نام جد امام المحدثین محمد بن اسماعیل بن ابراهیم بن المغیره بن بردزبه بخاری و کلمه نامی از نامهای ایرانی است و معنی آن بزبان پارسی بخارایی زراع (یعنی کشاورز) باشد. (قاموس) (از منتهی الارب). آکنجی. (ترجمه ترکی قاموس)
نام جد امام المحدثین محمد بن اسماعیل بن ابراهیم بن المغیره بن بردزبه بخاری و کلمه نامی از نامهای ایرانی است و معنی آن بزبان پارسی بخارایی زراع (یعنی کشاورز) باشد. (قاموس) (از منتهی الارب). آکنجی. (ترجمه ترکی قاموس)
خوشبخت، بهروز، از موبدان بهرام گور ساسانی، از شخصیتهای شاهنامه، نام اصلی سلمان فارسی از یاران معروف پیامبر (ص)، نام اصلی ابن مقفع دانشمند معروف ایرانی قرن دوم
خوشبخت، بهروز، از موبدان بهرام گور ساسانی، از شخصیتهای شاهنامه، نام اصلی سلمان فارسی از یاران معروف پیامبر (ص)، نام اصلی ابن مقفع دانشمند معروف ایرانی قرن دوم
ورطه. (آنندراج). گرداب: خداوندا چو آید پای بر سنگ فتد کشتی در آن گردابۀ تنگ. نظامی. غم بیشتر از قیاس خورده ست گردابه فزون ز قد مرد است. نظامی. ، طوفان: از این گردابه چون باد بهشتی به ساحل گاه قطب آورده کشتی. نظامی
ورطه. (آنندراج). گرداب: خداوندا چو آید پای بر سنگ فتد کشتی در آن گردابۀ تنگ. نظامی. غم بیشتر از قیاس خورده ست گردابه فزون ز قد مرد است. نظامی. ، طوفان: از این گردابه چون باد بهشتی به ساحل گاه قطب آورده کشتی. نظامی
سرداب است که خانه زیر زمین باشد و خانه تابستانی بسیار سرد. (برهان). خانه ای که در زیر زمین سازند و حوض آب سرد دارد و در گرمی تابستان آنجا خواب و استراحت کنند. (انجمن آرای ناصری). خانه ای که برای سرد کردن آب راست کنند. (شرفنامۀ منیری) : پس او را به زندان کردند و حیله کردند و بزیر زندان سردابه کندند تا بگریخت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). امیر مسعودرا نیز سردابه ای ساخت سخت پاکیزه و فراخ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128). بوسعید وی را در زیر زمین در سردابه زیر صفه پنهان کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 695). سردابه دید حجره فرورفت یک دو پی کرسی نهاده دید برآمد سه چار گام. خاقانی. نقل است که روزی یکی بر او آمد و او در سردابه بود گفت ای... (تذکرهالاولیاء عطار). ز دیوان روی زمین دور باش به سردابۀ قدس با حور باش. نزاری قهستانی. ... جوانی از اقرباء آن جناب نزدیک به مدخل آن سردابه ایستاده بوده. (حبیب السیر)
سرداب است که خانه زیر زمین باشد و خانه تابستانی بسیار سرد. (برهان). خانه ای که در زیر زمین سازند و حوض آب سرد دارد و در گرمی تابستان آنجا خواب و استراحت کنند. (انجمن آرای ناصری). خانه ای که برای سرد کردن آب راست کنند. (شرفنامۀ منیری) : پس او را به زندان کردند و حیله کردند و بزیر زندان سردابه کندند تا بگریخت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). امیر مسعودرا نیز سردابه ای ساخت سخت پاکیزه و فراخ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128). بوسعید وی را در زیر زمین در سردابه زیر صفه پنهان کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 695). سردابه دید حجره فرورفت یک دو پی کرسی نهاده دید برآمد سه چار گام. خاقانی. نقل است که روزی یکی بر او آمد و او در سردابه بود گفت ای... (تذکرهالاولیاء عطار). ز دیوان روی زمین دور باش به سردابۀ قدس با حور باش. نزاری قهستانی. ... جوانی از اقرباء آن جناب نزدیک به مدخل آن سردابه ایستاده بوده. (حبیب السیر)
آبی که از بعض جراحات چون زردزخم و جز آن تراود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زرداب. آب زرد: اشکی که بباراند از دیده غریبی آن جز همه زردابه و جز خون جگر نیست. ؟ (از جهانگشای جوینی). رجوع به ترکیب آب زرد، در ذیل کلمه زرد شود، زردچوبه. سپرک. زریر. (مقدمه الادب زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
آبی که از بعض جراحات چون زردزخم و جز آن تراود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زرداب. آب زرد: اشکی که بباراند از دیده غریبی آن جز همه زردابه و جز خون جگر نیست. ؟ (از جهانگشای جوینی). رجوع به ترکیب آب زرد، در ذیل کلمه زرد شود، زردچوبه. سپرک. زریر. (مقدمه الادب زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
دارای درد. دردمند. مریض. علیل. خسته. بیمار. رنجور. (ناظم الاطباء). آفت رسیده. دردناک. (آنندراج). دردرسیده. درددیده: این مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شود با کالنجار بازآید و رعیت دردزده و ستم رسیده با وی یار شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476). دل دردزده ست از غم زنهار نگه دارش کو میوۀ دل باری پربار نگه دارش. خاقانی. دردزده ست جان من میوۀ جان من کجا درد مرا نشانه کرد دردنشان من کجا. خاقانی. گفت آری علتی داریم... و مرهم جراحت وصال دوست است، تعللی می کنیم تا فردا بود که به مقصود برسیم که چون دردزده نه ایم خود را به دردزدگان می نمائیم که کم از این نمی یابد. (تذکره الاولیای عطار). کیست فلک پیر شده بیوه ای چیست جهان دردزده میوه ای. نظامی
دارای درد. دردمند. مریض. علیل. خسته. بیمار. رنجور. (ناظم الاطباء). آفت رسیده. دردناک. (آنندراج). دردرسیده. درددیده: این مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شود با کالنجار بازآید و رعیت دردزده و ستم رسیده با وی یار شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476). دل دردزده ست از غم زنهار نگه دارش کو میوۀ دل باری پربار نگه دارش. خاقانی. دردزده ست جان من میوۀ جان من کجا درد مرا نشانه کرد دردنشان من کجا. خاقانی. گفت آری علتی داریم... و مرهم جراحت وصال دوست است، تعللی می کنیم تا فردا بود که به مقصود برسیم که چون دردزده نه ایم خود را به دردزدگان می نمائیم که کم از این نمی یابد. (تذکره الاولیای عطار). کیست فلک پیر شده بیوه ای چیست جهان دردزده میوه ای. نظامی
بادزن را گویند و بعربی مروحه خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). بادزن و بادبیزن باشد: بادزنه دست بدست همه وز دم او باد بدست همه. امیرخسرو (از جهانگیری) (از آنندراج). بادبیزن باشد. (از شرفنامۀ منیری). رجوع به شعوری ج 1ورق 190، و بادبزن و بادبیزن و بادزن شود.
بادزن را گویند و بعربی مِروحه خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). بادزن و بادبیزن باشد: بادزنه دست بدست همه وز دم او باد بدست همه. امیرخسرو (از جهانگیری) (از آنندراج). بادبیزن باشد. (از شرفنامۀ منیری). رجوع به شعوری ج 1ورق 190، و بادبزن و بادبیزن و بادزن شود.
آفت زده. آسیب رسیده. تباه شده در اثر وزیدن باد گرم در تنه و بتۀ خود چون خیار و کدو: خیار و بادنجان بادزده و امثال آن. رجوع به بادزدگی و باد زدن شود، مرد متکبر، کبر. (آنندراج).
آفت زده. آسیب رسیده. تباه شده در اثر وزیدن باد گرم در تنه و بتۀ خود چون خیار و کدو: خیار و بادنجان بادزده و امثال آن. رجوع به بادزدگی و باد زدن شود، مرد متکبر، کبر. (آنندراج).
دهی است از دهستان طیبی گرمسیری - بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان، کوهستانی و گرمسیری دارای 130 تن سکنه و ساکنین از طایفۀ طیبی می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان طیبی گرمسیری - بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان، کوهستانی و گرمسیری دارای 130 تن سکنه و ساکنین از طایفۀ طیبی می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
مرکب از بر + خیره، برخیر. به بیهودگی. برعبث. رجوع به خیر و خیره شود: ور ایدونکه نزدیک افراسیاب ترا تیره گشتست برخیره آب. فردوسی. ز بیدادی نوذر تاجور که برخیره گم کرد راه پدر. فردوسی. بدو گستهم گفت کین نیست روی تو برخیره بر راه بالا مپوی. فردوسی. بر پایۀ علمی برآی خوش خوش برخیره مکن برتری تمنا. ناصرخسرو. چون خوری اندوه گیتی کو فرو خواهدت خورد چون کنی برخیره او را کز تو بگریزد طلب. ناصرخسرو. و گرش نیست مایه برخیره آسمان را بگل نینداید. ناصرخسرو
مرکب از بر + خیره، برخیر. به بیهودگی. برعبث. رجوع به خیر و خیره شود: ور ایدونکه نزدیک افراسیاب ترا تیره گشتست برخیره آب. فردوسی. ز بیدادی نوذر تاجور که برخیره گم کرد راه پدر. فردوسی. بدو گستهم گفت کین نیست روی تو برخیره بر راه بالا مپوی. فردوسی. بر پایۀ علمی برآی خوش خوش برخیره مکن برتری تمنا. ناصرخسرو. چون خوری اندوه گیتی کو فرو خواهدت خورد چون کنی برخیره او را کز تو بگریزد طلب. ناصرخسرو. و گرش نیست مایه برخیره آسمان را بگل نینداید. ناصرخسرو
پردخته. پرداخته: ازآهو سخن پاک و بردخته گوی ترازو خرد سازدش سخته گوی. اسدی. رجوع به پرداخته شود، افسانه را گویند که به قصه مشهوراست و در پارسی چیستان و در عربی لغز گویند بعضی بضم نیز گویند اصح آن پردک است یعنی در پرده. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). افسانه و قصه و فریب، سحر و جادو. (ناظم الاطباء)
پردخته. پرداخته: ازآهو سخن پاک و بردخته گوی ترازو خرد سازدش سخته گوی. اسدی. رجوع به پرداخته شود، افسانه را گویند که به قصه مشهوراست و در پارسی چیستان و در عربی لغز گویند بعضی بضم نیز گویند اصح آن پردک است یعنی در پرده. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). افسانه و قصه و فریب، سحر و جادو. (ناظم الاطباء)