جدول جو
جدول جو

معنی برسانی - جستجوی لغت در جدول جو

برسانی
(بُ ی ی)
منسوب است به برسان که بطنی است از ازد. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برسان
تصویر برسان
اژدها، در افسانه ها، ماری با بال های بزرگ و چنگال های قوی و دم دراز که از دهانش آتش بیرون می آمد، مار بسیار بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
لغت عجمی است و آنرا بسریانی عبروس و بیونانی اسقوالس نامند نباتی است پرشاخ و شاخه ها مثل کمان کج و خمیده و گلش سفیدو ثمرش مثل زیتون و طعم او تند و بیخش سپیداست و پوست بیخ او با زردی. رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
حاصل مصدر از رساندن و رسانیدن و معمولاًهمراه پیشاوندی بیاید، مانند: نامه رسانی و جز آن.
- نامه رسانی، عمل نامه رسان. شغل نامه رسان.
- ، در اصطلاح اداری ایران به اداره یا دایره یا شعبه و قسمتی گویند که ابلاغ و ارسال نامه های اداره یا مؤسسه یا وزارتخانه را بعهده دارد
لغت نامه دهخدا
(بَ رْ را)
خارجی. (از دزی ج 1 ص 61). و رجوع به برانیه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ی ی)
جمع واژۀ برنیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به برنیه شود، پرش و پرندگی. (ناظم الاطباء) ، خرفه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پرپهن. رجوع به خرفه و پرپهن شود
لغت نامه دهخدا
(بَرْ را)
منسوب است به برّانیّه و آن دهی است در بخارا. جمعی از محدثان از این ده برخاسته و به برانی شهرت یافته اند. رجوع به الانساب سمعانی شود، بیخ گوش، نشیب کوه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ را)
منسوب است به بر، بر غیر قیاس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). علانیه. (یادداشت مؤلف). در مقابل جوّانی ّ. (اقرب الموارد) : فی کلام سلمان رضی اﷲ عنه: من اصلح جوانیه اصلح اﷲ برانیه، ای من اصلح سریرته اصلح اﷲ علانیته، یعنی کسی که امور باطنی خود را اصلاح دهد، خدای تعالی امور ظاهری او را اصلاح دهد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بورانی. طعامی است از اسفناج سرخ کرده به روغن و بر آن تخم مرغ نیم رو کرده و نیز بادنجان سرخ کرده بروغن با ماست یا کشک. (یادداشت مؤلف). رجوع به بورانیه شود: و کانت ملوک بنی هاشم لایتناولون شیئاً من اطعمتهم الا بحضرته (بحضرهیوحنابن ما سویه) و کان یقف علی رؤوسهم و معه البرانی بالجوارشنات الهاضمه. (عیون الانباء ج 1 ص 175)
لغت نامه دهخدا
(بُرْ را)
برائی. صفت بران. (یادداشت مؤلف). رجوع به بران شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بسیار و فراوان افزوده و متزاید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دوشاب خوشبوی. (شرفنامۀ منیری). دوشب سیاه رنگ خوشبوی. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ)
مانند. بمانند. مثل. همچون. بسان. (یادداشت مؤلف) :
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ برسان زغن.
رودکی.
غریوی برآوردبرسان شیر
بسی دشمن آورد چون گور زیر.
دقیقی.
رخش گشت از اندوه برسان قیر
چنان شد کجا خسته گردد به تیر.
فردوسی.
دلیری که بدنام او اشکبوس
همی برخروشید برسان کوس.
فردوسی.
هیونی فرستاد برسان باد
برآمد برفور فوران نژاد.
فردوسی.
اندر سفری دایم برسان قمر لیکن
هم دست سفر داری هم روی قمر داری.
فرخی.
گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست
گر همه پیغمبری باشد بود یافه درای.
منوچهری.
چنین آفاق پر ز آیات حکمت
نبشته سر بسر برسان دفتر.
ناصرخسرو.
نگین و تیغ و تاج و تخت و ملک و گنج با لشکر
همه برسان فرزندند و سلطانشان پدر بر سر.
(یادداشت مؤلف از ترجمان البلاغۀ رادویانی)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
اژدها. (برهان) (ناظم الاطباء). اژدر. اژدرها. ثعبان. تنین
لغت نامه دهخدا
(شِ نُ / نِ / نَ دَ)
تمام کردن. (ترجمان القرآن) : النزف، برسیدن آب چاه و برسانیدن آب. (المصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ابراهیم بن ایوب عنبری، مکنی به ابواسحاق. از مردم اصفهان و اهل قریۀ فرسان بود. از ثوری و مبارک بن فضاله وجز آنها روایت کند و عبدالله بن داود از وی روایت دارد. وی مردی عابد بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
بذال بن سعد بن خالد بن محمد بن ایوب فرسانی اصفهانی، مکنی به ابومحمد. وی از محمد بن بکیر الحضرمی روایت کند و ابواحمد بن عدی حافظ را از او روایت است. (اللباب فی تهذیب الانساب)
حسن بن اسماعیل کندی. از مردم فرسان مغرب بود. از اصبغبن الفرح حدیث کند. وی در سال 263 ه. ق. در اعمال برقه درگذشت. (اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
نام شبه جزیره ای است در مغرب فرانسه. (ناظم الاطباء). شبه جزیره ایست بین دریای مانش در شمال و خلیج بیسکی در جنوب و حالیه به پنج ولایت منقسم است سواحلش نامنظم و سنگی و دارای بندرگاههای طبیعی و جزایر متعدد و قسمت داخلی آن پست و بلند است. شغل عمده اهالی زراعت و ماهیگیری است. شهرهای مهمش بجز رن پایتخت تاریخی آن همه بندر است. (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب است به بردان که قریه ای است از قراء بغداد. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ رَ نی ی)
برّکان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). گلیم سیاه. رجوع به برکان شود، بر زمین زدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بر چهار دست و پا ایستادن. (ازاقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بر دو زانو افتادن. (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
منسوب است به برقان که دهی است به خوارزم. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
احمد بن غالب یا احمد بن محمد بن غالب، مکنی به ابوبکر. ازثقات محدثان است و کتابهائی در علم حدیث تألیف کرده. وی بسال 425 هجری قمری در بغداد درگذشت. رجوع به طبقات الشافعیه ج 3 و تاریخ بغداد و ریحانه الادب شود
لغت نامه دهخدا
(بِرْ)
منسوب به بریان. رجوع به بریان شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
منسوب به برهان. مدلّل. مبرهن. (یادداشت دهخدا) :
حجتی بپذیر برهانی ز من زیراکه نیست
آن دبیرستان کلی را جزین جزوی گوا.
ناصرخسرو.
- دلیل برهانی، دلیل الزام آور. (ناظم الاطباء). رجوع به دلیل شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
امیرالشعراء عبدالملک برهانی نیشابوری. از شاعران اوایل عهد سلجوقی و معاصر و مورد علاقۀ الب ارسلان و پدر معزی شاعر معروف است. وی در آغاز دولت ملکشاه (جلوس 465 هجری قمری) در قزوین درگذشت. تخلص برهانی ظاهراً از لقب الب ارسلان (برهان امیرالمؤمنین) مأخوذ است. اشعاری از او در تذکره ها و کتب ادبی ثبت است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از دهستان پایین جواف است که در بخش خواف شهرستان تربت حیدریه واقع است و 100 تن سکنه دارد. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه. شغل اهالی آن زراعت، گله داری، قالیچه و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نسبتی است به بیسان. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
منسوب است به ترسان که بگمان من قریه ای است از قرای حمص. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ)
منسوب به فرسانه که از قرای افریقاست. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
منسوب است به فرسان که از قرای اصفهان است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
بی سواد عامی. توضیح در عربی بمعنی ظاهر از هر چیز و ضد (جوانی) است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسانی
تصویر بسانی
متعدد و متکثر بسیار فراوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برانی
تصویر برانی
((بِ رّ))
بی سواد، عامی
فرهنگ فارسی معین
دانه ی گندم یا برنج برشته شده، گوشت و پیاز چرخ کرده که آن
فرهنگ گویش مازندرانی
برسان
فرهنگ گویش مازندرانی
بورانی، مخلوطی از ماست و چغندر و سبزی پخته
فرهنگ گویش مازندرانی