جدول جو
جدول جو

معنی برخوار - جستجوی لغت در جدول جو

برخوار(گُ)
مرکّب از: بر + خوار، شریک. (ناظم الاطباء)، صاحب مایه که مزدوری بمایۀ او برای او کار کند و نفعرا بدو بازگرداند. (از صحاح الفرس)، شریکی که مایه یا قسمتی از مایه را داده است و کار نمی کند و تنها از سود شرکت سهم میبرد. (یادداشت مؤلف) :
ز بس عطا که دهد هرکه زو عطا بستد
گمان بری که مر او را شریک و برخوار است.
فرخی.
لغت نامه دهخدا
برخوار(بُ خوا / خا)
یکی از دهستانهای بخش مرکزی اصفهان. محدود از شمال به کاشان و از جنوب به دهستان جی و سده و از خاور به بخش کوهپایه و از باختر به رشته کوههای خرسک و گندمان. این دهستان در جلگه واقع است و آب آن از چاه و قنوات است و محصول عمده آن غلات حبوبات و صیفی است. راه شوسۀ اصفهان به تهران از مغرب این دهستان میگذرد. برخوار از 32 آبادی تشکیل شده است. مرکز آن دستجرد و دههای مهمش مورچه خورت و ده نو و دولت آباد و سین است و 60872 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
برخوار
شریک
تصویری از برخوار
تصویر برخوار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بروار
تصویر بروار
(پسرانه)
آن قسمت از دامنه کوه که زیباترین قسمت آن می باشد، نام منطقه ای در کردستان نزدیک عمادیه (نگارشکردی: بهروار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بروار
تصویر بروار
بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار
پربار، پرواره، فروار، فرواره، فراوار، فربال، بربار، برواره، غرفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارخوار
تصویر بارخوار
خواربار، مواد اولیه برای تهیۀ خوراک انسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخوار
تصویر پرخوار
کسی که بسیار غذا بخورد، بسیار خوار، شکم پرست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخور
تصویر برخور
بهره ور، بهره بر، شریک، انباز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشخوار
تصویر بشخوار
باقی ماندۀ آب در ظرفی که از آن آب خورده باشند، پیش خوار، پیش خور
فرهنگ فارسی عمید
(خوا / خا)
خواربار باشد:
ز کنعان کشیدیم لختی جهاز
کز این بارخوار است ما را نیاز.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَر / خُر)
دهقان. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَمَ دَ / دِ)
مردم ولی شعار و صاحب اسرار باشد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) ، شاعر. (برهان). شاعر صاحب هنر. (آنندراج) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
پرخواره. پرخور. بسیارخوار. اکال. شکم خواره. شکم پرست. اکول. شکمو. شکم گنده. گران خوار. شکم بنده. رزد. رس . عبدالبطن. گلوبنده. شکم پرور. طبلخوار. مقابل کم خوار:
سیه کاسه و دون و پرخوار بود
شتروار دائم به نشخوار بود.
بوالمثل بخاری.
و رجوع به پرخور شود
لغت نامه دهخدا
(بَ خوا / خا)
برخواش. (آنندراج). دوک. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، هرچیز که سرد باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). برده مؤنث آن است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ نَنْ دَ / دِ)
بهره مند. بهره ور. بهره بر. برخوردار. (شرفنامۀ منیری). خداوند بهره، گویند در اصل برخ ور بوده یعنی خداوند بهره. (شرفنامۀ منیری). موجر. مالک.
لغت نامه دهخدا
(بَ خوا / خا)
مشکل. دشوار. سخت. (یادداشت مؤلف).
- بدخوار گشتن، دشوار و سخت شدن:
یکی کار بد خوار و دشوار گشت
ابا کرد کشورهمه یار گشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ)
بدخوراک. (ناظم الاطباء). بدغذا. (یادداشت مؤلف). آنکه غذای بد خورد.
- بدخوار گردانیدن، بدخوراک کردن. اجداع، بدخوار گردانیدن مادر کودک را. (منتهی الارب) ، بی وقار و سبک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بشخور سؤر یعنی بازماندۀ آب در ظرفی که از آن آب خورده باشند. (ناظم الاطباء). نیم خورده. ته مانده. و رجوع به بشخور شود
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
خانه تابستانی. (برهان). خانه تابستانی که بغایت سرد باشد. (غیاث). خانه تابستانی که در آنجا گوسپند و غیره فربه کنند و آنرا برواری نیز گویند. (از آنندراج). برواری. پروار. فروار. و رجوع به پروار و فروار شود.
لغت نامه دهخدا
جایی از رود یا نهر یا حوض که از آن آب توان برداشت و خورد آبشخوار مشرب منهل آبخور، ظرف آبخوری، منزل مقام موطن، نصیب قسمت، سرنوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنجار
تصویر برنجار
برنجزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برواره
تصویر برواره
بالای حجره، تاقچه بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبخوار
تصویر آبخوار
آشامنده آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بتاوار
تصویر بتاوار
آخر کار، عاقبت کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروار
تصویر بروار
پروار پرواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخور
تصویر برخور
شریک، بهره ور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشخوار
تصویر بشخوار
باز مانده آب در ظرفی که از آن آب خورده باشند سوء ر بشخور پیش خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخور
تصویر برخور
((بَ خُ))
بهره مند، شریک، انباز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشخوار
تصویر بشخوار
((بِ یا بُ خا))
بازمانده آب در ظرفی که از آن آب خورده باشند، بشخور، پیش خور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردبار
تصویر بردبار
صبور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برخوردار
تصویر برخوردار
متمتع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
تصادم، ضربه، تماس، تصادف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برقرار
تصویر برقرار
استوار، پایدار، برپا، برپا
فرهنگ واژه فارسی سره
برخوردار، بهره مند، بهره ور، متمتع، منتفع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اکول، بسیارخوار، پرخوار، پرخور، شکمباره، شکم بنده، شکم پرست، شکمخوار، شکمو
متضاد: کم خوراک
فرهنگ واژه مترادف متضاد