جدول جو
جدول جو

معنی برخ - جستجوی لغت در جدول جو

برخ
بهر، بهره، حصه، قسمت، پاره ای از چیزی
تصویری از برخ
تصویر برخ
فرهنگ فارسی عمید
برخ
(بُ)
شبنم. (برهان). افشک. برخ (برهان) (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
برخ
(بَ)
افزایش و زیادت.
لغت نامه دهخدا
برخ
(بَ)
بعض. (برهان). لخت. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). بخش. قسمت. پاره و حصه و بهره. (برهان). (آنندراج) (انجمن آرا) (غیاث اللغات). جزء. بهر. بعضی از کامل،ای بهره ای از چیزی. (شرفنامۀ منیری). قسم. بعض: بیکی نیمه و بیکی دو برخ. (التفهیم ص 215) :
مثنوی در حجم اگر بودی چو چرخ
در نگنجیدی در آن جز نیم برخ.
مولوی.
جبرئیل آمد و گفت امروز طعام مخور روزه دارباش. چون آنروز طعام نخورد و یک برخ از تن آن سفید شد. (قصص الانبیاء ص 24).
- برخی، بعضی. جزئی: و برخی از عمر گرانمایه را بر آن خرج نمودیم. (گلستان سعدی). یکی از پادشاهان گفتش می نمایند که مال بیکران داری و ما را مهمی هست اگربرخی از آن دست گیری کنی... (گلستان سعدی). پرسید از کجایی و بدین جایگه چگونه فتادی برخی از آنچه بر سر او رفته بود بگفت. (گلستان سعدی).
، برنده و تراشنده، خوشحالی و بانگ فتح و فیروزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
برخ
افزایش، ارزانی، چیرگی، شکستن گردن پاره لخت، حصه حظ نصیب
تصویری از برخ
تصویر برخ
فرهنگ لغت هوشیار
برخ
((بَ))
پاره، بهره
تصویری از برخ
تصویر برخ
فرهنگ فارسی معین
برخ
حوزه، قسمت
تصویری از برخ
تصویر برخ
فرهنگ واژه فارسی سره
برخ
پاره، حصه، قسمت، لخت، حظ، نصیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آبرخ
تصویر آبرخ
(دخترانه)
زیبا، لطیف، روشن، کسی که چهره ای مانند آب دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برخی
تصویر برخی
بعضی، پاره ای، قسمتی
قربانی، فدایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخه
تصویر برخه
حصه، جزء، پاره ای از چیزی، در ریاضیات کسر، عدد کسری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخچ
تصویر برخچ
فرخج، زشت، نازیبا، پلید، ناپاک، در علم زیست شناسی کفل اسب
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رِ)
رهی. فدائی. قربانی. فدیه. (غیاث اللغات). فدیه و قربانی. برخی با یای نسبت به معنی قربانی است که مقصود برخ برخ یا حصه کردن و تقسیم کردن قربانی باشد مانند شتر برخی بمعنی فدا و قربانی. (فرهنگ لغات شاهنامه) :
شاه بهرام شاه و خواجه وزیر
برخی این چنین نکو تقدیر.
سنایی.
روزی که کنی هلاک خاقانی یاد
برخی تو جان پاک خاقانی باد.
خاقانی.
نامه باری همی نویس که جان
برخی آن خط و عبارت تو.
کمال اسماعیل.
برخی آن دو عارض و آن زلف عنبرین
جان من ارچه نیست بدین حال نازنین.
کمال اسماعیل.
عشق بر مرده نباشد پایدار
عشق را برخی جان افزای دار.
مولوی.
به همه عمر برآنم که دعاگوی تو باشم
گر تو خواهی که نباشم تن من برخی جانت.
سعدی.
بسیار نباشد ولی از دست بدادن
از جان رمقی دارم و هم برخی جانت.
سعدی.
جان برخی روی یار کردم
گفتم مگرش وفاست چون نیست.
سعدی.
همی رفتی و دیده ها در پیش
دل دوستان کرده جان برخیش.
سعدی.
بجان توای جان من زان تو
دل و جان من برخی جان تو.
خواجوی کرمانی.
گل آب شد از شرم چو روی تو بدید
در سرو خم افتاد چو قدتو چمید
دل بندۀ آن سرو که چون قد تو رست
جان برخی آن گل که چو روی تو دمید.
(انجمن آرا).
- شتر برخی، شتر قربانی. هیون برخی. چون شتر قربانی را پاره پاره برند آنرا شتر برخی گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج).
- هیون برخی، شتر قربانی:
چون هیون برخیم ای جان من برخی شاه
زنده اعضایم برند و من ز هر در بیگناه.
ملک الشعراء کاشانی (از انجمن آرا).

مرکّب از: برخ + ی، بعض. پاره ای از چیزی چه برخ بمعنی حصه و بهره است و یای تحتانی برای وحدت، لهذا بمعنی اندکی مشهور است. (مهذب الاسماء)، قدری. بعضی. پاره و حصه. جزوی. بخشی. لختی. بهره. اندکی از بسیار. (برهان)، و رجوع به برخ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ / بَ رَ)
زشت و نازیبا و زبون. فرخج. برخچ. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). رجوع به برخچ شود، رفتار. معامله. مصاحبت. (یادداشت مؤلف) ، تقاطع، تصادف. صدفه. (یادداشت مؤلف). بهم رسیدگی با شدت
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
پشت ستور باری. (منتهی الارب). پشت اسب. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) :
روز هیجا از سر چابک سواری بردری
از برخش و ران اسب خصم کیمخت و بغند.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مردی که پشتش دررفته و سینه اش بیرون آمده باشد. مؤنث: برخاء
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ / خِ)
پاره و حصه و بهره. (برهان) (انجمن آرا). حصه و قسمت. قسمت. (انجمن آرا). کسر. جزوی از کل. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). برخ. (انجمن آرا) (آنندراج) :
از چرخ برخه برخه سعادت بجانش باد
از عرش جمله جمله ز احسان کردگار.
عسجدی.
زان برخه برخه برخه برجان او زسعد
زان جمله جمله جمله مر او را زبخت یار.
عسجدی.
تو را چرخ فلک در چرخه انداخت
که بر یک جو زرت صد برخه انداخت.
عطار.
- برخۀ دوری، کسر متناوب. (از اصطلاحات مصوب فرهنگستان) ، اصل درخت بود. (اوبهی) :
- بیخ و برد، در بیت ذیل از سوزنی به معنی ریشه و بن آمده است. نظیر بیخ و بن:
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو گسسته بیخ و بردم.
سوزنی.
- شاخ و برد در دو بیت ذیل از فردوسی به معنی شاخه و بن یااصل و فرع آمده است:
همی گفت کاین را نخوانید مرد
یکی زنده پیل است با شاخ و برد.
فردوسی (از تاریخ جوینی).
ز پیوستۀ تو صد آزاد مرد
که رستم شناسد همه شاخ و برد.
فردوسی.
- دار و برد، نگهدارو دور کن و برو و دور شو ’برد’ در دار و برد بمعنی دور شو باشد. و عموماً بمعنی صاحب شوکت و حشمت و صاحب فرمان معنی می دهد. (یادداشت مؤلف) :
و گرنه یکی بد پرستنده مرد
نه با گنج و لشکر نه با دار و برد.
فردوسی.
پشنگ آمد و خواست از ما نبرد
زره دار با لشکر و دار و برد.
فردوسی.
که گر شاه را جست باید نبرد
چرا باید این لشکر و دار و برد.
فردوسی.
رجوع به دار و برد در جای خود شود
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ)
زشت و نازیبا. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). زشت. (شرفنامه).
لغت نامه دهخدا
تصویری از برخیدن
تصویر برخیدن
نصب گوهر بر طلا و نقره، تفتیش کردن، بیرون کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخچ
تصویر برخچ
زشت نازیبا، زبون سست ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخی
تصویر برخی
فدا شدن، قربان گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخیزانیدن
تصویر برخیزانیدن
برانگیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخه
تصویر برخه
پاره وحصه و بهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخه
تصویر برخه
((بَ خِ))
پاره ای از هر چیز، عدد کسری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخچ
تصویر برخچ
((بَ رَ))
زشت، نازیبا، زبون، سست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخی
تصویر برخی
فدا، فدایی، قربان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخی
تصویر برخی
((بَ))
بعضی، اندکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخی
تصویر برخی
بعضی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برخورداری
تصویر برخورداری
لذت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برخوردار
تصویر برخوردار
متمتع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
تصادم، ضربه، تماس، تصادف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برخی مواقع
تصویر برخی مواقع
گاهی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برخلاف
تصویر برخلاف
به وارون
فرهنگ واژه فارسی سره
بعضی، پاره ای، تعدادی، چندی، شماری، جان نثار، فدایی، قربانی، نثار، فدا، قربان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بهره، نصیب، عددکسری، کسر، پاره، جزء، حصه
متضاد: اعشاری، عدد صحیح
فرهنگ واژه مترادف متضاد