جدول جو
جدول جو

معنی بردال - جستجوی لغت در جدول جو

بردال
پرگار، وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، پرگر، پردال، دوّاره، فرکال
تصویری از بردال
تصویر بردال
فرهنگ فارسی عمید
بردال
(بَ)
پرگال. (آنندراج) (برهان). پرگار. (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بردان
تصویر بردان
(پسرانه)
نام یکی از پادشاهان اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برداش
تصویر برداش
(پسرانه)
نتیجه (نگارش کردی: بهرداش)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برمال
تصویر برمال
(پسرانه)
جلوی منزل، سجاده، خانهدار (نگارش کردی: بهرما)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پردال
تصویر پردال
پرگار، وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، پرگر، بردال، دوّاره، فرکال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آردال
تصویر آردال
فراش، مامور اجرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بردار
تصویر بردار
برنده، حامل، در ریاضیات خط شعاع، خط حامل در فیزیک و مکانیک، وکتور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بردار
تصویر بردار
پسوند متصل به واژه به معنای بردارنده مثلاً باربردار، پسوند متصل به واژه به معنای قابل مثلاً شوخی بردار
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
ورمال. گریز، که از گریختن است. (برهان) (آنندراج). رجوع به ورمال شود.
- برمال زدن،کنایه از گریختن باشد. (برهان) (از آنندراج).
- برمال کردن، کنایه از گریختن باشد. (برهان) (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سینه و سرابالای کوه و پشته. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اسپرک را گویند و آن گیاهی است که چیزها را بدان رنگ کنند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مأخوذ از سانسکریت. مرجان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام یکی ازدهستانهای بخش بردسکن شهرستان کاشمر است. وجه تسمیۀ آن باین مناسبت است که در کنار کال شور واقع شده است. این دهستان از 13 آبادی تشکیل شده و مرکز آن سعدالدین است که 1493 تن سکنه دارد و سکنۀ دهستان بالغ بر 3835 تن میباشد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
دهی است از دهستان دهدز بخش دهدز شهرستان اهواز 12 هزارگزی باختری دهدز. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
صاحب آنندراج این کلمه را در معنی خانه تابستان آورده است امّا در این معنی مصحف ’بروار’ و ’فروار’ است. رجوع به فروار شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
پرگال. پرگار. فرجار. آله دایره کشیدن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آویخته. بردار کشیده. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
حامل فیزیکی و مکانیکی. (از اصطلاحات مصوب فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
صفت از بردن (برد + ار) چنانکه پرستار (پرست + ار). و در ترکیباتی چون: فرمانبردار و نامبردار و راهبردار و رنجبردار بکار رود. رجوع به این ترکیبات شود، گلیم سیاه چهارگوشه که عرب آنرا در خود پیچند. ج، برد. (منتهی الارب). گلیم خط جرد. (مهذب الاسماء). و رجوع به برد شود، هما فی برده اخماس، در حق آن دو کس گویند که باهم محبت دارند و هر دو یک کار کنند. (منتهی الارب).
- بردهالضأن، نوعی از لبن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ)
بردارنده.
لغت نامه دهخدا
شهرکی است بعراق بر شمال بغداد بر مشرق دجله جایی آبادان. (حدود العالم). و نیز نام چند جایگاه است. رجوع به مراصد الاطلاع شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شیرۀ گیاهی است بغایت بدبو و گنده. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، (با تاء مکسور) بواسطۀ. بتوسط. بدست. وسیلۀ. به اهتمام: و اندر سنۀ اثنی و ثلاثین (و اربعمائه) بارۀ شارستان تمام شد بردست امیربوالفضل. (تاریخ سیستان)، در اختیار. بدست. بفرمان:
سخنهات چون در گلستان خوست
ترا هوش بردست کیخسروست.
فردوسی.
- بر دست گرفتن، بدست گرفتن. بر کف قرار دادن.
- ، باور کردن. (ناظم الاطباء). استوار داشتن و بیت ذیل شاهد هر دو معنی است:
هر که او گیرد بردست شراب
هرچه او گویدبردست مگیر.
امیرمعزی.
- بردست و پا زدن، از غرور سخن باشارت کردن. (آنندراج) :
مزن بردست و پا گر عیب خود پوشیده میخواهی
که میگردد ز ایما و اشارت لال تر مردم.
صائب (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
وردان. وارتان. اشک نوزدهم پسر اردوان که بنا بروایتی از یوسف فلاویوس پس از پدر بتخت سلطنت نشست. رجوع به ایران باستان ص 2413 ببعد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تثنیۀ برد، صبح و شام و فی الحدیث من صلی البردین دخل الجنه. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج). بامداد و شبانگاه. (مهذب الاسماء). رجوع به برد شود، مرد زشت و بد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مرد متکبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ بُ)
دهی است از دهستان آب سرده بخش چغلوندی شهرستان خرم آباد. کوهستانی و سردسیری و مالاریائی است. سکنۀ آن 120 تن می باشد. آب آن از چشمه علی بیک و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان سیاه چادربافی و فرش بافی است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفه بیرانوند بوده در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند و برای تعلیف احشام ییلاق و قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پردال
تصویر پردال
پرگار
فرهنگ لغت هوشیار
باردار میوه دار. (صفت. بردن) در ترکیب آید بمعنی برنده حامل: فرمانبردار نامبردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردان
تصویر بردان
بامداد و شام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بر دال
تصویر بر دال
پرگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پردال
تصویر پردال
((پَ))
پرگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برمال
تصویر برمال
((بَ))
سینه کوه، سرابالای کوه و پشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برمال
تصویر برمال
گریز
فرهنگ فارسی معین
اشیا بزرگی که حمل و نقل آن ها با دشواری انجام پذیرد
فرهنگ گویش مازندرانی
امنیه مأمور اجرای قانون در زمان قاجاریه
فرهنگ گویش مازندرانی