جدول جو
جدول جو

معنی برائق - جستجوی لغت در جدول جو

برائق
(بَ ءِ)
جمع واژۀ بریقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). وآن شیر است که بر آن پیه یا قدری روغن ریخته باشند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به بریقه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برائت
تصویر برائت
پاک بودن از عیب و تهمت، تنفر، تبرئه، توبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براق
تصویر براق
در روایات اسلامی، اسبی بال دار با صورتی مانند انسان که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد، کنایه از اسب تندرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براق
تصویر براق
برق دار، درخشان، تابان، بسیار درخشنده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ ءِ)
جمع واژۀ بائقه. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به بائقه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
اسب تیزرو. (فرهنگ فارسی معین). مطلق اسب. (آنندراج). مرکوب یا اسب اصیل:
ز خاک، شمس فلک، زر کند که تا گردد
ستام و گام و رکاب براق او زرکند.
سوزنی.
- براق برق تاز، کنایه از اسب جلد دونده است.
- براق جم، کنایه از باد است که تخت سلیمان علیه السلام را میبرد. (برهان) (انجمن آرا). باد. (شرفنامۀ منیری) :
ای باد هوا ای براق جم
ای قاصد روم ای رسول چین.
ابوالفرج (انجمن آرا).
- ، پریشان و پراکنده کردن. (آنندراج). پاشیدن. (ناظم الاطباء).
- عرق برانداختن، عرق ریختن:
برانداخت بیچاره چندان عرق
که شبنم برآرد بهشتی ورق.
نظامی.
، ببالاافکندن. بهوا انداختن. بالا زدن:
بخندید بهرام ازین داوری
وزان پس برانداخت انگشتری
بدو گفت چندان که این در هوا
بماند شود بنده ای پادشا.
فردوسی.
چون زمین لعنت آدم را شنید در آن حال آن خون را برانداخت تا قیامت فرو نبرد چون آدم... (قصص الانبیاء 27).
پرده برانداز و برون آی فرد
گر منم آن پرده بهم درنورد.
نظامی.
صادق او را گفت ببندید و در دجله اندازیداو را ببستند و در دجله انداختند آب او را فروبرد باز برانداخت. (تذکرهالاولیاء عطار).
- برانداختن پرده، پرده بالا زدن:
سعدی از پردۀ عشاق چه خوش مینالید
ترک من پرده برانداز که هندوی توام.
سعدی.
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه.
حافظ.
- برانداختن نقاب، بالا زدن نقاب. از رخ افکندن نقاب:
برخیز و نقاب رخ برانداز
شاهی دوسه را برخ درانداز.
نظامی.
، برجهانیدن. بربردن. بالای چیزی افکندن:
- برانداختن گشن بر ماده، برجهانیدن او را بر ماده. (یادداشت مؤلف).
، فروافکندن. زیر افکندن. (ناظم الاطباء). فروهشتن:
ز رخ بند برقع برانداختش
در آن بزمگه برد و بنواختش.
نظامی.
اگر کلالۀ مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی.
سعدی.
- برانداختن پرده، فروهشتن. برداشتن:
در پای تو هرکه سر نینداخت
از روی تو پرده بر نینداخت.
سعدی.
، استفراغ. قی ٔ کردن. دفع کردن. بیرون انداختن: قاء قیئاً، برانداخت از گلو. (منتهی الارب) : و بعضی است (از عنبر) که ماهی او را فرو برد و باز براندازد و بوی ماهی گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خداوند این علت را هر بامداد که از خواب برخیزد قی باید فرمود تا خلطی که از سر بمعده فرودآمده باشد براندازد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). علامت وی آنست که تاسه و غمی اندر آن کس پدید آید و گاه گاه خونی رقیق برمی اندازد بی آنکه او را علتی باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، راندن. تاختن:
چو باد جهنده برانداخت اسب
ببالا برآمد چو آذر گشسب.
فردوسی.
چو نامه بخوانی تو با مهتران
برانداز و برساز و لشکر بران.
فردوسی.
، عقب گذاشتن. (ناظم الاطباء)، مضمحل کردن. قلع و قمع کردن. ریشه کن کردن. هلاک کردن. نابود کردن. نیست کردن. منهدم کردن. افناء کردن. فانی کردن. محو کردن. تلف کردن. اعدام کردن. از بین برداشتن. از میان بردن. (یادداشت مؤلف). استیصال. مستأصل ساختن. از پای درآوردن: تخم مگس را باید برانداخت، از میان برد:
بسی تخت شاهان برانداختی
سرت را بگردون برافراختی.
فردوسی.
تو آن شاهی که گیتی را ز بدخواهان بپردازی
به تیغ وتیر خان و مان بدخواهان براندازی.
فرخی.
تدبیری دیگر ساختند در برانداختن خوارزمشاه... (تاریخ بیهقی). و فوجی بمکران خواهیم فرستاد تا عیسی مغرور را براندازند که عاصی گونه شده است. (تاریخ بیهقی). جهان می گشاد و متغلبان را می برانداخت و عاجزان را می نواخت (تاریخ بیهقی). چون روزگاری برآمد هرون پشیمان شد از برانداختن برمکیان. (تاریخ بیهقی).
من از بیم تو بر سپه ساختم
همه گاه و گنجت برانداختم.
(گرشاسب نامه).
امور دواوین و قوانین در سلک نظام آورد و رسوم جابره برانداخت. (ترجمه تاریخ یمینی).
پریشانی خاطر دادخواه
براندازد از مملکت پادشاه.
سعدی.
برانداز بیخی که خار آورد
درختی بپرور که بار آورد.
سعدی.
چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل
ترسم که عقل در سر سعدی جنون شود.
سعدی.
پارسا مرد را برافرازد
زن ناپارسا براندازد.
اوحدی.
بیاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم.
حافظ.
- برانداختن دولتی، منقرض ساختن آن را.
- برانداختن رسمی، محو و نابود و منسوخ کردن آن.
- برانداختن نسلی، تا آخرین فرد آنرا کشتن و نابود کردن.
، برباد دادن. صرف کردن. خرج کردن به شتاب و بی ملاحظه. تبذیر. (یادداشت مؤلف) :
سیم و زر هر دو عزیزند و حریص است امیر
به برانداختن سیم و به بخشیدن زر.
فرخی.
هزار گنج بیک دست اگر بدست آری
بدست دیگر هم در زمان براندازی.
سوزنی.
، فسخ. اقاله. (منتهی الارب). رد خرید یا فروش نمودن. (ناظم الاطباء). قلت البیع، برانداختم بیع را. (منتهی الارب).
- برانداختن بیع (عقد) ، فسخ آن.
، نقض عهد کردن. (ناظم الاطباء)، نسخ کردن. منسوخ کردن. نسخ، برانداختن آئین و رسمی. منسوخ کردن آن، رفض. (تاج المصادر). ترک کردن. (دستوراللغه)، شکست دادن. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
هالک، شهر کوچکی است در طرف وادی بطنان از اعمال حلب. از آنجا تا منبج دو میل و تا حلب ده میل است. (معجم البلدان). قریه ای از حلب. (منتهی الارب) ، یا باب جبول و در قدیم باب بزاعه. مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: نام قصبۀ قضائیست درسنجاق و ولایت حلب به 37 هزارگزی مشرق حلب دارای 2500 تن نفوس، یک باب مدرسه یکباب جامع بزرگ و چارسوقی دارد، یاقوت حموی گوید: کرباس بسیار زیاد در این قصبه بافته بد مشق و مصر صادر کنند، باغها و باغچه های فراوان و انار و بادنجان آن معروفست، (قضای...) نیز مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: نام قضائی است در ولایت حلب و بانضمام نواحی ابوفلفل و ایلبکلو. و منبج تحتانی مشتمل بر 192 قریه و قریب 30000 تن نفوس مسلم که اکثر آنان عرب و برخی کرد و ترکند. محصولات زمین آن عبارت از انواع و اقسام حبوبات، میوجات و سبزیجات و مصنوعات آن گلیم و سجاده و نمد و نظایر اینها و پوستین های پوست بره است، در اندرون قضا 18 باب مکاتب صبیان دائر است و نیز یک دریاچۀ نمک دارد که سالانه قریب 5 میلیون قیه نمک سفید بسیار لذیذ حاصل شود و دور این دریاچه یک مسافت 18 ساعته تشکیل میدهد، کوهی است نزدیک هجر از زمین بحرین. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع) (آنندراج) ، ظاهراً باب الابواب. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 499)
لغت نامه دهخدا
(صَ ءِ)
جمع واژۀ صریقه. (منتهی الارب). رجوع به صریقه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ ءِ)
جمع واژۀ خریق. رجوع به خریق در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ءِ)
بطایق. ج بطاقه. (ناظم الاطباء). رجوع به بطاقه و بطایق شود، هزل گفتن. بطل فی حدیثه بطاله. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). و رجوع به بطالت شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ءِ)
جمع واژۀ ترقوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ زِ)
برازیق. (منتهی الارب). گروه ها. رجوع به برازیق شود
لغت نامه دهخدا
(بُ ءِ)
موی گردن خروس. (آنندراج). پرهای گرداگرد گردن مرغ یا خاص است به یال شوات. (منتهی الارب) (آنندراج). برائلی. (منتهی الارب).
- ابوبرائل، خروس. (منتهی الارب) (آنندراج).
- برائل الارض، گیاه زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گیاهی مأکول و دوائی که جعفری نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ؟)
دهی از دهستان زمج بخش ششتمد شهرستان سبزوار است که 818 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ را)
رخشنده. درخشنده. درخشان. درفشان. تابنده. تابان. (منتهی الارب). هرچه بتابش و درخشندگی و لمعان باشد مثل ابرک و سنگ سرمه. (غیاث اللغات) :
بخواب اندر سحرگاهان خیالش را به بر دارم
همی بوسم سر زلفین و آن رخسار براقش.
منوچهری، به حد اعتدال:
بزال آنگهی گفت تندی مکن
براندازه باید که رانی سخن.
فردوسی.
رجوع به اندازه شود.
- براندازه داشتن، حد نگه داشتن. حد میانه را رعایت کردن: کافۀ مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ ءِ)
جمع واژۀ برّکان.
لغت نامه دهخدا
(بَ ءَ)
برأت. رجوع به برأت شود.
- برائت ذمه، پاکی ذمه از وام و قرض. وارهیدگی ذمه از وام و دین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برائل
تصویر برائل
پرهای گردن، یال ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائق
تصویر بائق
سختی و بلا رسیده، یورش کننده، ستم کشنده، هالک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رائق
تصویر رائق
ناشتا، ناب، پالوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرائق
تصویر فرائق
پارسی تازی گشته فراته (باسدق باسلق ترکی) از خوردنی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرائق
تصویر طرائق
جمع طریقه، راه ها روش ها جمع طریق راهها وجوه، روشها مسالک
فرهنگ لغت هوشیار
بیزاری از چیزی، رهائی از شبهه، خلاص شدن، از عیب وتهمت پاک شدن فصاحت، تفوق، روشنی، برتری، بزرگواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براق
تصویر براق
اسب تیزرو، اسب اصیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برائت
تصویر برائت
((بَ ئَ))
پاک شدن از عیب و تهمت، تبرئه شدن، خلاص شدن از قرض و دین، رها شدن، اجازه، حواله، رهایی، خلاصی، بیزاری، دوری، پاکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براق
تصویر براق
((بُ))
خشمگین، عصبانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براق
تصویر براق
((بَ رَّ))
درخشان، درخشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براق
تصویر براق
اسب تیزرو، مرکب رسول الله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براق
تصویر براق
درخشان، درخشنده
فرهنگ واژه فارسی سره
بیگناهی، پاکی، تبرئه، معصومیت، بیزاری، تنفر، نفرت، خلاصی، رهایی، نجات، دوری، بری، اجازه، منشور، حماله، تبرئه شدن، رها شدن، مبرا شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد