جدول جو
جدول جو

معنی برجکه - جستجوی لغت در جدول جو

برجکه(بُ جِکَ)
دهی از دهستان خسروآباد شهرستان بیجار. سکنه آن 230 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برکه
تصویر برکه
گودال آب، تالاب، استخر طبیعی، استخر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برجمه
تصویر برجمه
استخوان های ریز دست و پا، مفاصل انگشتان
فرهنگ فارسی عمید
(اِ مِ)
برخیزانیدن ناقۀ نشسته که شیرش ریزان باشد و دوشیدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ کَ / کِ)
افزونی و فراخی و بسیاری. (مهذب الاسماء). افزونی. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل). برکت:
کجا نبید است آنجا بود جوانمردی
کجا نبیداست آنجایگه بود برکه.
منوچهری.
برکه بر عمر تو و مال تو و جان تو باد
امر امر تو و سلطان همه سلطان تو باد.
منوچهری.
یکی از وزراء معزول شد و بحلقۀ درویشان درآمد و برکۀ صحبت ایشان در وی سرایت کرد. (گلستان). و رجوع به برکت شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
یک دوشیدن از دوشیدن بامداد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ کَ)
مرغی است آبی، خرد و سپیدرنگ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). ج، برک، أبراک، برکان، برکان.
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
دهی است از دهستان بیضا بخش اردکان شهرستان شیراز. سکنه 112 تن. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 7) ، رنگی است همرنگ برگ نی. (آنندراج) :
سرو من سبزیست شیرین راست همچون نیشکر
چون ببالائی قبائی برگ نی بندد کمر.
سیفی بدیعی (از آنندراج).
، نوعی از خربزۀ خوب. (آنندراج) :
هنگام یزک بشکّرستان
برگ نی او شود نواجان.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِکَ)
سینه و پوست سینۀ شتر که در خفتن ملاصق زمین شود، یا جمع برک است، یا برک سینۀ آدمی است وبرکه غیر آدمی، یا برک باطن سینه است و برکه ظاهر آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
ابن حسام الدوله، مکنی به ابوکامل و ملقب به زعیم الدوله. رجوع به زعیم الدوله... شود. (یادداشت مؤلف) ، رشوت و پاره. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جغد. (ناظم الاطباء)
یمین. از خانان گوگ اردو از خاندان باتو یا خانان دشت قپچاق غربی (654 تا664 هجری قمری). (ترجمه طبقات سلاطین اسلام لین پول)
لغت نامه دهخدا
(بِ جَ)
شهری است به اسپانیا از اعمال المریه. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 7 ص 97). و رجوع به معجم البلدان و مراصد و الحلل السندسیه و دمشقی و نفح الطیب شود
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
شهری به اندلس از اعمال البیره (بیره). (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(بُ جَ)
دهی است از دهستان قلعه حمام بخش جنت آباد شهرستان مشهد. سکنه آن 138 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بُجَ)
دهی است از دهستان خزل شهرستان نهاوند. سکنه آن 313 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ مَ)
درشتی سخن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ جُ مَ)
پیوند میانه از سه پیوند انگشتان یا پیوند انگشتان یا پشت استخوان انگشتان یا سر پشت پیوند انگشتان که هرگاه مشت را بند کنند کشیده و مرتفع ماند. ج، براجم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پاره کردن.
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
واحد بریک. یکی بریک. (از اقرب الموارد). رجوع به بریکه شود.
لغت نامه دهخدا
(بَرْ وَ کَ)
خارپشت ماده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جداجدا کردن و بخش بخش کردن: برشک الجروز، جداجدا و بخش بخش کرد آن را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ جَ)
دهی است از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل. سکنه 100 تن. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برکه
تصویر برکه
استخر کوچک، حوض آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکه
تصویر برکه
((بِ کِ))
آبگیر، تالاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برکه
تصویر برکه
آبگیر، تالاب
فرهنگ واژه فارسی سره
آب انبار، آبدان، آبگیر، استخر، برم، تالاب، غدیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بهره، سود، درآمد، اجاره بها، بهره ی مالکانه ی زمین، محرف
فرهنگ گویش مازندرانی
پاتیل، دیگ بزرگ دهان گشاد، سیاه مست
فرهنگ گویش مازندرانی