جدول جو
جدول جو

معنی برحی - جستجوی لغت در جدول جو

برحی
(بُ)
قاسم بن عبدالله و سوادبن زیاد محدثان اند. (کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
برحی
(بَ رَ)
منسوب است به برح که بطنی است از کنده. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
برحی
(بَ حا)
کلمه ای است که در وقت خطا کردن تیر از نشانه گویند و ’مرحی’ در وقت نشستن بر نشانه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
برحی
(بَ)
منسوب است به برح یمن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برفی
تصویر برفی
(دخترانه)
سفید و زیبا مانند برف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برزی
تصویر برزی
(دخترانه)
جای بلند، سکو، کنایه از بلند قامت (نگارش کردی: بهرزی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برکی
تصویر برکی
تهیه شده از برک، برای مثال حاجت به کلاه برکی داشتنت نیست / درویش صفت باش و کلاه تتری دار (سعدی - ۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بردی
تصویر بردی
پاپیروس، گیاهی از خانوادۀ جگن با ساقۀ بی برگ که در مصر باستان از ریشه اش به عنوان سوخت و مغزش به عنوان خوراک و ساقه اش برای تهیۀ طناب و پارچه استفاده می کردند، ورقه های شبیه مقوا که از این درخت تهیه و به جای کاغذ تا قرن هشتم میلادی برای نوشتن استفاده می شد، کلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بحری
تصویر بحری
مقابل برّی، ساکن دریا، دریایی مثلاً جانوران بحری، در علم زیست شناسی پرنده ای شکاری با بال های کشیده، دم باریک، پشت خاکستری و سر سیاه، آشنا به راه های دریایی، ملاح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برای
تصویر برای
به منظور، با این هدف که، به علت، به سبب، برای اختصاص دادن چیزی به کار می رود مثلاً این جعبه برای استفاده در مواقع ضروری است، در ازای، در برابر، نسبت به، به خاطر مثلاً برایش می میرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخی
تصویر برخی
بعضی، پاره ای، قسمتی
قربانی، فدایی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ دی ی)
نباتی است که در آب روید و در مصر از آن کاغذ سازند. (منتهی الارب). پیزر. لوخ. (بحر الجواهر). و بعربی حلفا می گویندو در اصفهان آن گیاه را پیزر می گویند و آن نباتی باشد ساقش غلیظ و زیاده برذرعی و مدور و نرم و آنرا ریزه کرده ریسمان ترتیب دهند و در تحفه گفته قرطاس مصری از آن است که آنرا با نشنین که نوعی نیلوفر است مخلوط کرده کاغذ سازند. (از انجمن آرا). گیاهی است که از آن حصیر سازند. (از اقرب الموارد). و کتب اهل مصرفی القرطاس المصری و یعمل من قصب البردی. (ابن الندیم). لخ. لوخ. گیاهی که از آن حصیر بافند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به فهرست مخزن الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن و بحرالجواهر و تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود، برشده. بالا رفته. ارتقاء یافته. صعود کرده:
همتی دارد بررفته بجایی که مگر
نیست ممکن که رسد طاقت مخلوق برآن.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
گونه ایست از آب آوردن چشم: و اختلاف که اندرین لون (لون چشم آب آورده) افتد چنان باشد که بعضی به لون هوا باشد و بعضی به لون آبگینه و بعضی سپید چون یخ و این را بردی گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(بَ قی ی)
منسوب است به برقه که از اعمال مغرب میباشد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ / بُ)
بلاها و شدائد. (منتهی الارب). سختی ها و گزندها و شداید. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بروی
تصویر بروی
حاجب، ابروی، ابرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برحین
تصویر برحین
سختیها وگزندها وبلاها
فرهنگ لغت هوشیار
پیزر (درگویش اسپهانی) تک جگن نیل از گیاهان ذوخ گیاهی از تیره جگن ها جزو رده تک لپه ییها که ارتفاعش از 2 تا 4 متر میرسد و جزو گیاهان نی مانند و بسیار زیباست. در انتهای ساقه هایش انشعابات چتر مانند جالبی بوجود آمده است. اصل این گیاه محتوی مواد ذخیره ییست که بمصرف تغذیه زارعان و دهقانان میرسد. از الیاف ساقه های قابل انعطاف این گیاه یک نوع کاغذ می سازند پاپیروس بابیروس ابردی درخت کاغذ مصری جگن نیل پاپروس حقی حفاء. نوعی خرمای خوب سنگ اشکنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریح
تصویر بریح
خسته رنجور، آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوحی
تصویر بوحی
به گونه رمن افتاده برزمین
فرهنگ لغت هوشیار
کلاه درازی که از برک یا نمد دوزند زاهدان و درویشان برسر گذارند برنس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسی
تصویر برسی
ماندگی وکوفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحری
تصویر بحری
دریائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برحق
تصویر برحق
البته وحقیقتاً، براستی، مانند (امام برحق، دین برحق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برای
تصویر برای
بواسطه، بعلت، جهت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخی
تصویر برخی
فدا شدن، قربان گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برغی
تصویر برغی
میخ پیچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکی
تصویر برکی
((بَ رَ))
بافته ای از پشم شتر که درویشان از آن کلاه دوزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برقی
تصویر برقی
((بَ))
مربوط به برق، ویژگی آن چه با برق کار می کند، برق کار، فوری، سریع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخی
تصویر برخی
((بَ))
بعضی، اندکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخی
تصویر برخی
فدا، فدایی، قربان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برای
تصویر برای
((بَ یِ))
به علت، به سبب، به جهت (تعلیل را رساند)، به خاطر، به منظور (در بیان هدف و مقصود از چیزی)، در برابر (در بیان برابری و تقابل ارزش و مقدار چیزی)، در مدت زمان، به مدت، نسبت به (در بیان رابطه و نسبت میان دو امر)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخی
تصویر برخی
بعضی
فرهنگ واژه فارسی سره
الکتریکی، برقی
دیکشنری اردو به فارسی
دریایی، نیروی دریایی
دیکشنری اردو به فارسی