بعض. (برهان). لخت. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). بخش. قسمت. پاره و حصه و بهره. (برهان). (آنندراج) (انجمن آرا) (غیاث اللغات). جزء. بهر. بعضی از کامل،ای بهره ای از چیزی. (شرفنامۀ منیری). قسم. بعض: بیکی نیمه و بیکی دو برخ. (التفهیم ص 215) : مثنوی در حجم اگر بودی چو چرخ در نگنجیدی در آن جز نیم برخ. مولوی. جبرئیل آمد و گفت امروز طعام مخور روزه دارباش. چون آنروز طعام نخورد و یک برخ از تن آن سفید شد. (قصص الانبیاء ص 24). - برخی، بعضی. جزئی: و برخی از عمر گرانمایه را بر آن خرج نمودیم. (گلستان سعدی). یکی از پادشاهان گفتش می نمایند که مال بیکران داری و ما را مهمی هست اگربرخی از آن دست گیری کنی... (گلستان سعدی). پرسید از کجایی و بدین جایگه چگونه فتادی برخی از آنچه بر سر او رفته بود بگفت. (گلستان سعدی). ، برنده و تراشنده، خوشحالی و بانگ فتح و فیروزی. (ناظم الاطباء)
بعض. (برهان). لخت. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). بخش. قسمت. پاره و حصه و بهره. (برهان). (آنندراج) (انجمن آرا) (غیاث اللغات). جزء. بهر. بعضی از کامل،ای بهره ای از چیزی. (شرفنامۀ منیری). قسم. بعض: بیکی نیمه و بیکی دو برخ. (التفهیم ص 215) : مثنوی در حجم اگر بودی چو چرخ در نگنجیدی در آن جز نیم برخ. مولوی. جبرئیل آمد و گفت امروز طعام مخور روزه دارباش. چون آنروز طعام نخورد و یک برخ از تن آن سفید شد. (قصص الانبیاء ص 24). - برخی، بعضی. جزئی: و برخی از عمر گرانمایه را بر آن خرج نمودیم. (گلستان سعدی). یکی از پادشاهان گفتش می نمایند که مال بیکران داری و ما را مهمی هست اگربرخی از آن دست گیری کنی... (گلستان سعدی). پرسید از کجایی و بدین جایگه چگونه فتادی برخی از آنچه بر سر او رفته بود بگفت. (گلستان سعدی). ، برنده و تراشنده، خوشحالی و بانگ فتح و فیروزی. (ناظم الاطباء)
رهی. فدائی. قربانی. فدیه. (غیاث اللغات). فدیه و قربانی. برخی با یای نسبت به معنی قربانی است که مقصود برخ برخ یا حصه کردن و تقسیم کردن قربانی باشد مانند شتر برخی بمعنی فدا و قربانی. (فرهنگ لغات شاهنامه) : شاه بهرام شاه و خواجه وزیر برخی این چنین نکو تقدیر. سنایی. روزی که کنی هلاک خاقانی یاد برخی تو جان پاک خاقانی باد. خاقانی. نامه باری همی نویس که جان برخی آن خط و عبارت تو. کمال اسماعیل. برخی آن دو عارض و آن زلف عنبرین جان من ارچه نیست بدین حال نازنین. کمال اسماعیل. عشق بر مرده نباشد پایدار عشق را برخی جان افزای دار. مولوی. به همه عمر برآنم که دعاگوی تو باشم گر تو خواهی که نباشم تن من برخی جانت. سعدی. بسیار نباشد ولی از دست بدادن از جان رمقی دارم و هم برخی جانت. سعدی. جان برخی روی یار کردم گفتم مگرش وفاست چون نیست. سعدی. همی رفتی و دیده ها در پیش دل دوستان کرده جان برخیش. سعدی. بجان توای جان من زان تو دل و جان من برخی جان تو. خواجوی کرمانی. گل آب شد از شرم چو روی تو بدید در سرو خم افتاد چو قدتو چمید دل بندۀ آن سرو که چون قد تو رست جان برخی آن گل که چو روی تو دمید. (انجمن آرا). - شتر برخی، شتر قربانی. هیون برخی. چون شتر قربانی را پاره پاره برند آنرا شتر برخی گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). - هیون برخی، شتر قربانی: چون هیون برخیم ای جان من برخی شاه زنده اعضایم برند و من ز هر در بیگناه. ملک الشعراء کاشانی (از انجمن آرا).
مرکّب از: برخ + ی، بعض. پاره ای از چیزی چه برخ بمعنی حصه و بهره است و یای تحتانی برای وحدت، لهذا بمعنی اندکی مشهور است. (مهذب الاسماء)، قدری. بعضی. پاره و حصه. جزوی. بخشی. لختی. بهره. اندکی از بسیار. (برهان)، و رجوع به برخ شود
رهی. فدائی. قربانی. فدیه. (غیاث اللغات). فدیه و قربانی. برخی با یای نسبت به معنی قربانی است که مقصود برخ برخ یا حصه کردن و تقسیم کردن قربانی باشد مانند شتر برخی بمعنی فدا و قربانی. (فرهنگ لغات شاهنامه) : شاه بهرام شاه و خواجه وزیر برخی این چنین نکو تقدیر. سنایی. روزی که کنی هلاک خاقانی یاد برخی تو جان پاک خاقانی باد. خاقانی. نامه باری همی نویس که جان برخی آن خط و عبارت تو. کمال اسماعیل. برخی آن دو عارض و آن زلف عنبرین جان من ارچه نیست بدین حال نازنین. کمال اسماعیل. عشق بر مرده نباشد پایدار عشق را برخی جان افزای دار. مولوی. به همه عمر برآنم که دعاگوی تو باشم گر تو خواهی که نباشم تن من برخی جانت. سعدی. بسیار نباشد ولی از دست بدادن از جان رمقی دارم و هم برخی جانت. سعدی. جان برخی روی یار کردم گفتم مگرش وفاست چون نیست. سعدی. همی رفتی و دیده ها در پیش دل دوستان کرده جان برخیش. سعدی. بجان توای جان من زان تو دل و جان من برخی جان تو. خواجوی کرمانی. گل آب شد از شرم چو روی تو بدید در سرو خم افتاد چو قدتو چمید دل بندۀ آن سرو که چون قد تو رست جان برخی آن گل که چو روی تو دمید. (انجمن آرا). - شتر برخی، شتر قربانی. هیون برخی. چون شتر قربانی را پاره پاره برند آنرا شتر برخی گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). - هیون برخی، شتر قربانی: چون هیون برخیم ای جان من برخی شاه زنده اعضایم برند و من ز هر در بیگناه. ملک الشعراء کاشانی (از انجمن آرا).
مُرَکَّب اَز: برخ + ی، بعض. پاره ای از چیزی چه برخ بمعنی حصه و بهره است و یای تحتانی برای وحدت، لهذا بمعنی اندکی مشهور است. (مهذب الاسماء)، قدری. بعضی. پاره و حصه. جزوی. بخشی. لختی. بهره. اندکی از بسیار. (برهان)، و رجوع به برخ شود
پاره و حصه و بهره. (برهان) (انجمن آرا). حصه و قسمت. قسمت. (انجمن آرا). کسر. جزوی از کل. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). برخ. (انجمن آرا) (آنندراج) : از چرخ برخه برخه سعادت بجانش باد از عرش جمله جمله ز احسان کردگار. عسجدی. زان برخه برخه برخه برجان او زسعد زان جمله جمله جمله مر او را زبخت یار. عسجدی. تو را چرخ فلک در چرخه انداخت که بر یک جو زرت صد برخه انداخت. عطار. - برخۀ دوری، کسر متناوب. (از اصطلاحات مصوب فرهنگستان) ، اصل درخت بود. (اوبهی) : - بیخ و برد، در بیت ذیل از سوزنی به معنی ریشه و بن آمده است. نظیر بیخ و بن: من شاخ وفا و مردمی را کی چون تو گسسته بیخ و بردم. سوزنی. - شاخ و برد در دو بیت ذیل از فردوسی به معنی شاخه و بن یااصل و فرع آمده است: همی گفت کاین را نخوانید مرد یکی زنده پیل است با شاخ و برد. فردوسی (از تاریخ جوینی). ز پیوستۀ تو صد آزاد مرد که رستم شناسد همه شاخ و برد. فردوسی. - دار و برد، نگهدارو دور کن و برو و دور شو ’برد’ در دار و برد بمعنی دور شو باشد. و عموماً بمعنی صاحب شوکت و حشمت و صاحب فرمان معنی می دهد. (یادداشت مؤلف) : و گرنه یکی بد پرستنده مرد نه با گنج و لشکر نه با دار و برد. فردوسی. پشنگ آمد و خواست از ما نبرد زره دار با لشکر و دار و برد. فردوسی. که گر شاه را جست باید نبرد چرا باید این لشکر و دار و برد. فردوسی. رجوع به دار و برد در جای خود شود
پاره و حصه و بهره. (برهان) (انجمن آرا). حصه و قسمت. قسمت. (انجمن آرا). کسر. جزوی از کل. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). برخ. (انجمن آرا) (آنندراج) : از چرخ برخه برخه سعادت بجانش باد از عرش جمله جمله ز احسان کردگار. عسجدی. زان برخه برخه برخه برجان او زسعد زان جمله جمله جمله مر او را زبخت یار. عسجدی. تو را چرخ فلک در چرخه انداخت که بر یک جو زرت صد برخه انداخت. عطار. - برخۀ دوری، کسر متناوب. (از اصطلاحات مصوب فرهنگستان) ، اصل درخت بود. (اوبهی) : - بیخ و برد، در بیت ذیل از سوزنی به معنی ریشه و بن آمده است. نظیر بیخ و بن: من شاخ وفا و مردمی را کی چون تو گسسته بیخ و بردم. سوزنی. - شاخ و برد در دو بیت ذیل از فردوسی به معنی شاخه و بن یااصل و فرع آمده است: همی گفت کاین را نخوانید مرد یکی زنده پیل است با شاخ و برد. فردوسی (از تاریخ جوینی). ز پیوستۀ تو صد آزاد مرد که رستم شناسد همه شاخ و برد. فردوسی. - دار و برد، نگهدارو دور کن و برو و دور شو ’برد’ در دار و برد بمعنی دور شو باشد. و عموماً بمعنی صاحب شوکت و حشمت و صاحب فرمان معنی می دهد. (یادداشت مؤلف) : و گرنه یکی بد پرستنده مرد نه با گنج و لشکر نه با دار و برد. فردوسی. پشنگ آمد و خواست از ما نبرد زره دار با لشکر و دار و برد. فردوسی. که گر شاه را جست باید نبرد چرا باید این لشکر و دار و برد. فردوسی. رجوع به دار و برد در جای خود شود