نام ماده بز است که وقت دوشیدن شیر بدان خوانند. (منتهی الارب) ، کارد (؟). (یادداشت دهخدا) : از این بدخو ببر از پیش آنک او نهد بر سینه ت آن ناخوش برینه. ناصرخسرو
نام ماده بز است که وقت دوشیدن شیر بدان خوانند. (منتهی الارب) ، کارد (؟). (یادداشت دهخدا) : از این بدخو بِبُر از پیش آنک او نهد بر سینه ت آن ناخوش برینه. ناصرخسرو
یکی بروق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). در مثل است: أشکر من بروقه، حق شناس تر و سپاسگزارتر از بروقه، چه آن با دیدن ابر سبز شود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به بروق شود
یکی بروق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). در مثل است: أشکر من بروقه، حق شناس تر و سپاسگزارتر از بروقه، چه آن با دیدن ابر سبز شود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به بَروَق شود
براقیع. جمع واژۀ برقوع، بمعنی روی پوش. (مهذب الاسماء). رجوع به برقوع شود، راندن بقصد تصرف و غارت گله یا رمه ای را. بغنیمت بردن، چنانکه خیلی و گله ای را. (یادداشت مؤلف) : مردی بیامد از مکه... و به مدینه تاختن کرد و تا حد مدینه بیامد و ستوران مدینه براند از چراگاه چه گاو چه گوسفند و جز هرچه یافتند بردند. (ترجمه طبری بلعمی) ، براندن طبع، اسهال. (اختیارات بدیعی). راندن: امشاء، براندن دارو شکم را. (تاج المصادر بیهقی). اجاص... طبع را براند. (اختیارات بدیعی) ، اجرا کردن. امضاء کردن. (یادداشت مؤلف) ، براندن داستان، حکایت کردن آن. نقل و روایت کردن آن: چو یک چند زین داستانها براند بنه برنهاد و سپه برنشاند. فردوسی
براقیع. جَمعِ واژۀ برقوع، بمعنی روی پوش. (مهذب الاسماء). رجوع به برقوع شود، راندن بقصد تصرف و غارت گله یا رمه ای را. بغنیمت بردن، چنانکه خیلی و گله ای را. (یادداشت مؤلف) : مردی بیامد از مکه... و به مدینه تاختن کرد و تا حد مدینه بیامد و ستوران مدینه براند از چراگاه چه گاو چه گوسفند و جز هرچه یافتند بردند. (ترجمه طبری بلعمی) ، براندن طبع، اسهال. (اختیارات بدیعی). راندن: امشاء، براندن دارو شکم را. (تاج المصادر بیهقی). اجاص... طبع را براند. (اختیارات بدیعی) ، اجرا کردن. امضاء کردن. (یادداشت مؤلف) ، براندن داستان، حکایت کردن آن. نقل و روایت کردن آن: چو یک چند زین داستانها براند بنه برنهاد و سپه برنشاند. فردوسی
نام ماده سگی است و یا نام زن لقمان بن عاد است و در عرب مثل است اشاءم من براقش و نیز دلّت علی اهلها براقش و در حق کسی گویند که به کاری پردازد و ضرر آن بسوی وی عاید گردد. گویند زن لقمان بن عاد پادشاه، براقش نام داشت و خلف شوهر خود بود در سفری و آنان را عادت چنین بود که هرگاه خواستند قوم را فراهم کردن به حربی آتش افروختندی و دخان کردندی مردم گردآمدندی. وقتی کودکان به بازی هیمه افروختند و دود کردند و مردم بعادت گرد آمدند پس به براقش گفتند اگر اینها را کار نفرمایی باردیگر فراهم نشوند. براقش حکم کرد تا بنای نی ساختندو هرگاه لقمان از سفر بازآمد از بنا بپرسید واقعه بازگفتند گفت علی اهلها تتجنی براقش. (منتهی الارب)
نام ماده سگی است و یا نام زن لقمان بن عاد است و در عرب مثل است اَشاءَم ُمِن براقش و نیز دَلّت علی اهلها براقش و در حق کسی گویند که به کاری پردازد و ضرر آن بسوی وی عاید گردد. گویند زن لقمان بن عاد پادشاه، براقش نام داشت و خلف شوهر خود بود در سفری و آنان را عادت چنین بود که هرگاه خواستند قوم را فراهم کردن به حربی آتش افروختندی و دخان کردندی مردم گردآمدندی. وقتی کودکان به بازی هیمه افروختند و دود کردند و مردم بعادت گرد آمدند پس به براقش گفتند اگر اینها را کار نفرمایی باردیگر فراهم نشوند. براقش حکم کرد تا بنای نی ساختندو هرگاه لقمان از سفر بازآمد از بنا بپرسید واقعه بازگفتند گفت علی اهلها تتجنی براقش. (منتهی الارب)
زبانۀ آتش. (تاریخ قم). افرازه. لهیب. شعله. گرازه (در تداول مردم قزوین) : از دور آتشی دیدند بر صحرای براوستان گفتند آن چیست، گفتند برازه است آن یعنی زبانۀ آتش. (تاریخ قم ص 63)
زبانۀ آتش. (تاریخ قم). اَفرازه. لهیب. شعله. گرازه (در تداول مردم قزوین) : از دور آتشی دیدند بر صحرای براوستان گفتند آن چیست، گفتند برازه است آن یعنی زبانۀ آتش. (تاریخ قم ص 63)
شیر که بر آن پیه یا قدری روغن ریخته باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعامی است که از شیر و روغن کنند. (بحر الجواهر). ج، برائق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، آلتی مسطح از چوب که در زیر آن خارهای آهنین دارد و آنگاه که باران زمین را سربست می کند و زمین سلّه می بندد به گاو می بندند و بر زمین مرور میدهند تا زمین را کمی خارش دهد و تخمها را که قادر به روئیدن در آن زمین نیستند قدرت سر زدن و بیرون آمدن دهد، بیشتر این کار را برای زراعت پنبه کنند. (یادداشت دهخدا)
شیر که بر آن پیه یا قدری روغن ریخته باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعامی است که از شیر و روغن کنند. (بحر الجواهر). ج، بَرائق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، آلتی مسطح از چوب که در زیر آن خارهای آهنین دارد و آنگاه که باران زمین را سَربَست می کند و زمین سِلّه می بندد به گاو می بندند و بر زمین مرور میدهند تا زمین را کمی خارش دهد و تخمها را که قادر به روئیدن در آن زمین نیستند قدرت سر زدن و بیرون آمدن دهد، بیشتر این کار را برای زراعت پنبه کنند. (یادداشت دهخدا)