جدول جو
جدول جو

معنی برازنده - جستجوی لغت در جدول جو

برازنده
شایسته، لایق، زیبنده، مناسب
تصویری از برازنده
تصویر برازنده
فرهنگ فارسی عمید
برازنده
(بَ زَ دَ / دِ)
زیبنده:
خالق خلق و نگارندۀ ایوان رفیعی
فالق صبح و برازندۀ خورشید منیری.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
برازنده
اسم برازنده، شایسته لایق زیبنده: شغل برازنده، متناسب شکیل: اندام برازنده
فرهنگ لغت هوشیار
برازنده
((بَ زَ دَ))
شایسته، زیبنده
تصویری از برازنده
تصویر برازنده
فرهنگ فارسی معین
برازنده
ورجاوند
تصویری از برازنده
تصویر برازنده
فرهنگ واژه فارسی سره
برازنده
متناسب
تصویری از برازنده
تصویر برازنده
فرهنگ واژه فارسی سره
برازنده
درخور، زیبنده، سزاوار، شایان، شایسته، قابل، لایق، متناسب، ورجاوند
متضاد: نامتناسب، نالایق
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروزنده
تصویر فروزنده
(دخترانه)
درخشان، درخشنده، روشن، تابان، روشن کننده، افروزنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
(دخترانه)
بالابرنده و افرازنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بازنده
تصویر بازنده
بازی کننده، مقابل برنده، کسی که در مسابقه، قمار و مانند آن شکست بخورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طرازنده
تصویر طرازنده
آرایش دهنده، نظم دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
بلند کننده، بالابرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرازنده
تصویر گرازنده
کسی که از روی ناز و تکبر راه می رود، خرامنده، برای مثال دلیری کند با من این نادلیر / چو گور گرازنده با شرزه شیر (نظامی۵ - ۸۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
(زَ دَ / دِ)
بازی کننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج). مقامر. (منتهی الارب) ، عارض. دادخواه. (ناظم الاطباء). هر دو معنی مجازی است
لغت نامه دهخدا
(دَرْ بُ)
که برازنده نیست
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ دَ / دِ)
از روی ناز وتکبر خرامنده و به راه رونده. (برهان) :
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون.
فردوسی.
دل افروز بدنام آن خارکن
گرازنده مردی به نیروی تن.
فردوسی.
دلیری کند با من آن نادلیر
چو گور گرازنده با شرزه شیر.
نظامی.
گوزن گرازنده در مرغزار
ز مردم گریزد سوی کوه و غار.
نظامی.
بلا که دید گرازنده ترز آهوی نر
پری که دید خرامنده تر ز کبک دری.
ازرقی
لغت نامه دهخدا
(فَ زَ دَ / دِ)
بلندکننده. (آنندراج). بالاکننده و افرازنده. (ناظم الاطباء) :
خداوند خورشید و گردنده ماه
فرازندۀ تاج وتخت و کلاه.
فردوسی.
فروزندۀ اختر کاویان
فرازندۀ تخت و بخت کیان.
فردوسی.
- برفرازنده، فرازنده. آنکه چیزی را چون درفش و جز آن افراشته سازد و برپا کند:
که ای برفرازندۀ آسمان
به جنگش گرفتی به صلحش بمان.
سعدی.
- سرفرازنده، سرفراز. مفتخر:
مهان جهان پیش تو بنده اند
وز آن بندگی سرفرازنده اند.
فردوسی.
رجوع به فراز شود
لغت نامه دهخدا
(طِ / طَ زَ دَ / دِ)
آرایش دهنده. پیرایش کننده. (برهان) (آنندراج) :
پرستار صف زد دوصد ماهروی
طراز بتان طرازنده موی.
اسدی.
، نظم دهنده. ناظم:
تا طرازندۀ مدیح تو دقیقی درگذشت
ز آفرین تو دل آگنده چنان کز دانه نار.
فرخی.
مه از پیل گردیست سالارشان
طرازندۀ رزم و پیکارشان.
اسدی.
بدی صدهزاران سران سترگ
طرازنده گردش سپاهی بزرگ.
اسدی (گرشاسب نامه ص 252)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ دَ / دِ)
سازنده. کارساز. زیبا و نیکو کننده. زینت و جمال دهنده. آرایش کننده. رجوع به تراز (مخفف ترازنده) و ترازیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از برازیدن. رجوع به برازیدن شود، برکشیدن. (یادداشت مؤلف) ، بزرگ شدن. بالیدن. نمو کردن:
ز پستان آن گاو طاوس رنگ
برافراختی چون دلاورنهنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بساونده
تصویر بساونده
لمس کننده، حس لامسه
فرهنگ لغت هوشیار
از روی ناز و تکبر خرامنده: دلیری کند با من آن نا دلیر چو گور گرازنده با شرزه شیر. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابرازنده
تصویر نابرازنده
آنکه برازنده ولایق نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
افرازنده بلند کننده، گشاینده، مسدود کننده بند کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرازنده
تصویر طرازنده
آرایش دهنده، پیرایش کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغازنده
تصویر آغازنده
مبتدی، منشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازنده
تصویر بازنده
بازی کننده، مقابل برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برزنده
تصویر برزنده
((بَ زَ دِ))
شاغل، جمع برزندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
بلند کننده، گشاینده، مسدود کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازنده
تصویر بازنده
((زَ دِ))
دارای باخت، شکست خورده، ناموفق، ناکام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طرازنده
تصویر طرازنده
((طِ زَ دِ))
آرایش دهنده، نظم دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برازندگی
تصویر برازندگی
تناسب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برگزیده
تصویر برگزیده
منتخب
فرهنگ واژه فارسی سره
شکست خورده، مغلوب
متضاد: برنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی در حوزه ی شهرستان نور
فرهنگ گویش مازندرانی