جدول جو
جدول جو

معنی برالیکه - جستجوی لغت در جدول جو

برالیکه(بِ کِ)
دهی از دهستان ریملۀ بخش حومه شهرستان خرم آباد است که 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بالیده
تصویر بالیده
(دخترانه)
رشد و نمو کرده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بالیده
تصویر بالیده
نموکرده، افزوده، تنومند و بزرگ شده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ لی یَ)
از فرق غلاه منسوب به ابوطاهر محمد بن علی بلالی. (از خاندان نوبختی). رجوع به بلالی (ابو طاهرمحمدبن...) شود
لغت نامه دهخدا
پالیک، کفش، پاپوش چرمی، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، پای افزار چرمین، (فرهنگ اسدی) :
از خروبالیک آنجای رسیدم که همی
موزۀ چینی می خواهم و اسب تازی،
رودکی،
و رجوع به پالیک شود
لغت نامه دهخدا
(لِ یَ)
تأنیث بالی، کهنه. قدیم. (غیاث اللغات) (آنندراج). پوسیده. ج، بالیات.
- ثیاب بالیه، لباس های کهنه و ژنده.
- عظام بالیه، استخوانهای کهنه. (یادداشت مؤلف) :
عظام بالیه کی رتبت عظام دهد؟
ملک الشعراء بهار.
و رجوع به بالی شود
لغت نامه دهخدا
ناحیه ای در سنجاق قره سی از ولایت خداوندگار (عثمانی) که قریب 850 پارچه ده در بردارد، محصول عمده آن حبوبات و پنبه و میوه و خشخاش است، دام داری نیز رواج دارد، آب معدنی گوگردی معروفی در آنجا هست، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1220)،
آنچه بدان بر بام شوند، زینه، پایه، نردبان، آنچه طول (ارتفاع) بام را بدان نوردند، (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، و رجوع به نوردیدن شود
لغت نامه دهخدا
نام قصبۀ کوچکی مرکز ناحیۀ ملحق به قضای بالیکسری در سنجاق قره سی از ولایت خداوندگار (عثمانی) که در 45 هزارگزی شمال غربی بالیکسری واقع است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1220)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
معرب بتیک. رجوع به بتیک شود. در دایره المعارف اسلامی ج 1 ص 354 آمده است که بلاد جنوبی اسپانیارا باتیکه می نامیدند. (الحلل السندسیه ج 1 ص 32)
لغت نامه دهخدا
باغ باجیکه، از دیه های وازکرود. (تاریخ قم ص 137)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
باریک وتنک (تک) : از یک راه باریکه رفتم و خیلی صدمه خوردم. (فرهنگ نظام). مقدار کم. چیز اندک. شی ٔ ناقابل. کم ارزش: یک باریکه کهنه. آب باریکه، رزق کم. رزق اندک. یک باریکه از کنار ماهوت. یک باریکه چوب. یک باریکه خربزه.
لغت نامه دهخدا
(بُ کی یَ)
نوعی از کشتی هاست. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نوعی است از کشتی. (مهذب الاسماء) ، بشتاب راندن. باتندی به حرکت درآوردن. بتاختن واداشتن:
همه بادپایان برانگیختند
همی گرد با خوی برآمیختند.
فردوسی.
برانگیخت اسب و بیفشرد ران
بگردن برآورد گرز گران.
فردوسی.
بهر سو که باره برانگیختی
همان خاک با خون برآمیختی.
فردوسی.
برآورد گرز گران را بدوش
برانگیخت رخش و برآمد بجوش.
فردوسی.
چو از پادشاهیش بگریختیم
شب تیره اسبان برانگیختیم.
فردوسی.
چو بهرام جنگی برانگیخت اسب
یلان سینه و گرد ایزدگشسب.
فردوسی.
ابر بهاری زدور اسب برانگیخته
وز سم اسب سیاه لؤلؤ تر ریخته.
منوچهری.
گر بگردانی بگردد ور برانگیزی رود
برطراز عنکبوت و حلقۀ ناخن پرای.
منوچهری.
، انگیختن. بپا کردن. بلند کردن. (آنندراج). برخیزاندن.
- برانگیختن رستخیز، قیامت بپا کردن. شور درافکندن. آشوب و فتنه بپا کردن:
من و این سواران و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز.
فردوسی.
چو او مرز گیرد بشمشیر تیز
برانگیزد اندر جهان رستخیز.
فردوسی.
وگرنه من و گرز و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز.
فردوسی.
- برانگیختن کسی را یا چیزی را، برجای بلند کردن آن را. برخیزاندن:
برانگیختندم ز جای نشست
همی تاختندی مرا بسته دست.
فردوسی.
- برانگیختن گردوغبار و غیره، بهوا برداشتن آن. اثاره:
سپاه از دو سو اندر آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند.
فردوسی.
چنین گفت کز کین فرشیدورد
ز دریا برانگیزم امروز گرد.
فردوسی.
که پیش آورم کین فرشیدورد
برانگیزم از سنگ وز آب گرد.
فردوسی ؟
هر آنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد.
فردوسی.
چو از مشرق برآید چشمۀ نور
برانگیزد ز دریا گرد کافور.
نظامی.
برانگیختم گرد هیجا چو دود
چو دولت نباشد دلیری چه سود.
سعدی.
آهی کن و از جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ابزار.
حقیقی صوفی.
، از میان بردن. زدودن. برطرف کردن: اگر از من حرکتی متولد گشت که لایق و موافق بندگی و عبودیت نبود عذر آن بخواهی و آتش خشم بنشانی و غبار کراهیت برانگیزی. (ترجمه تاریخ یمینی) ، بیرون کشیدن:
زبادام تر آب گل برانگیخت
گلابی بر گل بادام میریخت.
نظامی.
عقیق از تارک لؤلؤ برانگیخت
گهر می بست و مروارید میریخت.
نظامی.
، حشر. (ترجمان القرآن) (دهار). نشر. (یادداشت مؤلف). بعث. مبعوث کردن:
که یزدان پاک از میان گروه
برانگیخت ما را ز البرز کوه.
فردوسی.
عبدالقادر گیلانی... در حرم کعبه روی برحصبا نهاده همی گفت ای خداوند... در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم. (گلستان).
- برانگیختن مردگان، مبعوث کردن آنان.
، متنبه کردن. بیدار کردن. (ناظم الاطباء) ، برکشیدن. (آنندراج) ، برکندن، از بیخ برکندن، باعث صادر شدن، آموختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ مِ کَ)
آل برمک. برمکیان. فرزندان برمک جد یحیی بن خالد. رجوع به آل برمک در همین لغت نامه و رجوع به تجارب السلف ص 100 و 101 و نامۀ دانشوران ج 2 ص 573 به بعد و قفطی و عیون الانباء ص 132 و 134 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410 و حبیب السیرو کلمه برامکه و سرّ برد و برمکیه در معجم البلدان و دستورالوزراء صص 34- 56 و صبح الاعشی ج 1 ص 64 و الوزراء و الکتاب و ضحی الاسلام ج ث ص 156، 168 و 269 و موشح 274 و عقدالفرید ج 1 ص 5 و ج 2 ص 52، 159 و ج 4 ص 37، 302 و ج 5 ص 289، 338، 346، 347، 349، 350 و 352 و ج 6 ص 3و دایرهالمعارف فرید وجدی و تاریخ بغداد خطیب و معجم الادباء و ابن خلکان و جحظه برمکی و ابن عساکر ابوالقاسم و ابن سراج ابومحمد جعفر در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(بَرْ را نی یَ)
منسوب به برانی. و رجوع به برانی شود
لغت نامه دهخدا
اعمال برانیه ظاهراً اعمال مقدماتی صنعت کیمیا و یا بمعنی کیمیای بمعنی اعم (شیمی) است. (یادداشت مؤلف). ج، برانیات: دبیس ممن یتعاطی الصناعه و اعمال البرانیات. (ابن ندیم). کتاب الافصاح و الایضاح فی برانیات لابن سلیمان. (ابن الندیم). کتاب الجامع برانیات لابن سلیمان. (ابن الندیم). و اما اصحاب الاعمال البرانیه فیزعمون انه لایمکن قلعه... (مفردات ابن بیطار) ، تأمل کردن. اندیشیدن: مرد که برایستاد نیافت در خود فرو گذاشتی چه چاکران ببیستگان خوار را خود عادت آنست که چنین کارها را بالا دهند واز عاقبت نیندیشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 158)، گرد آمدن: ابن برقی در کتاب آورده است که: وثب عمر الی اتان فنکحها، معنی آن این است که روزی عمر بخری برایستاد. (نقض الفضائح ص 274)
لغت نامه دهخدا
از برانی بمعنی خارج.
- مدینه البرانیه، مقابل مدینه الداخله. ظاهر البلد.
، بخاطر. بهر. (ناظم الاطباء). از بهر. لاجل. من اجل. (یادداشت بخط مؤلف). ل. را. از قبل. از آنروی. بخش. (یادداشت بخط مؤلف) :
نوردبودم تا ورد من مورد بود
برای ورد مرا ترک من همی پرورد.
کسایی.
برای مهمی وی را بجایی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی).
فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب
برای عید بود گوسفند قربانی.
سعدی.
بسان چشم که گرید برای هر عضوی
غمی به هر که رسد میکند ملول مرا.
راضی.
- امثال:
اگر برای من آب ندارد برای تو نان دارد.
برای خالی نبودن عریضه.
برای هر نخور یک بخور پیدا میشود.
- برای آتش بردن آمدن، مرادف آتش گرفتن و رفتن. (ازآنندراج). هیچ توقف نکردن:
شوخی که مباح داندم خون خوردن
آمد چو پس از هزار عذر آوردن
بنشست زمانی و دلم با خود برد
گویا آمد برای آتش بردن.
فیروزآبادی (آنندراج).
- برای خویش بودن، خود مطلب بودن و تنها منتفع شدن در کاری. (آنندراج) :
الطاف نیست اینهمه بودن برای خویش
سود است سود با تو شریک زیان ما.
ظهوری (آنندراج).
- برای فلان را، بهرفلان را. مزید علیه برای فلان و بهر فلان. (آنندراج) :
بی جرم اگرچه ریختن خون بود گناه
تو خون من بریز برای ثواب را.
خسرو (آنندراج).
، علامت تخصیص و گاه با ’را’ علامت تخصیص مؤکدشود. (یادداشت مؤلف) :
هران مثال که توقیع تو بر آن نبود
زمانه طی نکند جز برای خنی را.
انوری.
پیش پیکان دو شاخش از برای سجده را
شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا.
خاقانی.
من نیز اگرچه ناشکیبم
روزی دو برای مصلحت را
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالۀ کار خویش گیرم.
سعدی.
- از برای خدا، سوگند با خدای: گفت از برای خدا میخوانم گفت از برای خدا مخوان. (گلستان).
، از پی. (یادداشت بخط مؤلف). پی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
خواندمیرآرد: خواجه شمس الدین علی بالیچه از بزرگزادگان سمنان بود و به فنون فضایل و کمالات اتصاف داشت و پیوسته همت برتربیت اهل علم و فضیلت می گماشت، و در سنۀ خمس و اربعین و ثمانمائه (845 هجری قمری) بعد از عزل امیرعلی شقانی به فرمان حضرت خاقانی بوزرات رسید اما چون خواجه غیاث الدین پیراحمد با این انتصاب موافق نبود خواجه در غایت ملالت به خانه رفته، سه روز به دیوان حاضر نشد و در آن ایام از جانب شیراز عرضه داشتها به پایۀ سریر اعلی آمده، خواجه شمس الدین بی حضور و شعور خواجه پیراحمد مضمون آنها را بعرض رسانید و در جواب احکام نوشته و مهر کرده، نزد خواجه پیراحمد فرستاد. هرچند وقوع آن حالت بر کدورت ضمیر وزیر افزود اما ازغضب حضرت شاهرخی ترسیده بود، آن کاغذها را مهر نموده و روز دیگر به دیوان تشریف فرمود و خواجه شمس الدین سمنانی تا آخر ایام حیات حضرت خاقانی بر مسند وزارت متمکن بود. مآل حال او به وضوح نپیوست، بنابرآن تعرضی بدان نرفت. (از دستور الوزراء خواندمیر ص 361)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نموکرده. بلندشده. (ناظم الاطباء). گوالیده. یافع. هرچیز که ببالا بلند باشد. باسق، درخت یا مردی باشد که ببالا بلند باشد. (اوبهی). آدمی و درخت و جز آن را گویند که تنومند و بلند ودراز شده باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج). بالابلند. نمویافته. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 193) : عمرو از دور پدید آمد با آن مویها، و برهنه بود، بترسیدند، چون به نزدیک ایشان رسید سلام کرد، جواب دادند و گفتند طعام خور، از آن ناخن درازگشته و مویهای بالیدۀ او کراهت داشتند. (از ترجمه طبری بلعمی).
ستوده شد طمع تا شد به جودش
طمع بالیده و نالیده مالا.
عنصری.
بنۀ شاسپرم تا نکنی لختی کم
ندهد رونق و بالیده و بالا نشود.
منوچهری.
چون محمد بن سائب بالیده و بزرگ شد از شجاعان و مردان روزگار خود بود. (تاریخ قم ص 258). و جوانی قوی و مردانه و بالیده شد. (تاریخ قم ص 290). چون ابوعبداﷲ بالیده شدبه قم رئیس و متصرف املاک و اموال که پدر او و محمد بن موسی به دست آورده بود گشت. (تاریخ قم ص 219). و ابوالفضل بالیده و بزرگ شد. (تاریخ قم ص 226).
رخسار و قدت بر گل و سروش عارست
بالیده نهالیست که ماهش یارست.
(از فرهنگ شعوری).
- تمام بالیده، بکمال نموکرده. بطور کامل رشدکرده: هیکل، گیاه دراز تمام بالیده. (منتهی الارب).
- نوبالیده، که نورسته باشد. تازه رسته. تازه برآمده:
دستم مگیر ای باغبان تا پای قمری بشکنم
کآزرده می دارد همی آن سرو نوبالیده را.
یغما.
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از برازیدن. رجوع به برازیدن شود، برکشیدن. (یادداشت مؤلف) ، بزرگ شدن. بالیدن. نمو کردن:
ز پستان آن گاو طاوس رنگ
برافراختی چون دلاورنهنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
واحد بریک. یکی بریک. (از اقرب الموارد). رجوع به بریکه شود.
لغت نامه دهخدا
درختی از تیره گلسرخیان جزو دسته بادامیها که در جنگلهای خشک خرم آباد و لرستان وجود دارد. این گیاه نوعی آلوی وحشی میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیه
تصویر بالیه
کهنه دیرینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیک
تصویر بالیک
کفش، پاپوش چرمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیده
تصویر بالیده
نمو کرده، بلند شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیه
تصویر بالیه
((یِ))
کهنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالیده
تصویر بالیده
((دِ))
نمو کرده، رشد یافته
فرهنگ فارسی معین
باریک، لاغراندام، ظریف، تکه باریک (کاغذ، پارچه و) ، سطح دراز و کم عرض (زمین و) ، باب، بغاز، تنگه، اشعه، پرتو
فرهنگ واژه مترادف متضاد