جدول جو
جدول جو

معنی برتاس - جستجوی لغت در جدول جو

برتاس
(بَ)
نام یکی از مبارزان و دلیران. (برهان). بقول نظامی در داستان اسکندر و روس نام پهلوانی بوده است. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به برطاس شود
لغت نامه دهخدا
برتاس
(بَ)
برطاس. نام ولایتی است از ترکستان و در آنجا پوستین خوب میباشد و آن از پوست روباه آنجاست در نهایت پاکیزگی و لطافت و آن پوستین را نیز برتاس میگویند. (آنندراج) (برهان). رجوع به برطاس شود:
ای شیر فلک روبه برتاسی تو
جمشید ملک غلام نحاسی تو.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برتاو
تصویر برتاو
(پسرانه)
جای آفتابگیر (نگارش کردی: بهرتاو)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برناس
تصویر برناس
غافل، برای مثال نامه ها پیش تو همی آید / هم ز بیداردل هم از برناس (ناصرخسرو۱ - ۲۸۶)، نادان، خواب آلوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برجاس
تصویر برجاس
هدف، نشانۀ تیر، آماجگاه، برای مثال کسان مرد راه خدا بوده اند / که برجاس تیر بلا بوده اند (سعدی۱ - ۲۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
مرد دلاور و بهادر و پاک نژاد. (ناظم الاطباء). قهرمان و دلیر. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
لمس و دست کشی. (از برهان). لمس و سودن دست بر چیزی برای شناختن و ادراک درشتی و نرمی و سردی و گرمی آن و مالیدن چیزی بر چیزی. (از آنندراج). برمچ. پرماس. پرواس. بشار.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
غافل و نادان. (برهان) غافل و خواب آلوده. (آنندراج). فرناس. و رجوع به فرناس و برناسی شود:
نامه ها پیش تو همی آید
هم ز بیداردل هم از برناس.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
برواز. (از ذیل قوامیس عرب، دزی). رجوع به برواز شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
چاه ژرف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دو بارتاس (گیوم)، نام شاعر فرانسوی است متولد در من فور نزدیک اوش (1544- 1590 میلادی)، مؤلف ’هفته’ یا ’آفرینش جهان’ که از کتاب مقدس ملهم است
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برطاسی منسوب است به برتاس و آن ولایتی است از ترکستان.
رجوع به برتاس شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
پرطاس. نام شهری است از ولایت ترکستان، گویند روباه آنجا پوست خوب میدارد. (برهان). یک قسمت از مملکت روس قدیم است. ناحیه ایست در ترکستان، مشرق و جنوبش. (حاشیۀ دیوان نظامی). غوز است و مغربش رود آتل و شمالش ناحیت بجناک و مردمان وی مسلمانند و ایشان را زبانی است خاصه و پادشاه را مس (میس) خوانند. و خداوند خیمه و خرگاهند و ایشان سه گروهند، بهضولا، اشکل، بلکار و همه با یکدیگر بحرب اند و چون دشمن پدید آید با یکدیگر یار باشند. (حدود العالم). در معجم البلدان آمده که برطاس ارض خزر است. رجوع به معجم البلدان شود:
نخستین که بنهاد گنج عروس
ز چین و ز برطاس و از هند و روس.
فردوسی.
ز برطاس و از چین سپه راندیم
سپهبد بهر جای بنشاندیم.
فردوسی.
ز برطاس والان و خزران گروه
برانگیخت سیلی چو دریا و کوه.
نظامی.
وگر گرگ برطاس را نشکرم
ز برطاسی روس روبه ترم.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
یکی از چهار قبیلۀ بزرگ جغتای، که پدر تیمور لنگ ازین قبیله بود. (فرهنگ فارسی معین) :
ز برلاس و ارلاس و بیشش شمار
نمودند چندین یسال از یسار.
هاتفی (از تیمورنامه) ، پرسیدن و تفتیش کردن. (ناظم الاطباء) :
آنکه او نفس خویش نشناسد
نفس دیگر کسی چه برماسد؟
سنائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برلاس
تصویر برلاس
مرد دلاور وپاک نژاد، قهرمان ودلیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برماس
تصویر برماس
لمس بساوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برجاس
تصویر برجاس
آماجگاه، نشانه تیر وغیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برباس
تصویر برباس
چاه ژرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برناس
تصویر برناس
غافل ونادان وخواب آلوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برناس
تصویر برناس
((بَ))
غافل، نادان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برجاس
تصویر برجاس
((بُ))
هدف، نشانه تیر. آماجگاه
فرهنگ فارسی معین
صدای پاره شدن پارچه
فرهنگ گویش مازندرانی
وسیله ای برای نمونه برداری یا خرده فروشی غلات و حبوبات –
فرهنگ گویش مازندرانی
فوران
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که سخن را خام و نسنجیده زند و از ایراد هر حرف نابجایی.، خار و خاشاک موجود در زمین یا هرجایی دیگر، فوران، جنگل انبوه و پردرخت بیشه زارجنگل، دامنه هایی که پرباران.، بافشار، پرشتاب، تعجیل
فرهنگ گویش مازندرانی
برآمدن، ورم کردن، از ریشه لغت برماسنین bermasemien به معنی
فرهنگ گویش مازندرانی
رفتار، رفتار کن
دیکشنری اردو به فارسی