المعارف فارسی). داریوش کبیر این مرد را کشت. - بردیای دروغین، گوماتای مغ. رجوع به گوماتا و داریوش کبیر شود
پسر کورش بزرگ و برادر کمبوجیه. (قرن ششم قبل از میلاد) کمبوجیه پس از جلوس (529 قبل از میلاد) وی را مخفیانه کشت. هنگامی که کمبوجیه در مصر بود گوماتای مغ خود را بردیا معرفی و قیام کرد و بهمین مناسبت به بردیای دروغین معروف است. (دایره المعارف فارسی). داریوش کبیر این مرد را کشت. - بردیای دروغین، گوماتای مغ. رجوع به گوماتا و داریوش کبیر شود
دهی است از دهستان گوغر بخش بافت شهرستان سیرجان. سکنۀ آن 617 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ، بنظم درآوردن. بند کردن، چنانکه دانه های جواهر در گردن بند یا تسبیح: ز عمر بهره همین گشت مر مرا که بشعر برشته میکشم این زر و در و مرجان را. ناصرخسرو. - برشتۀ نظم کشیدن، نظم کردن. سرودن. شعر گفتن. منظوم ساختن. - ، منظم ساختن. منظم گرداندن. تنظیم کردن. برشته کشیدن. تعکیف. (منتهی الارب)
دهی است از دهستان گوغر بخش بافت شهرستان سیرجان. سکنۀ آن 617 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ، بنظم درآوردن. بند کردن، چنانکه دانه های جواهر در گردن بند یا تسبیح: ز عمر بهره همین گشت مر مرا که بشعر برشته میکشم این زر و در و مرجان را. ناصرخسرو. - برشتۀ نظم کشیدن، نظم کردن. سرودن. شعر گفتن. منظوم ساختن. - ، منظم ساختن. منظم گرداندن. تنظیم کردن. برشته کشیدن. تعکیف. (منتهی الارب)
عصی الراعی. (الابنیه) (فهرست مخزن الادویه). بطباط. سبطباط. (الابنیه). و رجوع به برسنبدار و حاشیۀ مربوط به آن در این لغتنامه و عصاالراعی شود، ریسیدن. (از: ب + رشتن). رجوع به رشتن و ریسیدن شود
عصی الراعی. (الابنیه) (فهرست مخزن الادویه). بطباط. سبطباط. (الابنیه). و رجوع به برسنبدار و حاشیۀ مربوط به آن در این لغتنامه و عصاالراعی شود، ریسیدن. (از: ب + رشتن). رجوع به رشتن و ریسیدن شود