آتش، آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، تش، ورزم، انیسه، وراغ، نار، مخ، آذر، اخگر برای مثال ز برزین دهقان و افسون زند / برآورده دودی به چرخ بلند (نظامی5 - ۸۵۷)
آتَش، آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، تَش، وَرَزم، اَنیسِه، وَراغ، نار، مَخ، آذَر، اَخگَر برای مِثال ز برزین دهقان و افسون زند / برآورده دودی به چرخ بلند (نظامی5 - ۸۵۷)
برزین. کوی. (صحاح الفرس). کوچه و محله. (برهان). کوچه. (غیاث اللغات). سرکوچه و محلت باشد. (اوبهی). محلت. (صحاح الفرس). قسمی از شهر. محله: آمد آن نوبهار توبه شکن پرنیان گشت باغ و برزن و کوی. رودکی. جهان شد پر از شادی و خواسته در و بام هر برزن آراسته. فردوسی. بی اندازه در شهر ما برزن است بهر برزنی ده هزاران زن است. فردوسی. زهر برزنی مهتری را بخواند به دروازه بر پاسبانان نشاند. فردوسی. با نیکوان برزن اگر برزند به حسن هر چند برزنند هم او میر برزن است. یوسف عروضی. من و باغی خوش و پاکیزه لب جویی دل من بگرفت از خانه و از برزن. فرخی. به هر آن برزن کو برگذرد روزی بوی مشک آید تا سالی از آن برزن. فرخی. و یا اندر تموزی مه ببارد جراد منتشر بر بام و برزن. منوچهری. ز ایوان به کیوان برآمد خروش ز برزن فغان خاست وزشهر جوش. اسدی. ای ف تنه شهر و آفت برزن در روی تو خیره مانده مرد و زن. قطران. تا تو بر این برزنی نگاه کن ای پیر چند جوانان برون شدند ز برزن. ناصرخسرو. همه شادی و طرب جوید و مهمانی که بیارندش ازین برزن و آن برزن. ناصرخسرو. مگو اسرار حال خویش با زن که یابی راز فاش از کوی و برزن. ناصرخسرو. بشهر و برزن خود در چه یابی جز آن کان اندر آن شهر است و برزن. ناصرخسرو. ازپس هجر فراوان چون بدیدم در رهش آن بتی را کافت آفات و ف تنه برزن است. سنائی. از سنبل دو زلفش و از لالۀ رخش پر سنبل است کویش و پر لاله برزنش. سوزنی. نظیر تو ز کریمان دهر پیدا نیست بهیچ شهر و نواحی بهیچ برزن و بوم. سوزنی. ای ترک می بیار که عید است و بهمن است غایب مشو که موسم بازی برزن است. انوری.
برزین. کوی. (صحاح الفرس). کوچه و محله. (برهان). کوچه. (غیاث اللغات). سرکوچه و محلت باشد. (اوبهی). محلت. (صحاح الفرس). قسمی از شهر. محله: آمد آن نوبهار توبه شکن پرنیان گشت باغ و برزن و کوی. رودکی. جهان شد پر از شادی و خواسته در و بام هر برزن آراسته. فردوسی. بی اندازه در شهر ما برزن است بهر برزنی ده هزاران زن است. فردوسی. زهر برزنی مهتری را بخواند به دروازه بر پاسبانان نشاند. فردوسی. با نیکوان برزن اگر برزند به حسن هر چند برزنند هم او میر برزن است. یوسف عروضی. من و باغی خوش و پاکیزه لب جویی دل من بگرفت از خانه و از برزن. فرخی. به هر آن برزن کو برگذرد روزی بوی مشک آید تا سالی از آن برزن. فرخی. و یا اندر تموزی مه ببارد جراد منتشر بر بام و برزن. منوچهری. ز ایوان به کیوان برآمد خروش ز برزن فغان خاست وزشهر جوش. اسدی. ای ف تنه شهر و آفت برزن در روی تو خیره مانده مرد و زن. قطران. تا تو بر این برزنی نگاه کن ای پیر چند جوانان برون شدند ز برزن. ناصرخسرو. همه شادی و طرب جوید و مهمانی که بیارندش ازین برزن و آن برزن. ناصرخسرو. مگو اسرار حال خویش با زن که یابی راز فاش از کوی و برزن. ناصرخسرو. بشهر و برزن خود در چه یابی جز آن کان اندر آن شهر است و برزن. ناصرخسرو. ازپس هجر فراوان چون بدیدم در رهش آن بتی را کافت آفات و ف تنه برزن است. سنائی. از سنبل دو زلفش و از لالۀ رخش پر سنبل است کویش و پر لاله برزنش. سوزنی. نظیر تو ز کریمان دهر پیدا نیست بهیچ شهر و نواحی بهیچ برزن و بوم. سوزنی. ای ترک می بیار که عید است و بهمن است غایب مشو که موسم بازی برزن است. انوری.
پنبه. (آنندراج). در المنجد برس و برس بمعنی پنبه آمده است در برهان نیز برس به این معنی است و می نماید که ضبط آنندراج دگرگون شدۀ برس باشد، خجک ناخن. (منتهی الارب) (آنندراج). برشه. نوی. (یادداشت مؤلف) ، نقطه های خرد سیاه که بیشتر بر روی پدید آید و گاه باشد که بسرخی و بسیاهی کم رنگ زند. (بحر الجواهر). کنجدک. ک’مک. (از یادداشت بخط مؤلف). پاره سیاهی مستدیر مایل به سرخی و بیشتر به روی، بیماری است. (یادداشت مؤلف)
پنبه. (آنندراج). در المنجد بُرْس و بِرْس بمعنی پنبه آمده است در برهان نیز بِرْس به این معنی است و می نماید که ضبط آنندراج دگرگون شدۀ برس باشد، خجک ناخن. (منتهی الارب) (آنندراج). برشه. نوی. (یادداشت مؤلف) ، نقطه های خرد سیاه که بیشتر بر روی پدید آید و گاه باشد که بسرخی و بسیاهی کم رنگ زند. (بحر الجواهر). کنجدک. ک’مک. (از یادداشت بخط مؤلف). پاره سیاهی مستدیر مایل به سرخی و بیشتر به روی، بیماری است. (یادداشت مؤلف)
در شاهنامه این نام گاه مستقلاً و گاه به دنبال کلمات دیگر چون آذربرزین و خرادبرزین و رامبرزین و غیره آمده است. رجوع به این کلمات مرکب در جای خود و رجوع به فهرست لغات شاهنامۀ ولف شود
در شاهنامه این نام گاه مستقلاً و گاه به دنبال کلمات دیگر چون آذربرزین و خرادبرزین و رامبرزین و غیره آمده است. رجوع به این کلمات مرکب در جای خود و رجوع به فهرست لغات شاهنامۀ ولف شود
آذربرزین مهر. یکی از سه آتشکدۀ مهم عهد ساسانیان است و درریوند خراسان و خاص کشاورزان بوده است: نبیرۀ جهانجوی گرگین منم همان آتش تیز برزین منم. فردوسی. بخاصه این دل بدبخت را بین که آتشگاه خردادست و برزین. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). غم در جگر زد آتش برزین مرا و من از آب دیده دجله به برزن برآورم. خاقانی. رجوع به آذر برزین مهر شود
آذربرزین مهر. یکی از سه آتشکدۀ مهم عهد ساسانیان است و درریوند خراسان و خاص کشاورزان بوده است: نبیرۀ جهانجوی گرگین منم همان آتش تیز برزین منم. فردوسی. بخاصه این دل بدبخت را بین که آتشگاه خردادست و برزین. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). غم در جگر زد آتش برزین مرا و من از آب دیده دجله به برزن برآورم. خاقانی. رجوع به آذر برزین مهر شود
نام آتشکده ای که لهراسب آن را به بلخ بنا نهاد: به گه رفتن کان ترک من اندر زین شد دل من زان زین آتشکدۀ برزین شد. ابوشکور. یکی آذری ساخت برزین بنام که بد با بزرگی و با فر و کام. فردوسی. بزرگان از آن کار غمگین شدند بر آذر پاک برزین شدند. فردوسی. بگفت این و نشست آنگاه بر زین روان شد سوی آتشگاه برزین. زراتشت بهرام
نام آتشکده ای که لهراسب آن را به بلخ بنا نهاد: به گه رفتن کان ترک من اندر زین شد دل من زان زین آتشکدۀ برزین شد. ابوشکور. یکی آذری ساخت برزین بنام که بد با بزرگی و با فر و کام. فردوسی. بزرگان از آن کار غمگین شدند بر آذر پاک برزین شدند. فردوسی. بگفت این و نشست آنگاه بر زین روان شد سوی آتشگاه برزین. زراتشت بهرام
ایلیانیکولایویچ. مستشرق روسی (1818- 1896 میلادی) وی در قازان استاد زبانهای عربی و فارسی بود و در 1842 میلادی سفری به ایران کرد. از آثارش طبع قسمتی از جامعالتواریخ رشیدی و دستورزبان فارسی به روسی است. قسمت جامعالتواریخ طبع وی متعلق بتاریخ قبایل مغول و تاریخ اجداد چنگیزخان و تاریخ خود چنگیزخان است. رجوع به دایرهالمعارف فارسی و جهانگشای جوینی ج 1 صص 25- 27 شود
ایلیانیکولایویچ. مستشرق روسی (1818- 1896 میلادی) وی در قازان استاد زبانهای عربی و فارسی بود و در 1842 میلادی سفری به ایران کرد. از آثارش طبع قسمتی از جامعالتواریخ رشیدی و دستورزبان فارسی به روسی است. قسمت جامعالتواریخ طبع وی متعلق بتاریخ قبایل مغول و تاریخ اجداد چنگیزخان و تاریخ خود چنگیزخان است. رجوع به دایرهالمعارف فارسی و جهانگشای جوینی ج 1 صص 25- 27 شود
دهی است از دهستان ماربین بخش سده شهرستان اصفهان. سکنۀ آن 2498 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). دهی است در بخش ماربین شهرستان اصفهان. آبش از زاینده رود تأمین میشود. (دایره المعارف فارسی)
دهی است از دهستان ماربین بخش سده شهرستان اصفهان. سکنۀ آن 2498 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). دهی است در بخش ماربین شهرستان اصفهان. آبش از زاینده رود تأمین میشود. (دایره المعارف فارسی)
زدن: آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی گر برزنی بر او بر یک تار ریسمان. خسروی. اگر آسمان برزمین برزنی و گر آتش اندر جهان درزنی. فردوسی. ای به شب تار تازیان بچپ و راست برزنی آخر سر عزیز بدیوار. ناصرخسرو. تیغ اگر برزدی به تارک سنگ آب گشتی ولیک آتش رنگ. نظامی. پس از هوشمندی و فرزانگی چو دف برزدندش به دیوانگی. سعدی. - آتش برزدن به جایی یا چیزی، سوختن آن. شعله ورساختن آتش در آن: شتر بار کن ز آنچه باشد گزین پس آنگه بدژ برزن آتش بکین. فردوسی. - چنگ برزدن، دست بردن: بقندیل قدیمان درزدن سنگ بکالای یتیمان برزدن چنگ. نظامی. - رقم برزدن، نوشتن بر بالا یا روی چیزی: بیاعان معتمد باشند کی قیمت عدل بر آن نهند و رقم برزنند و به غربا فروشند. (فارسنامۀ ابن بلخی). - عنان برزدن، جنبانیدن عنان. بحرکت سریع واداشتن مرکب: چو جبریل از رکابش بازپس گشت عنان برزد زمیکائیل بگذشت. نظامی.
زدن: آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی گر برزنی بر او بر یک تار ریسمان. خسروی. اگر آسمان برزمین برزنی و گر آتش اندر جهان درزنی. فردوسی. ای به شب تار تازیان بچپ و راست برزنی آخر سر عزیز بدیوار. ناصرخسرو. تیغ اگر برزدی به تارک سنگ آب گشتی ولیک آتش رنگ. نظامی. پس از هوشمندی و فرزانگی چو دف برزدندش به دیوانگی. سعدی. - آتش برزدن به جایی یا چیزی، سوختن آن. شعله ورساختن آتش در آن: شتر بار کن ز آنچه باشد گزین پس آنگه بدژ برزن آتش بکین. فردوسی. - چنگ برزدن، دست بردن: بقندیل قدیمان درزدن سنگ بکالای یتیمان برزدن چنگ. نظامی. - رقم برزدن، نوشتن بر بالا یا روی چیزی: بیاعان معتمد باشند کی قیمت عدل بر آن نهند و رقم برزنند و به غربا فروشند. (فارسنامۀ ابن بلخی). - عنان برزدن، جنبانیدن عنان. بحرکت سریع واداشتن مرکب: چو جبریل از رکابش بازپس گشت عنان برزد زمیکائیل بگذشت. نظامی.