جدول جو
جدول جو

معنی بردغن - جستجوی لغت در جدول جو

بردغن
(بُ غَ)
دهی است در سبزوار
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بردان
تصویر بردان
(پسرانه)
نام یکی از پادشاهان اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بردن
تصویر بردن
چیزی را با خود از جایی به جای دیگر رساندن، حمل کردن، سود گرفتن به ویژه در قمار، در ورزش پیش افتادن و پیروز شدن در مسابقه
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
دهی است از دهستان کمرود بخش نور شهرستان آمل. سکنۀ آن 500 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، کنایه از مردم بی ادب. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
بادگیر را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). و رجوع به لغات بادرس، بادغد، بادغر، بادغرا، بادغرد، بادغس، بادغند و بادگیر در جای خود شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ)
دهی است از دهستان کاه بخش داورزن شهرستان سبزوار. سکنۀ آن 192 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و زیره و پنبه است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9) ، ظهور کردن _ (:
ترا آن ستایش بس اندر جهان
که چون تو برون نامدی از نهان.
فردوسی.
یکی تن وی (محمد (ص)) و خلق چندین هزار
برون آمد و کرد دین آشکار.
اسدی.
، ترک اطاعت و انقیاد. (برهان) (آنندراج). بر روی کسی ایستادن. (آنندراج). سر پیچیدن:
هرکه او با علی برون آید
جانب کردگار چون آید؟
سنائی.
- از فرمان کسی برون آمدن، نافرمانی کردن:
بر آن تیره خاکش بریزند خون
چو آید ز فرمان یزدان برون.
فردوسی.
که هر کو ز فرمان و پند پدر
بیامد برون هست جادو پسر.
فردوسی.
- بر کسی برون آمدن، عصیان کردن به وی. سرپیچی کردن از وی:
کنون سر برآهختی از بند خویش
برون آمدی بر خداوند خویش.
اسدی.
، دمیدن. روییدن:
همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
درد و فضله و سفل چیزی. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تیره ای از اسیوند هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 73)
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ)
برذون. اسب نر جلد وتند. گویند این لغت عربی است. (برهان) (آنندراج) ، امعان نظر در نوشته ای. غوررسی و اظهار نظر در محتوای کتابی یا مقاله ای. مطالعه. اقتراح
لغت نامه دهخدا
شهرکی است (بخوزستان) خرم و آبادان و با نعمت بسیار و کشت و برز. (حدود العالم) ، امعان نظر کردن
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شیرۀ گیاهی است بغایت بدبو و گنده. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، (با تاء مکسور) بواسطۀ. بتوسط. بدست. وسیلۀ. به اهتمام: و اندر سنۀ اثنی و ثلاثین (و اربعمائه) بارۀ شارستان تمام شد بردست امیربوالفضل. (تاریخ سیستان)، در اختیار. بدست. بفرمان:
سخنهات چون در گلستان خوست
ترا هوش بردست کیخسروست.
فردوسی.
- بر دست گرفتن، بدست گرفتن. بر کف قرار دادن.
- ، باور کردن. (ناظم الاطباء). استوار داشتن و بیت ذیل شاهد هر دو معنی است:
هر که او گیرد بردست شراب
هرچه او گویدبردست مگیر.
امیرمعزی.
- بردست و پا زدن، از غرور سخن باشارت کردن. (آنندراج) :
مزن بردست و پا گر عیب خود پوشیده میخواهی
که میگردد ز ایما و اشارت لال تر مردم.
صائب (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
وردان. وارتان. اشک نوزدهم پسر اردوان که بنا بروایتی از یوسف فلاویوس پس از پدر بتخت سلطنت نشست. رجوع به ایران باستان ص 2413 ببعد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تثنیۀ برد، صبح و شام و فی الحدیث من صلی البردین دخل الجنه. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج). بامداد و شبانگاه. (مهذب الاسماء). رجوع به برد شود، مرد زشت و بد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مرد متکبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شهرکی است بعراق بر شمال بغداد بر مشرق دجله جایی آبادان. (حدود العالم). و نیز نام چند جایگاه است. رجوع به مراصد الاطلاع شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
تثنیۀ برد در حالت نصبی و جری، بمعنی صبح و شام. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). حدیث: من صلی البردین دخل الجنه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بردان
تصویر بردان
بامداد و شام
فرهنگ لغت هوشیار
کشیدن، حمل کردن، نقل کردن، با خود برداشتن حیوان بار کش وتندرو، اسب تندرو حیوان بار کش وتندرو، اسب تندرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردن
تصویر بردن
((بُ دَ))
پیروز شدن، تحمل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردن
تصویر بردن
Win
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بردن
تصویر بردن
gagner
دیکشنری فارسی به فرانسوی
فرار کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان کمرود شهرستان نور
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان کمررود شهرستان نور
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از بردن
تصویر بردن
выиграть
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بردن
تصویر بردن
gewinnen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بردن
تصویر بردن
виграти
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بردن
تصویر بردن
wygrać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بردن
تصویر بردن
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بردن
تصویر بردن
ganhar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بردن
تصویر بردن
vincere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بردن
تصویر بردن
ganar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بردن
تصویر بردن
winnen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بردن
تصویر بردن
ชนะ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بردن
تصویر بردن
menang
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بردن
تصویر بردن
जीतना
دیکشنری فارسی به هندی