بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار پربار، پرواره، فروار، فرواره، فراوار، فربال، بروار، برواره، غرفه
بالاخانِه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار پَربار، پَروارِه، فَروار، فَروارِه، فَراوار، فَربال، بَروار، بَروارِه، غُرفِه
رشته هایی که استخوان ها یا غضروف ها را به هم پیوند می دهد، مهمان سرای میان راه، کاروان سرا، خانقاه یا مکانی برای سکونت طلاب و درویشان، کنایه از دنیا، جهان
رشته هایی که استخوان ها یا غضروف ها را به هم پیوند می دهد، مهمان سرای میان راه، کاروان سرا، خانقاه یا مکانی برای سکونت طلاب و درویشان، کنایه از دنیا، جهان
به لغت سریانی رستنیی باشد که آنرا سرخ مرو گویند. (برهان) (آنندراج). عصی الراعی. (ترجمه فرانسوی مفردات ابن بیطار) (فهرست مخزن الادویه) (از اختیارات بدیعی نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه) (ذخیرۀ خوارزمشاهی ذیل قرابادین). مأخوذ از سریانی گیاهی که عصی الراعی گویند. (ناظم الاطباء). برسیان دارو. سبطباط. شبطباط. حمیرا. خشخاش. نباتی را گویند که عرب او را عصی الراعی گوید و بعضی گفته اند خشخاش را به این دو نام که یاد کردیم تعریف کنند و عصی الراعی را بزبان زابلی صدپیوندک گویند و یونس گوید: نبات او را شاخهای باریک باشد. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه). هفت بند. (فرهنگ فارسی معین)
به لغت سریانی رستنیی باشد که آنرا سرخ مرو گویند. (برهان) (آنندراج). عصی الراعی. (ترجمه فرانسوی مفردات ابن بیطار) (فهرست مخزن الادویه) (از اختیارات بدیعی نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه) (ذخیرۀ خوارزمشاهی ذیل قرابادین). مأخوذ از سریانی گیاهی که عصی الراعی گویند. (ناظم الاطباء). برسیان دارو. سبطباط. شبطباط. حمیرا. خشخاش. نباتی را گویند که عرب او را عصی الراعی گوید و بعضی گفته اند خشخاش را به این دو نام که یاد کردیم تعریف کنند و عصی الراعی را بزبان زابلی صدپیوندک گویند و یونس گوید: نبات او را شاخهای باریک باشد. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه). هفت بند. (فرهنگ فارسی معین)
دوام نمودن بر کاری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). مواظبت کردن بر کار. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، نگاه داشتن و ملازمت کردن جای در آمدن دشمن، ومرابطه مانند آن است. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، در سرحد ملازمت کردن برای حفظ آن و جنگ. (از متن اللغه). ملازمت در سرحد برای حفظ کردن آن از دشمن. (از اقرب الموارد). به ثغر مقیم شدن. (المصادرزوزنی) ، انتظار نماز بردن بعد از نمازدیگر. (از منتهی الارب) (منتخب اللغات) (آنندراج)
دوام نمودن بر کاری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). مواظبت کردن بر کار. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، نگاه داشتن و ملازمت کردن جای در آمدن دشمن، ومرابطه مانند آن است. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، در سرحد ملازمت کردن برای حفظ آن و جنگ. (از متن اللغه). ملازمت در سرحد برای حفظ کردن آن از دشمن. (از اقرب الموارد). به ثغر مقیم شدن. (المصادرزوزنی) ، انتظار نماز بردن بعد از نمازدیگر. (از منتهی الارب) (منتخب اللغات) (آنندراج)
انطون. راهب یسوعی حلبی الاصل سریانی طایفه. او راست: رحله اول شرقی الی امر کاللخوری الیاس بن القس حنا الموصلی من عیله بیت عمون الکلدانی (1668- 1683 میلادی) چ بیروت 1906 میلادی رباط بسال 1914 میلادی درگذشت. (از معجم المطبوعات ج 1 ص 91)
انطون. راهب یسوعی حلبی الاصل سریانی طایفه. او راست: رحله اول شرقی الی امر کاللخوری الیاس بن القس حنا الموصلی من عیله بیت عمون الکلدانی (1668- 1683 میلادی) چ بیروت 1906 میلادی رباط بسال 1914 میلادی درگذشت. (از معجم المطبوعات ج 1 ص 91)
کاروانسرا. (ولف) (فرهنگ رازی ص 60). کاروانسرای سرمنزلهای راه. (فرهنگ نظام). جایی که در کنار راه جهت استراحت و سکنی و منزلگاه قافله و کاروان سازند و مشتمل بر اطاقهای چند و طویله و جز آن باشد. (ناظم الاطباء). مهمانسرای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مسافرخانه. (آنندراج) (غیاث اللغات). ج، ربط و رباطات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه برای فقیران ساخته شود. (از متن اللغه). سرایی که برای فقرا سازند. (فرهنگ نظام). جای غربا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : دهستان، ناحیتی است به دیلمان و مر او را رباطی است با منبر و جایی با کشت و برز بسیار است. (حدود العالم). و همه رباطها و دهها [در بخارا] از اندرون این دیوار است. (حدود العالم). بیکند، شهرکی است او را مقدار هزار رباط است. (حدود العالم). نگه کن رباطی که ویران بود پلی کآن بنزدیک ایران بود. فردوسی. نبیند کسی پای من در بساط مگر در بیابان کنم صد رباط. فردوسی. چنین تا به پیش رباطی رسید سر تیغ دیوار او ناپدید. فردوسی. دگر بر رباطی که ویران بدی کنامی که آرام شیران بدی. فردوسی. سوم بهره جایی که ویران بود رباطی که اندر بیابان بود. فردوسی. براه منزل من گر رباط ویران بود کنون ستارۀ خورشید باشدم خرگاه. فرخی. ازعجایب و نوادر رباطی بود نزدیک آن دو گور که بونصر آن را گفته بود که کاشکی سوم ایشان شدی، وی را در آن رباط گور کردند و روزی بیست بماند پس بغزنین آوردندو در رباطی که به لشکری ساخته بود در باغش دفن کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 613). با وی نهاده بود که لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد باید که وی اینجا بحاضر آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 803). مردم انبوه بر کار باید کرد تا بزودی این رباط که فرموده است برآورده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). بر راه خلق سوی دگر عالم یکّی رباط یا یکی آهونی. ناصرخسرو. از رفتن رباط نه نیز از شتاب خویش آگاه نیست بیشتر از خلق کاروان. ناصرخسرو. هیرک، دیهی بزرگ است و رباطی محترم آنجاست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 139). آه اگر یک روز در کنج رباطی ناگهان بی جمال دوستان و اقربا مهمان شوم. سنایی. اندر قمار خانه چرخ و رباط دهر جنسی حریف و همنفس مهربان مخواه. خاقانی. جهان رباط خرابست بر گذرگه سیل گمان مبر که بیک مشت گل شود معمور. ظهیر فاریابی. مرحله ای دید منقش رباط مملکتی دید مزوربساط. نظامی. برنشکستند هنوز این رباط درننوشتند هنوز این بساط. نظامی. باژگونه نعل از ده تا رباط چشمها را چار کن در احتیاط. مولوی. بس رباطی که بباید ترک کرد تا بمسکن دررسد یک روز مرد. مولوی. همچو ارکان خاک و زر کرد اختلاط در میانشان صد بیابان ورباط. مولوی. کودکی بر بام رباط ببازیچه از هر طرف تیر میانداخت. (گلستان). عالم همه سربسر رباطی است خراب در جای خراب هم خراب اولیتر. حافظ. ، کنایه از جهان: جای درنگ نیست مرنجان درین رباط برجستن درنگ به بیهودگی روان. ناصرخسرو. ای غنوده درین رباط کهن اینک آمد فراز، وقت رحیل. ناصرخسرو. دراز گشته مقامت درین رباط کهن گران شدی سبک و جلد بودی از اول. ناصرخسرو. ای بر سر دو راه نشسته درین رباط از خواب و خورد بیهده تا کی کنی کلام. ناصرخسرو. تا بداند ملک را از مستعار وین رباط فانی از دارالقرار. مولوی. خیمۀ انس مزن بر در این کهنه رباط که اساسش همه بیموقع و بی بنیاد است. خواجوی کرمانی. ، در مراکش به قلعه ای گویند که در آن سپاه و تجهیزات برای جنگ یا غزو نگهداری میشد. (از المنجد). بعدها به تکیه یا مسجد مستحکمی گفته میشد که در آن کسانی اقامت می ورزند تا برای دفاع از اسلام خود را آماده می سازند، و از این معنی است آیۀ ’صابروا و رابطوا’. (از المنجد)، اقامتگاه که مختص یک تن نبود چون خانقاه و دیر صوفیان. تکیه و اقامتگاه دانشمندان و مدرسان و معلمان مدرسه و دارالعلم و جز آن: چون محمدعلی به بست آمد فتح با او یکی شد اندر غارت کردن و مال بستدن مردمان به رباطها و جایهای مبارک همی شدند و دعا همی کردند. (تاریخ سیستان). بهر حال بنده بدرگاه نیاید و شغل وزارت نراند [خواجه احمد حسن] اگر رای عالی بیند وی را عفو کرده آید تا به رباطی بنشیند یا به قلعتی که رای عالی بیند و اگر عفو ارزانی ندارد مالش فرماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159). چون گذشته شد از وی اوقاف... ماند و رباطی که خواجه امام بوصادق آنجا نشیند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487). درویش نیک سیرت فرخنده رای را نان رباط و لقمۀ دریوزه گو مباش. سعدی. به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبی است. حافظ. سپس بسوی شیراز بازگشت [شیخ معین الدین] و در رباط شیخ کبیرنزدیک پنجاه سال اقامت گزید. (از شدالازار ص 58). و بشرح کتاب ینابیعالاحکام آغاز کرد ولی بپایان رسانیدن آن توفیق نیافت... و در رباط شیخ کبیر سالها به بیان شافی و کلام وافی تدریس میکرد. (از شدالازار ص 63). استاد فقیهان و ادیبان در شیراز بود [شیخ ابومسلم] ودر رباط امینی تدریس میکرد. (از شدالازار ص 408). در بغداد نشو و نما یافت [شیخ شمس الدین] و در واسط رباطی ساخت و بتحصیل علوم پرداخت و مردم از محضر وی استفاده کردند و در تمام فنون بتألیف همت گماشت. (از شدالازار ص 404). و رجوع به فهرست شدالازار شود، آنچه بدان بندند ستور و مشک و جز آن را، و منه: جاء فلان و قد قرض رباطه، اذا انصرف مجهوداً. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی که بدان سخت بندند چیزی را. (غیاث اللغات). ج، ربط و رباطات. (متن اللغه)، (اصطلاح تشریح) نسج که موجب پیوند و اتصال عظام بهمدیگر میباشد و احشا را نگاهداری میکند.ج، رباطات. (ناظم الاطباء). ج، ربطه، رباطات. (از متن اللغه). هر عصب که از سر استخوان رسته است. (یادداشت مرحوم دهخدا). میرزا علی در جواهرالتشریح گوید: ارتباط طبیعی سطوح مفصلیه و استحکامشان بواسطۀ اربطۀ لیفیه است که آنها را رباط نامند و از اقسام آنها رباطات حقیقیه، رباطات مفاصل قلیل الحرکه، رباطات بین العظام بعضی از مفاصل (رباطهای زرد لاستیکی) است. رجوع به جواهرالتشریح ص 167 و 168 شود، قرض رباطه، مات. (از متن اللغه) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : رباطش برید، مرد یا نزدیک بمردن رسید. (منتهی الارب)، قرض رباطه، بل ّ من مرضه (اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، از بیماری نجات یافت، دل و قلب. (ناظم الاطباء). دل. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). دل، از اینرو که گویی بدن بدان بسته شده است. (از المنجد)، نفس و شخصیت، یقال: هو ثابت الرباط. (از متن اللغه)، پنج رأس و زیاده از اسبان بسته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)، اسبان بهر غزو را ربیط یکی و رباطالخیل اصلها. (مهذب الاسماء)، گلۀ اسبان، چنانکه گویند: فلانی را رباطی است از اسبان. (از اقرب الموارد). گلۀ اسبان. (از متن اللغه). جج ربیطه که جمع واژۀ آن ربط است. (از متن اللغه)
کاروانسرا. (ولف) (فرهنگ رازی ص 60). کاروانسرای سرمنزلهای راه. (فرهنگ نظام). جایی که در کنار راه جهت استراحت و سکنی و منزلگاه قافله و کاروان سازند و مشتمل بر اطاقهای چند و طویله و جز آن باشد. (ناظم الاطباء). مهمانسرای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مسافرخانه. (آنندراج) (غیاث اللغات). ج، رُبُط و رباطات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه برای فقیران ساخته شود. (از متن اللغه). سرایی که برای فقرا سازند. (فرهنگ نظام). جای غربا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : دهستان، ناحیتی است به دیلمان و مر او را رباطی است با منبر و جایی با کشت و برز بسیار است. (حدود العالم). و همه رباطها و دهها [در بخارا] از اندرون این دیوار است. (حدود العالم). بیکند، شهرکی است او را مقدار هزار رباط است. (حدود العالم). نگه کن رباطی که ویران بود پلی کآن بنزدیک ایران بود. فردوسی. نبیند کسی پای من در بساط مگر در بیابان کنم صد رباط. فردوسی. چنین تا به پیش رباطی رسید سر تیغ دیوار او ناپدید. فردوسی. دگر بر رباطی که ویران بدی کنامی که آرام شیران بدی. فردوسی. سوم بهره جایی که ویران بود رباطی که اندر بیابان بود. فردوسی. براه منزل من گر رباط ویران بود کنون ستارۀ خورشید باشدم خرگاه. فرخی. ازعجایب و نوادر رباطی بود نزدیک آن دو گور که بونصر آن را گفته بود که کاشکی سوم ایشان شدی، وی را در آن رباط گور کردند و روزی بیست بماند پس بغزنین آوردندو در رباطی که به لشکری ساخته بود در باغش دفن کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 613). با وی نهاده بود که لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد باید که وی اینجا بحاضر آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 803). مردم انبوه بر کار باید کرد تا بزودی این رباط که فرموده است برآورده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). بر راه خلق سوی دگر عالم یکّی رباط یا یکی آهونی. ناصرخسرو. از رفتن رباط نه نیز از شتاب خویش آگاه نیست بیشتر از خلق کاروان. ناصرخسرو. هیرک، دیهی بزرگ است و رباطی محترم آنجاست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 139). آه اگر یک روز در کنج رباطی ناگهان بی جمال دوستان و اقربا مهمان شوم. سنایی. اندر قمار خانه چرخ و رباط دهر جنسی حریف و همنفس مهربان مخواه. خاقانی. جهان رباط خرابست بر گذرگه سیل گمان مبر که بیک مشت گل شود معمور. ظهیر فاریابی. مرحله ای دید منقش رباط مملکتی دید مزوربساط. نظامی. برنشکستند هنوز این رباط درننوشتند هنوز این بساط. نظامی. باژگونه نعل از ده تا رباط چشمها را چار کن در احتیاط. مولوی. بس رباطی که بباید ترک کرد تا بمسکن دررسد یک روز مرد. مولوی. همچو ارکان خاک و زر کرد اختلاط در میانْشان صد بیابان ورباط. مولوی. کودکی بر بام رباط ببازیچه از هر طرف تیر میانداخت. (گلستان). عالم همه سربسر رباطی است خراب در جای خراب هم خراب اولیتر. حافظ. ، کنایه از جهان: جای درنگ نیست مرنجان درین رباط برجستن درنگ به بیهودگی روان. ناصرخسرو. ای غنوده درین رباط کهن اینک آمد فراز، وقت رحیل. ناصرخسرو. دراز گشته مقامت درین رباط کهن گران شدی سبک و جلد بودی از اول. ناصرخسرو. ای بر سر دو راه نشسته درین رباط از خواب و خورد بیهده تا کی کنی کلام. ناصرخسرو. تا بداند ملک را از مستعار وین رباط فانی از دارالقرار. مولوی. خیمۀ انس مزن بر در این کهنه رباط که اساسش همه بیموقع و بی بنیاد است. خواجوی کرمانی. ، در مراکش به قلعه ای گویند که در آن سپاه و تجهیزات برای جنگ یا غزو نگهداری میشد. (از المنجد). بعدها به تکیه یا مسجد مستحکمی گفته میشد که در آن کسانی اقامت می ورزند تا برای دفاع از اسلام خود را آماده می سازند، و از این معنی است آیۀ ’صابروا و رابطوا’. (از المنجد)، اقامتگاه که مختص یک تن نبود چون خانقاه و دیر صوفیان. تکیه و اقامتگاه دانشمندان و مدرسان و معلمان مدرسه و دارالعلم و جز آن: چون محمدعلی به بُست آمد فتح با او یکی شد اندر غارت کردن و مال بستدن مردمان به رباطها و جایهای مبارک همی شدند و دعا همی کردند. (تاریخ سیستان). بهر حال بنده بدرگاه نیاید و شغل وزارت نراند [خواجه احمد حسن] اگر رای عالی بیند وی را عفو کرده آید تا به رباطی بنشیند یا به قلعتی که رای عالی بیند و اگر عفو ارزانی ندارد مالش فرماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159). چون گذشته شد از وی اوقاف... ماند و رباطی که خواجه امام بوصادق آنجا نشیند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487). درویش نیک سیرت فرخنده رای را نان رباط و لقمۀ دریوزه گو مباش. سعدی. به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبی است. حافظ. سپس بسوی شیراز بازگشت [شیخ معین الدین] و در رباط شیخ کبیرنزدیک پنجاه سال اقامت گزید. (از شدالازار ص 58). و بشرح کتاب ینابیعالاحکام آغاز کرد ولی بپایان رسانیدن آن توفیق نیافت... و در رباط شیخ کبیر سالها به بیان شافی و کلام وافی تدریس میکرد. (از شدالازار ص 63). استاد فقیهان و ادیبان در شیراز بود [شیخ ابومسلم] ودر رباط امینی تدریس میکرد. (از شدالازار ص 408). در بغداد نشو و نما یافت [شیخ شمس الدین] و در واسط رباطی ساخت و بتحصیل علوم پرداخت و مردم از محضر وی استفاده کردند و در تمام فنون بتألیف همت گماشت. (از شدالازار ص 404). و رجوع به فهرست شدالازار شود، آنچه بدان بندند ستور و مشک و جز آن را، و منه: جاء فلان و قد قرض رباطه، اذا انصرف مجهوداً. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی که بدان سخت بندند چیزی را. (غیاث اللغات). ج، رُبُط و رباطات. (متن اللغه)، (اصطلاح تشریح) نسج که موجب پیوند و اتصال عظام بهمدیگر میباشد و احشا را نگاهداری میکند.ج، رباطات. (ناظم الاطباء). ج، ربطه، رباطات. (از متن اللغه). هر عصب که از سر استخوان رسته است. (یادداشت مرحوم دهخدا). میرزا علی در جواهرالتشریح گوید: ارتباط طبیعی سطوح مفصلیه و استحکامشان بواسطۀ اربطۀ لیفیه است که آنها را رباط نامند و از اقسام آنها رباطات حقیقیه، رباطات مفاصل قلیل الحرکه، رباطات بین العظام بعضی از مفاصل (رباطهای زرد لاستیکی) است. رجوع به جواهرالتشریح ص 167 و 168 شود، قرض رباطه، مات. (از متن اللغه) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : رباطش برید، مرد یا نزدیک بمردن رسید. (منتهی الارب)، قرض رباطه، بل ّ من مرضه (اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، از بیماری نجات یافت، دل و قلب. (ناظم الاطباء). دل. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). دل، از اینرو که گویی بدن بدان بسته شده است. (از المنجد)، نفس و شخصیت، یقال: هو ثابت الرباط. (از متن اللغه)، پنج رأس و زیاده از اسبان بسته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)، اسبان بهر غزو را ربیط یکی و رباطالخیل اصلها. (مهذب الاسماء)، گلۀ اسبان، چنانکه گویند: فلانی را رباطی است از اسبان. (از اقرب الموارد). گلۀ اسبان. (از متن اللغه). جج ِ ربیطه که جَمعِ واژۀ آن رُبُط است. (از متن اللغه)
معرب بربت بمعنی سینه بط زیرا که ساز بربط شبیه است به سینۀ بط. (غیاث اللغات). کلمه فارسی است معرب مرکب از بر بمعنی سینه و بت بط مرغابی چه هیأت آن بسینۀ مرغابی و گردن آن ماند. (مفاتیح العلوم خوارزمی). و آن مرکب از چهار تار است نام زفت ترین آن چهار بم است و تاری را که بعد از بم است مثلث خوانندو تار بعد از مثلث را مثنی نامند و چهارمین را که از همه باریکتر است زیر گویند و عرب بربط را عود نام دهد. (مفاتیح العلوم). نام سازی است مشهور و بعضی گویند بربط ساز عود است و آن طنبور مانندی باشد کاسه بزرگ و دسته کوتاه. (غیاث) (برهان). از ذوات الاوتار بوده و با زخمه آنرا مینواخته اند. (یادداشت بخط مؤلف). عود. (بحر الجواهر) (دهار) (زمخشری) (مهذب الاسماء) (شرح قاموس). ابوالشهی. مزهر. (دهار) (السامی) (یواقیت العلوم). کران. (مهذب الاسماء) (السامی). بربت. (السامی فی الاسامی). وتر بربط از روده و زه بوده است. رجوع به مقدمه الادب ذیل کلمه وتر شود. بربط با زخمه و مضراب زده میشده است اسدی در کلمه شکافه گوید:شکافه زخمۀ مطربان بود که بدو بربط و چغانه زنند. رجوع به فرهنگ اسدی شود. بربط تار امروزین است و آنرا عود نیز خوانند در اول صاحب چهار تار بوده و اکنون چهارده تار دارد. (یادداشت بخط مؤلف) : گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا. زینتی. آنرا که با مکوی و کلابه بود شمار بربط کجا شناسد و چنگ و چغانه را. شاکر بخاری. چو نومید برگشت از آن بارگاه ابا بربط آمد سوی باغ شاه. فردوسی. چو من دست کردم به بربط دراز سرشکش زدیده برون راند راز. فردوسی. بدو شادمان گشت بهرام و زن نشستند و گفتند بربط بزن. فردوسی. حاسدم گوید که شعر او بود تنها و بس باز نشناسد کسی بربط زچنگ رامتین. منوچهری. نوآئین مطربان داریم و بربطهای گوینده مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله. منوچهری. با طرب دارم و مرد طرب آرایت با سماع خوش و با بربط و با نایت. منوچهری. بگوشم قوت مسموع و سامع بسازد نغمۀ بربط شنیدن. ناصرخسرو. چون بگوش آیدت از بربطی آن راهک نو روی پژمردت چون گل شود و طبع کریم. ناصرخسرو. یاد نکنی چون همی از روزگار پیشتر تو تبوراکی بدست ومن یکی بربط بچنگ. حکیم غمناک (از فرهنگ اسدی). بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهان از سر زخمه ترجمان کرده بتازی و دری. خاقانی. بربط که به طفل خفته ماند بانگ از بردایگان برآورد. خاقانی. درآمد باربد چون بلبل مست گرفته بربطی چون آب در دست. نظامی. خردمند را که در زمرۀ اجلاف سخن ببندد شگفت مدار که آواز بربط از غلبۀ دهل برنیاید. (گلستان سعدی). چو آهنگ بربط بود مستقیم کی از دست مطرب خورد گوشمال. سعدی (گلستان). دگر هرکه بربط گرفتی بکف قفا خوردی از دست مردم چو دف. سعدی. - بربطزن، عواد. (مهذب الاسماء). کران نواز. بربط نواز. بربطی: خنیاگر او ستوه و بربطزن از بس شکفه شد در اشکنجه. منوچهری. من رانده بهم چو پیش گه باشد طنبوری و پای کوب و بربطزن. ناصرخسرو. نشاندند مطرب بهر برزنی اغانی سرایی و بربطزنی. نظامی. - بربطسرای، بربطسرا. بربطنواز. (آنندراج). بربطزن: غو کوسشان زخم بربطسرای دم گاودم ناله واوای نای. اسدی (گرشاسب نامه). خروش رباب و هواهای نای ره چنگ و دستان بربطسرای. اسدی (گرشاسب نامه). هست بردن علم و دانش نزد نادان همچنانک پیش کر بربطسرای و پیش کور آیینه دار. (ازسندبادنامه). چون در آواز آمد آن بربطسرای کدخدا را گفتم از بهر خدای. سعدی. - بربطنواز، بربطزن. بربطسرای، کسی که بربط مینوازد. (ناظم الاطباء) : نشستند خوبان بربطنواز یکی عودسوز و یکی عودساز. فردوسی.
معرب بربت بمعنی سینه بط زیرا که ساز بربط شبیه است به سینۀ بط. (غیاث اللغات). کلمه فارسی است معرب مرکب از بر بمعنی سینه و بت بط مرغابی چه هیأت آن بسینۀ مرغابی و گردن آن ماند. (مفاتیح العلوم خوارزمی). و آن مرکب از چهار تار است نام زفت ترین آن چهار بم است و تاری را که بعد از بم است مثلث خوانندو تار بعد از مثلث را مثنی نامند و چهارمین را که از همه باریکتر است زیر گویند و عرب بربط را عود نام دهد. (مفاتیح العلوم). نام سازی است مشهور و بعضی گویند بربط ساز عود است و آن طنبور مانندی باشد کاسه بزرگ و دسته کوتاه. (غیاث) (برهان). از ذوات الاوتار بوده و با زخمه آنرا مینواخته اند. (یادداشت بخط مؤلف). عود. (بحر الجواهر) (دهار) (زمخشری) (مهذب الاسماء) (شرح قاموس). ابوالشهی. مزهر. (دهار) (السامی) (یواقیت العلوم). کران. (مهذب الاسماء) (السامی). بربت. (السامی فی الاسامی). وتر بربط از روده و زه بوده است. رجوع به مقدمه الادب ذیل کلمه وتر شود. بربط با زخمه و مضراب زده میشده است اسدی در کلمه شکافه گوید:شکافه زخمۀ مطربان بود که بدو بربط و چغانه زنند. رجوع به فرهنگ اسدی شود. بربط تار امروزین است و آنرا عود نیز خوانند در اول صاحب چهار تار بوده و اکنون چهارده تار دارد. (یادداشت بخط مؤلف) : گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا. زینتی. آنرا که با مکوی و کلابه بود شمار بربط کجا شناسد و چنگ و چغانه را. شاکر بخاری. چو نومید برگشت از آن بارگاه ابا بربط آمد سوی باغ شاه. فردوسی. چو من دست کردم به بربط دراز سرشکش زدیده برون راند راز. فردوسی. بدو شادمان گشت بهرام و زن نشستند و گفتند بربط بزن. فردوسی. حاسدم گوید که شعر او بود تنها و بس باز نشناسد کسی بربط زچنگ رامتین. منوچهری. نوآئین مطربان داریم و بربطهای گوینده مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله. منوچهری. با طرب دارم و مرد طرب آرایت با سماع خوش و با بربط و با نایت. منوچهری. بگوشم قوت مسموع و سامع بسازد نغمۀ بربط شنیدن. ناصرخسرو. چون بگوش آیدت از بربطی آن راهک نو روی پژمردت چون گل شود و طبع کریم. ناصرخسرو. یاد نکنی چون همی از روزگار پیشتر تو تبوراکی بدست ومن یکی بربط بچنگ. حکیم غمناک (از فرهنگ اسدی). بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهان از سر زخمه ترجمان کرده بتازی و دری. خاقانی. بربط که به طفل خفته ماند بانگ از بردایگان برآورد. خاقانی. درآمد باربد چون بلبل مست گرفته بربطی چون آب در دست. نظامی. خردمند را که در زمرۀ اجلاف سخن ببندد شگفت مدار که آواز بربط از غلبۀ دهل برنیاید. (گلستان سعدی). چو آهنگ بربط بود مستقیم کی از دست مطرب خورد گوشمال. سعدی (گلستان). دگر هرکه بربط گرفتی بکف قفا خوردی از دست مردم چو دف. سعدی. - بربطزن، عواد. (مهذب الاسماء). کران نواز. بربط نواز. بربطی: خنیاگر او ستوه و بربطزن از بس شکفه شد در اشکنجه. منوچهری. من رانده بهم چو پیش گه باشد طنبوری و پای کوب و بربطزن. ناصرخسرو. نشاندند مطرب بهر برزنی اغانی سرایی و بربطزنی. نظامی. - بربطسرای، بربطسرا. بربطنواز. (آنندراج). بربطزن: غو کوسشان زخم بربطسرای دم گاودم ناله واوای نای. اسدی (گرشاسب نامه). خروش رباب و هواهای نای ره چنگ و دستان بربطسرای. اسدی (گرشاسب نامه). هست بردن علم و دانش نزد نادان همچنانک پیش کر بربطسرای و پیش کور آیینه دار. (ازسندبادنامه). چون در آواز آمد آن بربطسرای کدخدا را گفتم از بهر خدای. سعدی. - بربطنواز، بربطزن. بربطسرای، کسی که بربط مینوازد. (ناظم الاطباء) : نشستند خوبان بربطنواز یکی عودسوز و یکی عودساز. فردوسی.
مسله. (یادداشت مؤلف). خانه هایی است در مصر از تخته سنگهای سخت بزرگ کرده و این خانه ها به اشکال مختلف ساخته شده و در آنهاست جایهائی برای صحن و سحق و حل و عقد و تقطیر و معلوم میکند که این خانه ها برای صناعت کیمیا (زرسازی) ساخته شده و جمع بربا، برابی است و در این ابنیه نقوش و کتابهاست بکلدانی و قبطی که خوانده نمیشود و در این خانه ها خزائن و گنج ها بزیر زمین یافته شده است. (الفهرست ابن الندیم). رجوع به برابی شود
مسله. (یادداشت مؤلف). خانه هایی است در مصر از تخته سنگهای سخت بزرگ کرده و این خانه ها به اشکال مختلف ساخته شده و در آنهاست جایهائی برای صحن و سحق و حل و عقد و تقطیر و معلوم میکند که این خانه ها برای صناعت کیمیا (زرسازی) ساخته شده و جمع بربا، برابی است و در این ابنیه نقوش و کتابهاست بکلدانی و قبطی که خوانده نمیشود و در این خانه ها خزائن و گنج ها بزیر زمین یافته شده است. (الفهرست ابن الندیم). رجوع به برابی شود
مرکّب از: بر + باد، نیست و نابود. (آنندراج)، خراب و منهدم و سرنگون و ویران شده. (ناظم الاطباء)، - برباد آمدن، بیهوده و بی فایده شدن: از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار کاین تحمل که تو دیدی همه برباد آمد. حافظ. - برباد بودن، معدوم و ناپدید بودن. فانی بودن. (ناظم الاطباء)، - برباد دادن، تلف کردن. نابود کردن. نیست و نابود کردن. (آنندراج)، ذرو: زلفش اندر دور حسنش بس که کج بازی نمود دودمان خویشتن را عاقبت برباد داد. کافی (آنندراج)، -
مُرَکَّب اَز: بر + باد، نیست و نابود. (آنندراج)، خراب و منهدم و سرنگون و ویران شده. (ناظم الاطباء)، - برباد آمدن، بیهوده و بی فایده شدن: از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار کاین تحمل که تو دیدی همه برباد آمد. حافظ. - برباد بودن، معدوم و ناپدید بودن. فانی بودن. (ناظم الاطباء)، - برباد دادن، تلف کردن. نابود کردن. نیست و نابود کردن. (آنندراج)، ذرو: زلفش اندر دور حسنش بس که کج بازی نمود دودمان خویشتن را عاقبت برباد داد. کافی (آنندراج)، -
بربار و برباره، نام صنفی از مردمان، نوعی نان ضخیم تر از انواع دیگر آن منسوب به بربر افغان زیرا در اواخر عهد قاجاریه چند تن بربر آن را در تهران رواج دادند، منسوب به ایل بربر ساکن سرحد ایران و افغانستان
بربار و برباره، نام صنفی از مردمان، نوعی نان ضخیم تر از انواع دیگر آن منسوب به بربر افغان زیرا در اواخر عهد قاجاریه چند تن بربر آن را در تهران رواج دادند، منسوب به ایل بربر ساکن سرحد ایران و افغانستان
پارسی تازی شده بربوت بربت یکی از متداولترین و مهمترین سازهای دوره های گذشته تاریخ ایران و عرب. در ساختمان این ساز و جنس چوب واوتار آن دقت فراوان میشده. و آن طنبور مانندی است کاسه بزرگ و دسته کوتاه عود
پارسی تازی شده بربوت بربت یکی از متداولترین و مهمترین سازهای دوره های گذشته تاریخ ایران و عرب. در ساختمان این ساز و جنس چوب واوتار آن دقت فراوان میشده. و آن طنبور مانندی است کاسه بزرگ و دسته کوتاه عود
رشته، پیوند، نسج غضروفی و لیفی شکل که سبب ارتباط انساج مختلف و استحکام آن ها در جای خود می شوند، گروه اسبان، گروه سواران، جایی که در کنار جاده جهت استفاده کاروانیان سازند، کاروان سرا، جمع رباطات
رشته، پیوند، نسج غضروفی و لیفی شکل که سبب ارتباط انساج مختلف و استحکام آن ها در جای خود می شوند، گروه اسبان، گروه سواران، جایی که در کنار جاده جهت استفاده کاروانیان سازند، کاروان سرا، جمع رباطات