جدول جو
جدول جو

معنی برخوردن - جستجوی لغت در جدول جو

برخوردن
برخوردن به کسی یا چیزی مثلاً به طور اتفاقی دیدن کسی یا چیزی،
مواجه شدن با کسی یا چیزی، ملاقات کردن با کسی یا چیزی، برای مثال جان تازه می شود ز لب روح پرورت / هرکسی که «برخورد» به تو از عمر برخورد (صائب - لغت نامه - برخوردن)
کنایه از رفتار کسی را توهین آمیز دانستن و رنجیدن مثلاً شاید حرف من به او برخورده است
تصویری از برخوردن
تصویر برخوردن
فرهنگ فارسی عمید
برخوردن
(مُ زَ قَ)
برخوردار شدن. منتفع شدن. نفعیاب شدن. (غیاث اللغات). تمتع. استمتاع. فایده دیدن. تمتع بردن. متمتع شدن. بهره بردن. بهره مند شدن. سود بردن. استفاده کردن. کام یافتن. کامیاب شدن. حظ بردن. حظ در نعمت ها و امیدها برگرفتن. (شرفنامۀ منیری) :
همه وادیج پرانگور و همه جای عصیر
زانچه ورزید کنون بربخورد برزگرا.
شاکر بخاری.
برنجد یکی دیگری برخورد
بداد و ببخش کسی ننگرد.
فردوسی.
بدو گفت برخوردی از رنج خویش
همه ساله شادان دل از گنج خویش.
فردوسی.
سپاسم ز یزدان که دادم خرد
روانم همی از خرد برخورد.
فردوسی.
چو ما رفته باشیم کیفر برند
نه بس روزگار از جهان برخورند.
فردوسی.
برخور از بخت جوان و برخور از ملک جهان
برخور از عمر دراز و برخور از روی نگار.
فرخی.
به دل برخور زبت روئی که او را خوانده ای دلبر
ببر درکش نگارینی که آنرا خوانده ای جانان.
فرخی.
گهی از دست او می خور گهی از دو لبش برخور
گهی از روی او گل چین گهی از زلف او ریحان.
فرخی.
بهمه کامهای خویش برس
وز تن و جان و از جهان برخور.
فرخی.
برخوردن تو باشد از دولت و از نعمت
از مجلس شاهانه از لعبت فرخاری.
منوچهری.
بنورش خورد مؤمن از فعل خود بر
بنارش برد کافر از کرده کیفر.
ناصرخسرو.
ز شعر حجت و از پندهایش بربخوری
اگر درخت دل تو ز عقل بردارد.
ناصرخسرو.
تا کی تو بتن برخوری از نعمت دینار
یکچندبجان از نعم دانش برخور.
ناصرخسرو.
بدین و دنیا برخور خدایرا بشناس
که سنتش همه عدلست و رحمت و کرم است.
ناصرخسرو.
برخور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم.
مسعودسعد.
و هیچ برنخورد (شیرویه) از پادشاهی. (مجمل التواریخ).
ز وصل یار دلبر برنخوردم
ز هجر دوست برخوردار بودم.
سید حسن غزنوی.
هرچند که هیچ برنخورد از تو دلم
هرگز نشود بمهر سرد از تو دلم.
سوزنی.
خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدا
تا تو از اقبال و از بخت جوانی برخوری.
سوزنی.
بهاری داری از وی برخور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز.
نظامی.
برخور از این مایه که سودش تراست
کشتنش او را و درودش تراست.
نظامی.
اینهمه چی ؟ تا کرمش بنگرند
خار نهند از گل او برخورند.
نظامی.
کجا زو برتواند خورد عاشق
کزو ناز است و از عاشق نفیر است.
عطار.
در گنه او از ادب پنهانش کرد
زان گنه برخود زدن او برنخورد.
مولوی.
ظلم آری بد بری جف القلم
عدل آری برخوری جف القلم.
مولوی.
نقد حال خویش را گر پی بریم
هم ز دنیا هم ز عقبی بر خوریم.
مولوی.
ندانست از آن دانه برخوردنش
که دهر افکند دانه برگردنش.
سعدی.
گرت دوست باید کزو برخوری
نباید که فرمان دشمن بری.
سعدی.
درخت ز قوم ار بجان پروری
مپندار هرگز کزو برخوری.
سعدی.
چو گفتند نیکان به آن نیک مرد
تو برخور که بیدادگر برنخورد.
سعدی.
گر تو خواهی که برخوری از عمر
خلق را هم جز این تمنا نیست.
ابن یمین.
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بندۀ من شو و برخور ز همه سیم تنان.
حافظ.
خوبان جهان صید توان کرد بزر
خوش خوش بر از ایشان بتوان خورد بزر.
حافظ.
چه خوش وقت است و خرم روزگاری
که یاری برخورد از وصل یاری.
جامی.
جان تازه میشود ز لب روح پرورت
هرکس که برخورد بتو از عمر برخورد.
صائب.
از تو تا دوریم از ما دور میگردد حیات
با تو چون برمی خوریم از زندگی برمی خوریم.
صائب.
- برخوردن گرفتن، استمتاع. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برآوردن
تصویر برآوردن
بلند کردن، بالا بردن، بالا آوردن، افراختن، روا کردن، پذیرفتن و انجام دادن، پروردن
فرهنگ فارسی عمید
(فُ اَ تَ)
برخوردن. ملاقی شدن. (غیاث اللغات). نگریستن و دچار شدن وروبرو گشتن و ملاقات کردن و یافتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِ اَ تَ)
شایسته و سزاوار بودن. روا بودن. موافق و مناسب بودن. (ناظم الاطباء). درخور بودن. متناسب بودن. ملائم بودن:
همان کن کجا با خرد درخورد
دل اژدها را خرد بشکرد.
فردوسی.
یکی پرز آتش یکی پرخرد
خرد با سر دیوکی درخورد.
فردوسی.
ز کینه به اغریرث پرخرد
نه آن کرد کز مردمی درخورد.
فردوسی.
همان کن که با مهتری درخورد
ترا خود نیاموخت باید خرد.
فردوسی.
همچنان درخورد از روی قیاس
کآن ملک شمس است این میر قمر.
فرخی.
سپهبد پسندید و گفت از خرد
سخنهای نغز این چنین درخورد.
اسدی.
گفتند: شاها بدین گناه که او کرد، عقوبت بیش از این نه درخورد، چون خدای عفو کرد تو نیز عفو کن. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
باد چندان هزار عیدت عمر
که فزون زان به عقل در نخورد.
سوزنی.
وقت هیجاست درخورد که علی
سوی قنبر سلاح بفرستد.
خاقانی.
هر ابائی که درخورد به بساط
و آورددر خورنده رنگ نشاط.
نظامی.
، قبول کردن، دچار شدن. (ناظم الاطباء) ، خوردن: تشرب، درخوردن جامه خوی را، خوراندن: اشراب، سیر رنگ درخوردن جامه را، تصادم کردن. برخوردن: اصفاق، درخوردن دست به کاری و موافقت کردن. سدع، با هم درخوردن دو چیز. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ دَ)
برخوردن اوراق قمار، زیر و رو شدن آنها. رجوع به بر شود
لغت نامه دهخدا
بالا بردن بلند کردن بر افراشتن، پروردن تربیت کردن، بیرون کشیدن استخراج کردن، پیدا نمودن ظاهر ساختن، افراختن (بنا و مانند آن)، تعمیر کردن مرمت کردن اصلاح کردن، تمام کردن تکمیل کردن، انباشتن پر کردن، قبول کردن پذیرفتن و انجام دادن تقاضا و حاجت کسی را: حاجت او را برآورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرخوردن
تصویر جرخوردن
پاره شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآوردن
تصویر برآوردن
((~. وَ دَ))
بلند کردن، بالا بردن، اجابت کردن، انجام دادن، پروردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
تصادم، ضربه، تماس، تصادف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برآوردن
تصویر برآوردن
اجابت کردن، تامین کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
قاطی شدن، مخلوط شدن، راه یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اجابت کردن، استجابت کردن، روا کردن، عملی ساختن، پذیرفتن، قبول کردن، بالا بردن، برافراختن، برافراشتن، بلند کردن، پروردن، پرورش دادن، استخراج کردن، بیرون کشیدن، انباشتن، پر کردن، مملو ساختن، اصلاح کردن، تعمیر کردن 8
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
للانزلاق
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
Skid
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
déraper
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
ковзати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
kuteleza
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
скользить
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
پھسلنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
পিছলে যাওয়া
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
ลื่น
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
スリップする
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
ślizgać się
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
להחלקה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
미끄러지다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
tergelincir
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
फिसलना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
rutschen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
patinar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
slittare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
derrapar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
打滑
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
slippen
دیکشنری فارسی به هلندی