جدول جو
جدول جو

معنی برساء - جستجوی لغت در جدول جو

برساء
(بَ)
مردم. (آنندراج) (منتهی الارب). براساء.
لغت نامه دهخدا
برساء
براساء: مردم
تصویری از برساء
تصویر برساء
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برسام
تصویر برسام
(پسرانه)
آتش بزرگ، یکی از سرداران یزدگرد ساسانی، مرکب از بر (مخفف ابر) + سام (آتش)، نام یکی از سرداران یزگرد ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برسام
تصویر برسام
سینه درد، ورم سینه، التهاب پردۀ بین کبد و قلب، ذات الجنب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برساد
تصویر برساد
در آیین زردشتی دعای پایان دادن نماز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برسان
تصویر برسان
اژدها، در افسانه ها، ماری با بال های بزرگ و چنگال های قوی و دم دراز که از دهانش آتش بیرون می آمد، مار بسیار بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
مؤنث أبره. بحال خود آمده بعد از بیماری و سرخ و سپید شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، بره. (اقرب الموارد). و رجوع به بره شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
برشکال. فصل باران هندوستان مأخوذ از سانسکریت. (ناظم الاطباء). بساره. باران تابستانی ممتد در هندوستان و سند (یادداشت مؤلف). بمعنی موسم بارش و برسات را فارسیان بتحریک استعمال نمایند. (آنندراج) :
در دهر کرم گر نبود نیست عجب کان
نی معدنی و نه حیوانی نه نبات است
در لفظ کرم هر ورقی بینی مرقوم
اندر همه هند بغایت برسات است.
واله هروی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
التهابی است که در پردۀ میان کبد وقلب عارض میشود. فارسی، مرکب است به معنای التهاب سینه. (از اقرب الموارد). بیماری سینه است مورث هذیان معرب از برسام فارسی چه ’بر’ به معنی سینه است و سام به معنی بیماری چنانچه سرسام بیماری سر. (منتهی الارب). نام علتی است و آن ورمی باشد حاد که در سینۀ مردم به هم رسد چه بر بمعنی سینه و سام به معنی ورم بود. (برهان). و آنرا باصطلاح طب ذات الجنب گویند. (ناظم الاطباء). ابوعلی سینا گوید: برسام فارسی است مرکب از بر بمعنی سینه و سام بمعنی آماس و مرض و سرسام نیز فارسی است مرکب از سر بمعنی رأس و سام. (قانون چ تهران ص 23). علتی است و آن ورمی است (ظ: مرضی است) حاد که در سینه از حرارت به هم رسد چه بر بمعنی سینه و سام بمعنی ورم است. (انجمن آرای ناصری). بلسام. (منتهی الارب) : موم، پیچک و برسام زده گردیدن. (منتهی الارب). برسام بکسر چنانکه در ینابیع گفته و بفتح چنانکه در تهذیب متعرض شده در اصطلاح پزشکان بجرسام نیز استعمال شده ورمی است که عارض میشود پرده ای را که بین کبد و معده واقع است شیخ نجیب الدین چنین گفته و نفیس المله و الدین گفته است این قول مخالف گفتار جمهور پزشکان است زیرا که آن بیماریی است که بین کبد و قلب میباشد و اینکه برسام را بمرض عارض بر پردۀ حائل بین کبد و معده تعبیر کرده باشند احدی از فضلا متعرض آن نشده غیر از طبری کذا فی بحرالجواهر. (کشاف اصطلاحات الفنون). و اگر آماس اندر غشا باشد که زندرون سینه بدان پوشیده است و سینه را همچون بطانه است یعنی آستری آنرا برسام گویند یعنی آماس سینه، سام، آماس است و بر، سینه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ورمی است که درسینه از حرارت به هم رسد و در منتخب نوشته برسام ورمی است که نزدیک پهلوی چپ پیدا میشود و صاحبش هذیان میگوید و آنرا ذات الجنب نیز گویند. (آنندراج) : یرقان هیبت رویش زرد کرده و برسام سیاست عقل و خرد را از وی برده. (سندبادنامه). سخن مجانین و اهل برسام از آن پربنیادتر بود. (ترجمه تاریخ یمینی).
- برسام زده، کسی که به مرض برسام دچار است
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دوشاب خوشبوی. (شرفنامۀ منیری). دوشب سیاه رنگ خوشبوی. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ)
مانند. بمانند. مثل. همچون. بسان. (یادداشت مؤلف) :
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ برسان زغن.
رودکی.
غریوی برآوردبرسان شیر
بسی دشمن آورد چون گور زیر.
دقیقی.
رخش گشت از اندوه برسان قیر
چنان شد کجا خسته گردد به تیر.
فردوسی.
دلیری که بدنام او اشکبوس
همی برخروشید برسان کوس.
فردوسی.
هیونی فرستاد برسان باد
برآمد برفور فوران نژاد.
فردوسی.
اندر سفری دایم برسان قمر لیکن
هم دست سفر داری هم روی قمر داری.
فرخی.
گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست
گر همه پیغمبری باشد بود یافه درای.
منوچهری.
چنین آفاق پر ز آیات حکمت
نبشته سر بسر برسان دفتر.
ناصرخسرو.
نگین و تیغ و تاج و تخت و ملک و گنج با لشکر
همه برسان فرزندند و سلطانشان پدر بر سر.
(یادداشت مؤلف از ترجمان البلاغۀ رادویانی)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
اژدها. (برهان) (ناظم الاطباء). اژدر. اژدرها. ثعبان. تنین
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
مردم، گویند ماأدری أی البرنساء هو، یعنی ندانم که او کدام از مردم است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برناساء. و رجوع به برناساء شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی است از دهستان جلگه زوزن بخش خواف شهرستان تربت حیدریه. دامنه و گرمسیر است. سکنۀ آن 110 تن و آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مؤنث ابرق، بمعنی خاک با سنگ و بریگ و گل درآمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمین باسنگریزه. (مهذب الاسماء). ج، برقاوات. (آنندراج) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
شدت تب و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تأنیث ابرش، تسمه و تنگ و زین بند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مردم. برساء. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به برساء شود، برکشنده. رجوع به افرازنده شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مؤنث ابرج. زن فراخ چشم و آنکه سپیدی چشم او سخت سپید و سیاهی آن سخت سیاه باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- عین برجاء، چشمی فراخ و نیکو. (مهذب الاسماء). چشمی که سپیدی آن سخت سپید و سیاهی آن سخت سیاه بود. (ناظم الاطباء). رجوع به برج شود، بیرون شدن. تندی: آب از چشمه برمیجوشد. (از یادداشت مؤلف).
- جوشیدن به گفتار، از سرخشم و به تندی سخن گفتن:
بگفتار با مهتران برمجوش
بزور آنکه بیش از تو با وی مکوش.
اسدی.
- جوشیدن دل، شوریدن:
برجوش دلا که وقت جوش است
گویای جهان چرا خموش است.
نظامی.
، گرد آمدن. اجتماع کردن. به انبوهی گرد آمدن: و غوریان آنجا برجوشیدند. (تاریخ بیهقی). و ملاعین حصار غور برجوشیدند. (تاریخ بیهقی ص 111). مبارزان هر دو صف چون زنبور بهم برجوشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ایستادن بر جای. استوار شدن. (منتهی الأرب) ، پسر اردشیر درازدست. او را اسوس بکشت. و رجوع به ارسام و ارشام و ارسامن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مؤنث اخرس، یعنی زن گنگ. (از مهذب الاسماء) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از منتهی الارب) ، بلا. سختی زمانه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، لشکر بی بانگ. (مهذب الاسماء). لشکر آرمیده (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، منه: کتیبه خرساء، ابر بی رعد و برق. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
نام جایگاهی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بلای سخت. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، ربس. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مؤنث اشرس. (اقرب الموارد) ، زمین درشت و سخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شرس. (اقرب الموارد) ، ابر تنک سپید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تأنیث أبرص. زن مبتلا به مرض پیسی.
- حیه برصاء،مار پیسه. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرساء
تصویر خرساء
زن گنگ، بلا، سختی زمانه، مونث اخرس گنگ، جمع خرس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربساء
تصویر ربساء
آسیب سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برصاء
تصویر برصاء
مونث ابرص، زنی که به بیماری پیسی دچار باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسات
تصویر برسات
هندی بارش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسام
تصویر برسام
درد وورم سینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارساء
تصویر ارساء
ایستاکردن، برجای ایستادن، استوار شدن، استوارکردن، لنگر انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسام
تصویر برسام
((بَ))
درد سینه، التهاب پرده بین قلب و کبد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برصاء
تصویر برصاء
((بَ))
مؤنث ابرص، زنی که به بیماری پیسی دچار باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برساز
تصویر برساز
جاعل
فرهنگ واژه فارسی سره
برسان
فرهنگ گویش مازندرانی