جدول جو
جدول جو

معنی برخفچی - جستجوی لغت در جدول جو

برخفچی(بَ خَ)
درشتی و ستیزه کاری. (برهان). درشتی و ستیزه کاری و سختی و منازعه. (ناظم الاطباء). ستنبه گری و ستیزه کاری. (شرفنامۀ منیری).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برزفری
تصویر برزفری
(پسرانه)
فریبرز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برفی
تصویر برفی
(دخترانه)
سفید و زیبا مانند برف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برخچ
تصویر برخچ
فرخج، زشت، نازیبا، پلید، ناپاک، در علم زیست شناسی کفل اسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخی
تصویر برخی
بعضی، پاره ای، قسمتی
قربانی، فدایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخفجی
تصویر برخفجی
ستیزه کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرخچی
تصویر چرخچی
آنکه چرخی را می گرداند، کسی که با چرخ کار می کند، در دورۀ صفویه، هر یک از توپچیانی که پیشرو سپاه بودند، چرخ انداز، کمان دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخفج
تصویر برخفج
بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، کرنجو، درفنجک، خفتک، خفج، سکاچه، فدرنجک، فرهانج، فرنجک، خفتو، برفنجک، برغفج
فرهنگ فارسی عمید
(بَ خَ)
برخنج. برخفچ. گرانی که در خواب بر مردم اوفتد. (فرهنگ اسدی) (انجمن آرا). و آنرا بتازی کابوس خوانند. درفنجک. فرنجک. (انجمن آرا). بختک. عبدالجنه. ضبغطی:
بوصال اندر ایمن بدم از گشت زمان
تا فراق آمد بگرفتم چون بر خفجا.
آغاجی (فرهنگ اسدی).
رجوع به پرخفچ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نیزۀ کوچک. (ناظم الاطباء). برچق. برچخ. برچه. زوبین، عزل نامه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ)
زشت و نازیبا. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). زشت. (شرفنامه).
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ)
رهی. فدائی. قربانی. فدیه. (غیاث اللغات). فدیه و قربانی. برخی با یای نسبت به معنی قربانی است که مقصود برخ برخ یا حصه کردن و تقسیم کردن قربانی باشد مانند شتر برخی بمعنی فدا و قربانی. (فرهنگ لغات شاهنامه) :
شاه بهرام شاه و خواجه وزیر
برخی این چنین نکو تقدیر.
سنایی.
روزی که کنی هلاک خاقانی یاد
برخی تو جان پاک خاقانی باد.
خاقانی.
نامه باری همی نویس که جان
برخی آن خط و عبارت تو.
کمال اسماعیل.
برخی آن دو عارض و آن زلف عنبرین
جان من ارچه نیست بدین حال نازنین.
کمال اسماعیل.
عشق بر مرده نباشد پایدار
عشق را برخی جان افزای دار.
مولوی.
به همه عمر برآنم که دعاگوی تو باشم
گر تو خواهی که نباشم تن من برخی جانت.
سعدی.
بسیار نباشد ولی از دست بدادن
از جان رمقی دارم و هم برخی جانت.
سعدی.
جان برخی روی یار کردم
گفتم مگرش وفاست چون نیست.
سعدی.
همی رفتی و دیده ها در پیش
دل دوستان کرده جان برخیش.
سعدی.
بجان توای جان من زان تو
دل و جان من برخی جان تو.
خواجوی کرمانی.
گل آب شد از شرم چو روی تو بدید
در سرو خم افتاد چو قدتو چمید
دل بندۀ آن سرو که چون قد تو رست
جان برخی آن گل که چو روی تو دمید.
(انجمن آرا).
- شتر برخی، شتر قربانی. هیون برخی. چون شتر قربانی را پاره پاره برند آنرا شتر برخی گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج).
- هیون برخی، شتر قربانی:
چون هیون برخیم ای جان من برخی شاه
زنده اعضایم برند و من ز هر در بیگناه.
ملک الشعراء کاشانی (از انجمن آرا).

مرکّب از: برخ + ی، بعض. پاره ای از چیزی چه برخ بمعنی حصه و بهره است و یای تحتانی برای وحدت، لهذا بمعنی اندکی مشهور است. (مهذب الاسماء)، قدری. بعضی. پاره و حصه. جزوی. بخشی. لختی. بهره. اندکی از بسیار. (برهان)، و رجوع به برخ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نوعی از حلواست. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(چَ)
در عالم آرای سکندربیک، فوج هراول را گویند. (آنندراج). فوج هراول. (غیاث). در عصر سلطنت صفویه لشکر پیشرو را میگفتند، شاید بهمان مناسبت که آن قسم لشکر در قدیم کماندار بوده. (فرهنگ نظام). مقدمهالجیش. پیشقراول لشکر. طلایه:
اگر آوازه ات در روز اول چرخچی گردد
مخالف میشود مغلوب اهل دین به آسانی.
اثیر (از آنندراج).
رجوع به چرخچی باشی شود.
، چرخ انداز. (فرهنگ نظام). کماندار، توپچی، که معرب آن شرخجی است: لشکر خود را هشت تیپ نموده و خود در قلب قرار گرفت، چرخچیان از دو طرف به میدانداری مشغول و صدای توپ و تفنگ عرصۀ میدان را فروگرفته. (مجمل التواریخ گلستانه ص 25) ، آنکه چرخ راند با ستور. رانندۀ چرخ
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
زشتی. (برهان) (آنندراج). کراهت منظر. (فرهنگ فارسی معین) : اگر نظرت بر ورخچی بیفتد دلت برنشورد. (فرهنگ فارسی معین از معارف بهاء ولد چ 1338 ص 14) ، زبونی. (برهان). فرومایگی. پستی. (فرهنگ فارسی معین). پلیدی. (برهان). رجوع به ورخجی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ)
کابوس. برفخج. (شعوری). رجوع به برفخج شود، مطرب و سراینده. (آنندراج). خواننده و مغنی و نوازنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ)
برخفج. برغفج. کابوس. بختک. عبدالجنه. (فرهنگ فارسی معین). کابوس که گرانی باشد که در خواب بر مردم افتد و فرنجک نیز گویند. (ناظم الاطباء). گرانی که در خواب بر مردم افتد و آنرا بعربی کابوس و عبدالجنه خوانندو بعضی آنرا از شیاطین میدانند و به این معنی بجای حرف اول یای حطی هم آمده است یعنی پرخفچ. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ)
ستیزه کاری. درشتی. (انجمن آرا). رجوع به برخفچی شود، آنچه در عوض چیزی بکسی دهند. (برهان). صدقه یعنی آنچه عوض چیزی عزیز بکسی دهند. (غیاث اللغات از بهارعجم و جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ نَ)
برخفچ. کابوس. (ناظم الاطباء). رجوع به خفچ شود، بیرون کشیدن، واکشیدن. بدر آوردن، دروکردن، گشادن صوف و پنبه، موستردن، خارچیدن اطراف باغ و مانند آن، مبدل شدن، میخ کوفتن، نصب کردن جواهر را بر طلا. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ فَ)
صورت اصلی نام پهلوان باستانی، ’فریبرز’ است که فردوسی برای اقامۀ وزن آنرا قلب کرده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ طا)
قریه ای است به شهر ملک در بغداد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
زشتی کراهت منظر: اگر نظرت برورخچی بیفتد دلت بر نشورد)، زبونی فرومایگی پستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخفج
تصویر برخفج
کابوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخی
تصویر برخی
فدا شدن، قربان گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخچ
تصویر برخچ
زشت نازیبا، زبون سست ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخفچ
تصویر برخفچ
کابوس بختک عبدالجنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخفچ
تصویر برخفچ
((بَ خَ))
کابوس، بختک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخی
تصویر برخی
((بَ))
بعضی، اندکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخچ
تصویر برخچ
((بَ رَ))
زشت، نازیبا، زبون، سست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخی
تصویر برخی
فدا، فدایی، قربان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخی
تصویر برخی
بعضی
فرهنگ واژه فارسی سره
بعضی، پاره ای، تعدادی، چندی، شماری، جان نثار، فدایی، قربانی، نثار، فدا، قربان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برف آلود، پربرف، برف زا
متضاد: تگرگ زا، باران زا، برف روب، برف پاروکن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دوست کوچک من، رفاقت، رفیق بازی
فرهنگ گویش مازندرانی