دهی از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد است که 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6) ، بانگ و نعره زدن. فریاد کردن: جمله درشوریدند و بانگ برآوردند. (تاریخ بیهقی). و فرمود تا بانگ برآوردند و طبل بازها فروکوفتند. (فارسنامۀ ابن بلخی). - برآوردن جوش، جوش و خروش کردن: چو گرگین شنید این برآورد جوش بدو گفت پیش آی و بگشای گوش. فردوسی. تهمتن چو این گفتش آمد بگوش برآورد چون شیر غرّان خروش. فردوسی. خروشی برآورد گرگین چو شیر بدو گفت کای نامدار دلیر. فردوسی. ناگاه برآرند ز کنج تو خروشی گردند همه جمله و بر ریش تو شاشه. (از فرهنگ اسدی). - برآوردن حدیث، عنوان کردن و گفتن آن: پس از نام خدا و نام پاکان برآورده حدیث دردناکان. نظامی. - برآوردن دود از چیزی یا کسی، تباه کردن و سوختن و از بین بردن آن: سوی دشت خرگاه تازیم زود ز افغان و لاچین برآریم دود. فردوسی. - برآوردن سر از خواب، بیدار شدن. از خواب برخاستن: چنین گفت با شیده افراسیاب که چون سر برآرد سیاوش ز خواب. فردوسی. - برآوردن سرود، سرود نواختن. سرود خواندن. خواندن با آواز بلند. (یادداشت مؤلف) : ببربطچو بایست بر ساخت رود برآورد مازندرانی سرود. فردوسی. زننده دگرگون بیاراست رود برآورد ناگاه دیگر سرود. فردوسی. - برآوردن صفیر، صفیر زدن. سوت زدن: بلبل به شاخ سرو برآرد همی صفیر ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر. منوچهری. - برآوردن غریو، بانگ و نعره زدن: تهمتن چو بشنید گفتار دیو برآورد چون شیر جنگی غریو. فردوسی. - برآوردن گرد از کسی یا چیزی، کنایه از کشتن، تباه و نابود و نیست کردن آن: اگر کشته گردد بدشت نبرد برآرد ز ما نیز بهرام گرد. فردوسی. سزای گنه بین که یزدان چه کرد ز دیو وز جادو برآورد گرد. فردوسی. شما نیز باید که هم زین نشان برآرید گرد از سر سرکشان. فردوسی. بس اندک سپاها که روز نبرد زبسیار لشکر برآورد گرد. (گرشاسب نامه). از صومعه رختم بخرابات برآرید گرد از من و سجاده و طامات برآرید. سعدی. نه این گنج ها گرد من کرده ام که گرد از بزرگان برآورده ام. ؟ - برآوردن گرد به...، بپا کردن گرد... برانگیختن گرد به هوا: همانم که با تو من اندر نبرد بگردون برآورده ام تیره گرد. فردوسی. - برآوردن ناله، زاری کردن بنالیدن: زدی بر پای آن صورت بسی بوس برآوردی ز عشقش نالۀ کوس. نظامی. - برآوردن نام، نامور ساختن. بلندآوازه کردن. مشهور کردن: بجویم بدین آرزو کام تو برآرم ز گردنکشان نام تو. فردوسی. کند تازه پژمرده کام ترا برآرد بخورشید نام ترا. فردوسی. برآورد از سپیدی تا سیاهی ز مغرب تا بمشرق نام شاهی. نظامی. هرکه در مهتری گذارد گام زین دو نام آوری برآرد نام. نظامی. - برآوردن نعره، نعره زدن: بخندید از گفته اش کوهزاد برآورده نعره بر او رو نهاد. فردوسی. - دست برآوردن، بلند کردن دست. بالا بردن دست به علامت دعا کردن تا برابر صورت: رسول دست برآورد و گفت بار خدایا مرا معاونت کن در جان کندن که سخت است. (قصص الانبیاء). از ما بپذیر که تو شنوایی بدعای من و دانایی به احوال من دیگر دست بدعا برآورد و گفت... (قصص الانبیاء). امروز مکش سر ز وفای من و بندیش زان شب که من از غم بدعا دست برآرم. حافظ. - ، اقدام و سعی و کوشش کردن. جهد کردن: و حبشه را شکستند و شمشیر در ایشان بستند و اهل یمن دست برآوردند و یک تن را از حبشیان زنده نگذاشتند. (فارسنامۀ ابن بلخی). مخسب ای دیده چندین غافل و مست چو بیداران برآور در جهان دست. نظامی. به عیاری برآر ای دوست دستی برافکن لشکر غم را شکستی. نظامی. نواقبالی برآرد دست ناگاه کند دست دراز از خلق کوتاه. نظامی. - دست جفا برآوردن، جفاکاری و ستم آغاز کردن: چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی چه اوفتاد که دست جفا برآوردی. خاقانی. - دم برآوردن، دمیدن. ندا و آواز دردادن: چون هاتف صبح دم برآورد ازکوه شفق علم برآورد. نظامی. - رستخیز برآوردن، رستخیز و قیامت بپا کردن. هنگامه راه انداختن. به نیستی و نابودی کشاندن: ز باره چو بگذاردی تیغ تیز ز دیوان برآوردی او رستخیز. فردوسی. - زاری برآوردن، زاری کردن: برآورد زاری که سلطان بمرد جهان ماند و خوی پسندیده برد. سعدی. - زبان برآوردن، آواز برآوردن: برآورد پیر دلاور زبان که ای حلقه در گوش حکمت جهان. سعدی. - سر برآوردن، سربلند کردن. سر راست کردن. مقابل فروبردن و بزیر افکندن: و امیرالمؤمنین سر فرودافکند و زمانی ببود باز سر برآورد. (تاریخ سیستان). سید بگریست و باز سر برآورد. (قصص الانبیاء). یک روز جماعتی پیش شیخ درآمدند شیخ سر فروبرده بود برآوردو گفت. (تذکرهالاولیاء عطار). شیخ اندرین فکرت زمانی فرو رفت و پس از تأمل بسیار سر بر آورد و گفت. (گلستان). - ، سر افراختن. سر بلند کردن. مباهات کردن. فخر کردن: برو تنها دم از شادی برآور چو سوسن سر به آزادی برآور. نظامی. بخرسندی برآور سر که رستی بلائی محکم آمد سرپرستی. نظامی. سر برآور بسر فراختنی در جهان خاص کن بتاختنی. نظامی. - سر بسوی آسمان برآوردن، بلند کردن سر سوی آسمان برای دعا یا نفرین کردن: کی نامور سر سوی آسمان برآورد و بد خواست بر بدگمان. فردوسی. - کف برسر آوردن، انباشتن. پر کردن: بخار دیگ چون کف بر سر آرد همه مطبخ بخاکستر برآرد. نظامی. ، طالع کردن: کنون چون برآرد سپهر آفتاب سر شاه بیدار گردد ز خواب. فردوسی. - سر برآوردن روز، پدیدار گشتن آفتاب. طلوع کردن خورشید: روز از سر مهر سر برآورد و آفاق به مهرسر درآورد. نظامی. ، بردن. نقل کردن: از صومعه رختم بخرابات برآرید گرد از من و سجاده و طامات برآرید. سعدی. ، رفعت دادن. ترقی دادن.بالا بردن. برکشیدن. بربردن. برنشاندن: شاهم بر گاه برآرید، گاه بر تخت زرین تختم در بزم برآرید بزم اندر نو کرد شاه. (از خسروانیات). چو بر دین کند شهریار آفرین برآرد ورا پادشاهی و دین. فردوسی. یکی را برآری و شاهی دهی یکی را به دریابه ماهی دهی. فردوسی. آنرا که برآوردۀ تو بود برآورد وز جملۀ یاران دگر کرد مقدم. فرخی. اعدات را بلطف برآر از زمین بچرخ تا قدر تو ببینند آنگه فروگذار. سوزنی. و اگر برادرها تو را در چاه چهل گز انداختند من ترا بر تخت چهل گز برآوردم. (قصص الانبیاء). الهی نظری بر این تنگ حوصلگان نمای که تو غفاری واکرم الاکرمین که همه یک دل و یک زبانند که مرا فرو خواهی گذاشت و نخواهی آمرزید، مرا بستیز ایشان برآورد. (تذکرهالاولیاء عطار). - برآوردن بماه، بماه رسانیدن: گر او را فرستی بنزدیک شاه سرشاه ایران برآری بماه. فردوسی. ، برافراشتن، برافراختن. قائم کردن. راست کردن. افراختن. (ناظم الاطباء) : زر فسانید بر پیلان جرسهای مدارا را برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 324). نخستین گفت کای دارای عالم برآورده علم بالای عالم. نظامی. - برآوردن درفش، افراشتن درفش: چو خورشید تابان برآرد درفش چو زر آب گردد زمین بنفش. فردوسی. اکنون چنان باش که شقه های خیمه ات را چون فروگشایند جایی دیگر بازتوانی گشاییدن و برآوردن. (کتاب المعارف)، آماسانیدن. بالا آوردن: شراب مویزی آنچه تیره بود مانند شراب سیاه باشد و بد گوارد و سودا برانگیزد و باد در شکم افکند وشکم برآورد. (نوروزنامه)، انباشتن و پر کردن. (ناظم الاطباء) : بخار دیگ چون کف بر سر آرد همه مطبخ به خاکستر برآرد. نظامی. ، ساختن. عمارت کردن. (آنندراج). بناء. بنیان. بنیه. بنایه. تبنیه. افراختن بنا. مرمت کردن. تعمیر کردن. (ناظم الاطباء). بنا کردن. برآوردن دیوار یا بنا و خانه، بالا بردن آن. ساختن آن. برآوردن چاه را، سنگ چین کردن آن: زیر خاک اندرون شدند آنان که همه کوشکها برآوردند. رودکی. ذوالقرنین آنجا رفت و بنگریست پس از این مردمان آهن خواست و روی گداخته سدی برآورد سخت محکم... (ترجمه طبری بلعمی). پلی بود بر کنارۀ مداین آن را نیز آب برد و پرویز آن را دو بار عمارت کرد و برآورد و... (ترجمه طبری بلعمی). نخستین بنا خانه بیت المعمور بود... ابراهیم را بفرمود تا با اسماعیل بایستاد و دیگر باره برآوردند و نو کردند چنانکه اکنون است. (ترجمه طبری بلعمی). خود برآورد و باز ویران کرد خود طرازید و باز خود بفسرد. خسروی. ای منظره و کاخ برآورده بخورشید تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان. دقیقی. که بی خاک و آبش برآورده ام نگه کن بدو تاش چون کرده ام. دقیقی. برآرم یکی شارسان فراخ بدو اندرون باغ و ایوان و کاخ. فردوسی. که خان حرم را برآورده بود بدو اندرون رنجها برده بود. فردوسی. برآرندۀ ماه و کیوان و هور نگارندۀ فرّ و دیهیم و زور. فردوسی. یکی دژ برآورده در کوهسار تو گفتی سپهرستش اندر کنار. فردوسی. یکی کاخ زرین ز بهر نشست برآورد بالاش را بر دو شست. فردوسی. یکی شارسانی برآورد شاه پر از برزن و کوی و بازارگاه. فردوسی. نشست اندر آن شهر از آن کرده بود که کندز فریدون برآورده بود. برآورده در کندز آتشکده همه زند و استا بزر آژده. فردوسی. برآرندۀ گرد گردان سپهر همو پرورانندۀ ماه و مهر. عنصری. در باغ... فرمود تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را. (تاریخ بیهقی). بنای آسمان و سقف گردون برآرد صانعی استاد و رهبر. ناصرخسرو. و به بست فرمان داد تا نه گنبدبرآوردند. (تاریخ سیستان). و هم به بست خضرائی که بر در ایوانست بطرف میدان برآورد. (تاریخ سیستان). و امیر ابوالفضل فرمود تا بارۀ سیستان نو برآوردن گرفتند. (تاریخ سیستان). بشاه سیامک نگر کاین سرای برآورد و این کاخ شاهانه جای. (گرشاسب نامه). تا مدت سیصد سال مدام کار کردندی تا بوستانی بدین صفت برآورند. (قصص الانبیاء). و خاک آن بدریا انداختند و از آنجا که آب بود چهل گز بسنگ مرمر برآوردند. (قصص الانبیاء). وخانهای ساختند و قصرها برآوردند چنانکه شهری شد. (قصص الانبیاء). بفرمود تا بناها از سیم و زر برآوردند. (قصص الانبیاء). آنگاه سلیمان بفرمود تا ستونها برآوردند. (قصص الانبیاء). و در میان شهر آنجا که مثلاً نقطۀ پرگار باشد دکه ای انباشته برآورده است. (فارسنامۀ ابن بلخی). و در میانگاه آن گنبدی عظیم برآورده است. (فارسنامۀ ابن بلخی). و این دیوارها از سنگ خاره برآورده است. (فارسنامۀ ابن بلخی). و آنگه این بند برآورد از معجون صهروج و ریگ ریزه. (فارسنامه). پس عثمان دیوار آن مسجد را بسنگ برآورد و ارزیز. (مجمل التواریخ و القصص). و کیکاوس در بابل بناء بلند به هوا برشده برآورد. (مجمل التواریخ و القصص). دیوار آن را بسنگ برآورد. (مجمل التواریخ و القصص). و او را [کاخ] بخار خدات بنا کرده است و زیادت از هزار سال است از برآوردن کاخ. (تاریخ بخارای نرشخی). باز دیدم که جهان همچون سرایی و کوشکی است که اﷲ برآورده است. (کتاب المعارف). آخر این جهان چون سرایی و کوشکی است که اﷲ برآورده است. (کتاب المعارف). - برآورده کردن، ساختن. بنا کردن. بالا بردن: من اندر نهان زین جهان فراخ برآورده کردم یکی سنگلاخ. ابوشکور. ، بیرون آوردن. بیرون کردن. بدر کردن. خارج ساختن.برون نمودن. درآوردن. بیرون کشیدن. (ناظم الاطباء) : ذر، برآوردن زمین نبات را. (منتهی الارب) : تیر تو از کلات فرود آورد هزبر تیغ تو از فرات برآردنهنگ را. دقیقی. خدنگی که پیکان او ده ستیر ز ترکش برآورد گرد دلیر. فردوسی. آنگاه یکی ساتگنی باده برآرد دهقان و زمانی بکف دست بدارد. منوچهری. گر نبارد در چمن نم برنیارد از زمین خاک خاکستر شود دریا همه صحرا شود. ناصرخسرو. بگیریش ار همه در کام شیر است برآریش ارچه در سوراخ مار است. مسعودسعد. او را [دانیال را] با شیری در چاه کردند هیچ آسیبی نرسیدش پس برآوردندش. (مجمل التواریخ). چو از من یاد کرد آن پاک دل مرد قرار از منزل خسرو برآورد. نظامی. من که بیک چشم زد از کان غیب صد گهر نغز برآرم ز جیب. نظامی. چونکه دندانها برآرد بعداز آن هم بخود گردد دلش جویای نان. مولوی. که تواند که دهد میوۀ رنگین از چوب یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار. سعدی. نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد بچنگال چشم پلنگ. سعدی. گفت مرا با این جماعت چه حاجت به شمشیر است اگر خطائی کنند با این چوب دستی مغزشان برآرم. (منتخب لطائف عبید زاکانی). دل را ز سینه در نظر دلستان برآر آیینه پیش یوسف از آیینه دان برآر. صائب. - برآوردن باد سرد و باد و آه، به نشانۀ حسرت و تأسف آه کشیدن: چو روی پدر دید خسرو بدرد برآورد از دل یکی باد سرد. فردوسی. چو بشنیددستان رخش گشت زرد برآورد از دل یکی باد سرد. فردوسی. چه بشنید شهرو از آن زن بدرد برآورد ازدل یکی باد سرد. فردوسی. شهنشه چو بشنید گفتار مرد برآورد پیچان یکی باد سرد. فردوسی. برآورد از جگر آهی شغبناک چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک. نظامی. برآورد از جگر آهی چنان سرد که گفتی دورباشی بر جگر خورد. نظامی. برآورد از سر حسرت یکی باد که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد. نظامی. - برآوردن از بیخ، ریشه کن کردن. از بیخ و بن برکندن. از ریشه بیرون آوردن: نهالی بصد سال گردد درخت ز بیخش برآرد یکی باد سخت. سعدی. اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی برآورند غلامان او درخت از بیخ. سعدی. - برآوردن جان، زهوق روح کردن. مردن. قالب تهی کردن: آن کس که نه جان به تو سپارد آن به که ز غصه جان برآرد. نظامی (لیلی و مجنون) چون تربت دوست در بر آورد ای دوست بگفت و جان برآورد. نظامی. - برآوردن دمار، هلاک کردن: نوروز ماه گفت بجان و سر امیر کز جان دی برآرم تا چند گه دمار. منوچهری. - دم از جان کسی برآوردن،او را بیجان کردن: به یک حمله زیر و زبر کردمی دم از جان ایشان برآوردمی. فردوسی. - دم برآوردن، دم زدن: برو تنها دم از شادی برآور چو سوسن سر به آزادی برآور. نظامی. دم بی نفس تو برنیارم در خدمت تو نفس شمارم. نظامی. - دم سرد برآوردن، آه سرد از سینه کشیدن: دم سرد برمی آورد و آتش سینه را فروغ میداد. (سندبادنامه). - روان از جان کسی برآوردن، او را کشتن: بدژخیم گوید که هم در زمان برآرد ز جانم بزودی روان. فردوسی. - سر برآوردن از، سر بیرون کردن از: جز از رستنی ها نخوردند چیز ز هرچ از زمین سر برآورد نیز. فردوسی. - نفس برآوردن، زیستن. دم زدن. دمخور و دمساز شدن: با اونفسی ز دل برآرم کز همنفسان کسی ندارم. نظامی. - نفسی به آسانی برآوردن، خوش و آرام و بی تشویش عمر بسر بردن: فرو گیر از سر بار این جرس را به آسانی برآر این یک نفس را. نظامی. - نفس سرد برآوردن، کنایه از حسرت خوردن: نفس سرد برآورد و اشک گرم از دیده فروریخت. (سندبادنامه). ، انتزاع کردن. (آنندراج). برکندن. (ناظم الاطباء). تفریغ، برآوردن مسئله ها را از اصل. (منتهی الارب). - برآوردن از عزا یا درآوردن، بحمام بردن و جامۀ سیاه از او دور کردن و جامۀ غیر سیاه دادن سوگوار را به علامت خاتمت مدت عزای او و آن عادتاً یکسال است. (یادداشت بخط مؤلف). ، تقلید کردن. - برآوردن کسی را، تقلید او را درآوردن. (یادداشت بخط مؤلف). تقلید کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). چون کسی آواز و گفتار خود رابه چیزی [یا کسی] مانند کند گویند که فلان کس فلانی را بازخمد یعنی برآرد. (فرهنگ اسدی نقل از یادداشت بخط مؤلف). ، ظاهر نمودن. ظاهر شدن. پیدا نمودن. (ناظم الاطباء). پدیدار شدن. پدیدار کردن. ظاهر آوردن: چون آهن که در خاک نمگین بماند زنگار برآرد. (سندبادنامه). گه از خاکی چو گل رنگی برآرد گه از آبی چو ما نقشی نگارد. نظامی. - برآوردن آبله یا دمل و یا سرخک، از تن بثورات و مانند آن بیرون آمدن کسی را. (یادداشت بخط مؤلف). ، رویاندن: شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی چشم بر هم بزدی سرو سهی بالا شد. سعدی. - برآوردن پر، پر روئیدن بر: چو میروک را پای گردد هزار برآرد پر از گردش روزگار. عنصری. - ، سرعت گرفتن. تیز دویدن: همه خاک مشکین شد از مشک تر همه تازی اسبان برآورده پر. فردوسی. - برآوردن هستی، وجود گرفتن: تو گندم کار تاهستی برآرد گیا خود در میان دستی برآرد. نظامی. - دندان برآوردن، دارای دندان شدن: چونکه دندانها برآرد بعد از آن هم بخود گردد دلش جویای نان. مولوی. - ریش برآوردن، به ریش آمدن. روییدن موی به صورت کسی: و کودک [در سودان] تا ریش برآرد برهنه باشد. (حدود العالم). - میوه و برگ برآوردن، رویاندن میوه و برگ. برگ و میوه آوردن: بنشاندند که برگها و میوه های گوناگون برآوردی. (قصص الانبیاء). ، تربیت کردن. پرورش دادن. پروراندن. پروردن. (ناظم الاطباء). بارآوردن: که در زیر پرّت بپرورده ام ابا بچّگانت برآورده ام. فردوسی. پدرشاه و رستمش پرورده است به نیکی مر او را برآورده است. فردوسی. نشان کریمی و آزادگی است برآوردن مردم ممتحن. فرخی. زنان نازک دلند و سست رایند بهر خو چون برآریشان برآیند. (ویس و رامین). و بفرمود تا اورا سواری آموزد و به هنر برآورد. (فارسنامۀ ابن بلخی). پس شاه در او نگاه کرد سر تا پای وی به چادر و موزه پوشیده بود گفت دختر خود را چرا چون خویشتن برنیاوردی. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). چو مر بنده ای را همی پروری به هیبت برآرش کزو بر خوری. سعدی. فی الجمله پسر را بناز و نعمت پروردند و استاد ادیب را به تربیت او نصب کردند. (گلستان). خردمند و پرهیزگارش برآر گرش دوست داری به نازش مدار. سعدی. هزار نخل بخون جگر برآوردم امید نیست که یک نوبتم ثمر بخشد. شانی تکلو. ، نهادن. (یادداشت بخط مؤلف). گذاشتن. (یادداشت بخط مؤلف) : نگه کرد هومان بدید از کران بگردن برآورد گرز گران. فردوسی. ، سد کردن. جلو گرفتن. استوار کردن رخنه: اثلال، رخنه برآوردن. (منتهی الارب) : همه رخنۀ پادشاهی به مرد برآری بهنگام پیش از نبرد. فردوسی. برآرم من این راه ایشان به رای به نیروی یاری ده رهنمای. فردوسی. بدو سوی لشکرش دو راه بود که بگریختن راه کوتاه بود برآورد ده رش به گل هر دو راه همی بود خود در میان سپاه. فردوسی. و عبداﷲ صابونی درهاء حصار با خشت برآورد. (تاریخ سیستان). و از آن در سرای که قائم [باﷲ] را بیرون آوردند راه بیفکندند و بفرمود تا آن در را برآوردند و هنوز چنان است، ببازار صرافان بغداد، برگرفته. (مجمل التواریخ). میرساند بوی می خود را به مخموران خویش گو برآرد محتسب با گل در میخانه را. صائب. مائیم و خیال تو که بر رغم حسودان راهی است که نتوان بگل و سنگ برآورد. شانی تکلو. ، دور کردن. مانع شدن. منع کردن. بازداشتن. جدا کردن: برآوردی مرا از شهریاری کنون خواهی که از جانم برآری. نظامی. اگر با تو به یاری سر درآرم من آن یارم که از کارت برآرم. نظامی. مرا عشق تو از افسر برآورد بسا تن را که عشق از سر برآورد. نظامی. چون وزیر از رهزنی مایه مساز خلق را تو برمیاور از نماز. مولوی. ، رها کردن: با رحمت تو باد مخالف موافق است نومیدم از سفینه کن از ناخدا برآر. تأثیر. ، روا کردن. اسعاف. قضا کردن. اجابت کردن. مستجاب کردن.بیوار کردن. (یادداشت بخط مؤلف). انجاح. انجام دادن. امداد کردن نیازمند. (ناظم الاطباء). - برآوردن آرزو و امید و حاجت و مراد و کارو کام و غیره، قضا کردن آن. اسعاف آن. روا کردن آن. مقضی المرام کردن: فرستید نزدیک ما نامشان برآریم از آن آرزو کامشان. فردوسی. برآرم از ایشان همه کار تو درفشان کنم در جهان نام تو. فردوسی. کنون ایزد این کار بر دست تو برآورد بر قبضه و شست تو. فردوسی. اگر خدای بخواهد بمدتی نزدیک مراد خویش برآری ز دشمن غدّار. فرخی. که من هرچه تو کام و رای آوری برآرم نخواهم ز کس یاوری. (گرشاسب نامه). گفت من از عمر نصیب برداشتم بازماندگان مرا نیکو دار تا من جان فدا کنم واین کار برآورم. (مجمل التواریخ). که گر روزی مرادش برنیاری دوصد چندان عیوبت برشمارد. سعدی. مراد هر که برآری مطیع امر تو گشت خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد. سعدی. خدایا امیدی که دارد برآر. سعدی (بوستان). جوانی به دانگی کرم کرده بود تمنّای پیری برآورده بود. سعدی. دعوتش را اجابت کردم و حاجتش برآوردم. (گلستان سعدی). کار درویش مستمند برآر که ترا نیز کارها باشد. سعدی. ، کردن. انجام دادن: و بحمامی فرورو و غسلی برآر. (نفحات جامی). و بعد از... غسل اسلام برآورد و بخرقۀ حضرت شیخ مذکور مشرف شد. (تذکرۀ دولتشاه). - وداع برآوردن، وداع کردن.وداع گفتن: هست اجازت ز صدر تو که رهی وار گرم زمین بوسد و وداع برآرد. سوزنی. ، گذرانیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : کسی را کجا پروراند بناز برآرد بر او روزگاردراز. فردوسی. جهان چون برآری برآید همی بد و نیک روزی سرآید همی. فردوسی. ، گذاردن. (یادداشت بخط مؤلف). گذشتن. برآوردن اربعین. ماندن یک چهله. چهل روز ماندن: سحرگه رهروی در سرزمینی همی گفت این معمی با قرینی. که ای صوفی شراب آنگه شود صاف که در شیشه برآرد اربعینی. حافظ (از یادداشت بخط دهخدا). ، بمرور پیدا کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : هزار دینار وام برآوردم. (چهارمقاله)، پذیرفتن. قبول کردن بطور مهربانی و خوبی، درج کردن، درمیان نهادن، شکستن پیمان و صلح را، حیله کردن و تزویر نمودن، واپس آوردن، اصلاح کردن. تمام کردن. تکمیل کردن، پرداختن. (ناظم الاطباء)، متعدی برآمدن بجمیع معانی آن. رجوع به برآمدن شود، نواختن. (آنندراج)
دهی از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد است که 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6) ، بانگ و نعره زدن. فریاد کردن: جمله درشوریدند و بانگ برآوردند. (تاریخ بیهقی). و فرمود تا بانگ برآوردند و طبل بازها فروکوفتند. (فارسنامۀ ابن بلخی). - برآوردن جوش، جوش و خروش کردن: چو گرگین شنید این برآورد جوش بدو گفت پیش آی و بگشای گوش. فردوسی. تهمتن چو این گفتش آمد بگوش برآورد چون شیر غرّان خروش. فردوسی. خروشی برآورد گرگین چو شیر بدو گفت کای نامدار دلیر. فردوسی. ناگاه برآرند ز کنج تو خروشی گردند همه جمله و بر ریش تو شاشه. (از فرهنگ اسدی). - برآوردن حدیث، عنوان کردن و گفتن آن: پس از نام خدا و نام پاکان برآورده حدیث دردناکان. نظامی. - برآوردن دود از چیزی یا کسی، تباه کردن و سوختن و از بین بردن آن: سوی دشت خرگاه تازیم زود ز افغان و لاچین برآریم دود. فردوسی. - برآوردن سر از خواب، بیدار شدن. از خواب برخاستن: چنین گفت با شیده افراسیاب که چون سر برآرد سیاوش ز خواب. فردوسی. - برآوردن سرود، سرود نواختن. سرود خواندن. خواندن با آواز بلند. (یادداشت مؤلف) : ببربطچو بایست بر ساخت رود برآورد مازندرانی سرود. فردوسی. زننده دگرگون بیاراست رود برآورد ناگاه دیگر سرود. فردوسی. - برآوردن صفیر، صفیر زدن. سوت زدن: بلبل به شاخ سرو برآرد همی صفیر ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر. منوچهری. - برآوردن غریو، بانگ و نعره زدن: تهمتن چو بشنید گفتار دیو برآورد چون شیر جنگی غریو. فردوسی. - برآوردن گرد از کسی یا چیزی، کنایه از کشتن، تباه و نابود و نیست کردن آن: اگر کشته گردد بدشت نبرد برآرد ز ما نیز بهرام گرد. فردوسی. سزای گنه بین که یزدان چه کرد ز دیو وز جادو برآورد گرد. فردوسی. شما نیز باید که هم زین نشان برآرید گرد از سر سرکشان. فردوسی. بس اندک سپاها که روز نبرد زبسیار لشکر برآورد گرد. (گرشاسب نامه). از صومعه رختم بخرابات برآرید گرد از من و سجاده و طامات برآرید. سعدی. نه این گنج ها گرد من کرده ام که گرد از بزرگان برآورده ام. ؟ - برآوردن گرد به...، بپا کردن گرد... برانگیختن گرد به هوا: همانم که با تو من اندر نبرد بگردون برآورده ام تیره گرد. فردوسی. - برآوردن ناله، زاری کردن بنالیدن: زدی بر پای آن صورت بسی بوس برآوردی ز عشقش نالۀ کوس. نظامی. - برآوردن نام، نامور ساختن. بلندآوازه کردن. مشهور کردن: بجویم بدین آرزو کام تو برآرم ز گردنکشان نام تو. فردوسی. کند تازه پژمرده کام ترا برآرد بخورشید نام ترا. فردوسی. برآورد از سپیدی تا سیاهی ز مغرب تا بمشرق نام شاهی. نظامی. هرکه در مهتری گذارد گام زین دو نام آوری برآرد نام. نظامی. - برآوردن نعره، نعره زدن: بخندید از گفته اش کوهزاد برآورده نعره بر او رو نهاد. فردوسی. - دست برآوردن، بلند کردن دست. بالا بردن دست به علامت دعا کردن تا برابر صورت: رسول دست برآورد و گفت بار خدایا مرا معاونت کن در جان کندن که سخت است. (قصص الانبیاء). از ما بپذیر که تو شنوایی بدعای من و دانایی به احوال من دیگر دست بدعا برآورد و گفت... (قصص الانبیاء). امروز مکش سر ز وفای من و بندیش زان شب که من از غم بدعا دست برآرم. حافظ. - ، اقدام و سعی و کوشش کردن. جهد کردن: و حبشه را شکستند و شمشیر در ایشان بستند و اهل یمن دست برآوردند و یک تن را از حبشیان زنده نگذاشتند. (فارسنامۀ ابن بلخی). مخسب ای دیده چندین غافل و مست چو بیداران برآور در جهان دست. نظامی. به عیاری برآر ای دوست دستی برافکن لشکر غم را شکستی. نظامی. نواقبالی برآرد دست ناگاه کند دست دراز از خلق کوتاه. نظامی. - دست جفا برآوردن، جفاکاری و ستم آغاز کردن: چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی چه اوفتاد که دست جفا برآوردی. خاقانی. - دم برآوردن، دمیدن. ندا و آواز دردادن: چون هاتف صبح دم برآورد ازکوه شفق علم برآورد. نظامی. - رستخیز برآوردن، رستخیز و قیامت بپا کردن. هنگامه راه انداختن. به نیستی و نابودی کشاندن: ز باره چو بگذاردی تیغ تیز ز دیوان برآوردی او رستخیز. فردوسی. - زاری برآوردن، زاری کردن: برآورد زاری که سلطان بمرد جهان ماند و خوی پسندیده برد. سعدی. - زبان برآوردن، آواز برآوردن: برآورد پیر دلاور زبان که ای حلقه در گوش حکمت جهان. سعدی. - سر برآوردن، سربلند کردن. سر راست کردن. مقابل فروبردن و بزیر افکندن: و امیرالمؤمنین سر فرودافکند و زمانی ببود باز سر برآورد. (تاریخ سیستان). سید بگریست و باز سر برآورد. (قصص الانبیاء). یک روز جماعتی پیش شیخ درآمدند شیخ سر فروبرده بود برآوردو گفت. (تذکرهالاولیاء عطار). شیخ اندرین فکرت زمانی فرو رفت و پس از تأمل بسیار سر بر آورد و گفت. (گلستان). - ، سر افراختن. سر بلند کردن. مباهات کردن. فخر کردن: برو تنها دم از شادی برآور چو سوسن سر به آزادی برآور. نظامی. بخرسندی برآور سر که رستی بلائی محکم آمد سرپرستی. نظامی. سر برآور بسر فراختنی در جهان خاص کن بتاختنی. نظامی. - سر بسوی آسمان برآوردن، بلند کردن سر سوی آسمان برای دعا یا نفرین کردن: کی نامور سر سوی آسمان برآورد و بد خواست بر بدگمان. فردوسی. - کف برسر آوردن، انباشتن. پر کردن: بخار دیگ چون کف بر سر آرد همه مطبخ بخاکستر برآرد. نظامی. ، طالع کردن: کنون چون برآرد سپهر آفتاب سر شاه بیدار گردد ز خواب. فردوسی. - سر برآوردن روز، پدیدار گشتن آفتاب. طلوع کردن خورشید: روز از سر مهر سر برآورد و آفاق به مهرسر درآورد. نظامی. ، بردن. نقل کردن: از صومعه رختم بخرابات برآرید گرد از من و سجاده و طامات برآرید. سعدی. ، رفعت دادن. ترقی دادن.بالا بردن. برکشیدن. بربردن. برنشاندن: شاهم بر گاه برآرید، گاه بر تخت زرین تختم در بزم برآرید بزم اندر نو کرد شاه. (از خسروانیات). چو بر دین کند شهریار آفرین برآرد ورا پادشاهی و دین. فردوسی. یکی را برآری و شاهی دهی یکی را به دریابه ماهی دهی. فردوسی. آنرا که برآوردۀ تو بود برآورد وز جملۀ یاران دگر کرد مقدم. فرخی. اعدات را بلطف برآر از زمین بچرخ تا قدر تو ببینند آنگه فروگذار. سوزنی. و اگر برادرها تو را در چاه چهل گز انداختند من ترا بر تخت چهل گز برآوردم. (قصص الانبیاء). الهی نظری بر این تنگ حوصلگان نمای که تو غفاری واکرم الاکرمین که همه یک دل و یک زبانند که مرا فرو خواهی گذاشت و نخواهی آمرزید، مرا بستیز ایشان برآورد. (تذکرهالاولیاء عطار). - برآوردن بماه، بماه رسانیدن: گر او را فرستی بنزدیک شاه سرشاه ایران برآری بماه. فردوسی. ، برافراشتن، برافراختن. قائم کردن. راست کردن. افراختن. (ناظم الاطباء) : زر فسانید بر پیلان جرسهای مدارا را برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 324). نخستین گفت کای دارای عالم برآورده علم بالای عالم. نظامی. - برآوردن درفش، افراشتن درفش: چو خورشید تابان برآرد درفش چو زر آب گردد زمین بنفش. فردوسی. اکنون چنان باش که شقه های خیمه ات را چون فروگشایند جایی دیگر بازتوانی گشاییدن و برآوردن. (کتاب المعارف)، آماسانیدن. بالا آوردن: شراب مویزی آنچه تیره بود مانند شراب سیاه باشد و بد گوارد و سودا برانگیزد و باد در شکم افکند وشکم برآورد. (نوروزنامه)، انباشتن و پر کردن. (ناظم الاطباء) : بخار دیگ چون کف بر سر آرد همه مطبخ به خاکستر برآرد. نظامی. ، ساختن. عمارت کردن. (آنندراج). بناء. بنیان. بنیه. بنایه. تبنیه. افراختن بنا. مرمت کردن. تعمیر کردن. (ناظم الاطباء). بنا کردن. برآوردن دیوار یا بنا و خانه، بالا بردن آن. ساختن آن. برآوردن چاه را، سنگ چین کردن آن: زیر خاک اندرون شدند آنان که همه کوشکها برآوردند. رودکی. ذوالقرنین آنجا رفت و بنگریست پس از این مردمان آهن خواست و روی گداخته سدی برآورد سخت محکم... (ترجمه طبری بلعمی). پلی بود بر کنارۀ مداین آن را نیز آب برد و پرویز آن را دو بار عمارت کرد و برآورد و... (ترجمه طبری بلعمی). نخستین بنا خانه بیت المعمور بود... ابراهیم را بفرمود تا با اسماعیل بایستاد و دیگر باره برآوردند و نو کردند چنانکه اکنون است. (ترجمه طبری بلعمی). خود برآورد و باز ویران کرد خود طرازید و باز خود بفسرد. خسروی. ای منظره و کاخ برآورده بخورشید تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان. دقیقی. که بی خاک و آبش برآورده ام نگه کن بدو تاش چون کرده ام. دقیقی. برآرم یکی شارسان فراخ بدو اندرون باغ و ایوان و کاخ. فردوسی. که خان حرم را برآورده بود بدو اندرون رنجها برده بود. فردوسی. برآرندۀ ماه و کیوان و هور نگارندۀ فرّ و دیهیم و زور. فردوسی. یکی دژ برآورده در کوهسار تو گفتی سپهرستش اندر کنار. فردوسی. یکی کاخ زرین ز بهر نشست برآورد بالاش را بر دو شست. فردوسی. یکی شارسانی برآورد شاه پر از برزن و کوی و بازارگاه. فردوسی. نشست اندر آن شهر از آن کرده بود که کندز فریدون برآورده بود. برآورده در کندز آتشکده همه زند و استا بزر آژده. فردوسی. برآرندۀ گرد گردان سپهر همو پرورانندۀ ماه و مهر. عنصری. در باغ... فرمود تا خانه ای برآوردند خواب قیلوله را. (تاریخ بیهقی). بنای آسمان و سقف گردون برآرد صانعی استاد و رهبر. ناصرخسرو. و به بست فرمان داد تا نه گنبدبرآوردند. (تاریخ سیستان). و هم به بست خضرائی که بر در ایوانست بطرف میدان برآورد. (تاریخ سیستان). و امیر ابوالفضل فرمود تا بارۀ سیستان نو برآوردن گرفتند. (تاریخ سیستان). بشاه سیامک نگر کاین سرای برآورد و این کاخ شاهانه جای. (گرشاسب نامه). تا مدت سیصد سال مدام کار کردندی تا بوستانی بدین صفت برآورند. (قصص الانبیاء). و خاک آن بدریا انداختند و از آنجا که آب بود چهل گز بسنگ مرمر برآوردند. (قصص الانبیاء). وخانهای ساختند و قصرها برآوردند چنانکه شهری شد. (قصص الانبیاء). بفرمود تا بناها از سیم و زر برآوردند. (قصص الانبیاء). آنگاه سلیمان بفرمود تا ستونها برآوردند. (قصص الانبیاء). و در میان شهر آنجا که مثلاً نقطۀ پرگار باشد دکه ای انباشته برآورده است. (فارسنامۀ ابن بلخی). و در میانگاه آن گنبدی عظیم برآورده است. (فارسنامۀ ابن بلخی). و این دیوارها از سنگ خاره برآورده است. (فارسنامۀ ابن بلخی). و آنگه این بند برآورد از معجون صهروج و ریگ ریزه. (فارسنامه). پس عثمان دیوار آن مسجد را بسنگ برآورد و ارزیز. (مجمل التواریخ و القصص). و کیکاوس در بابل بناء بلند به هوا برشده برآورد. (مجمل التواریخ و القصص). دیوار آن را بسنگ برآورد. (مجمل التواریخ و القصص). و او را [کاخ] بخار خدات بنا کرده است و زیادت از هزار سال است از برآوردن کاخ. (تاریخ بخارای نرشخی). باز دیدم که جهان همچون سرایی و کوشکی است که اﷲ برآورده است. (کتاب المعارف). آخر این جهان چون سرایی و کوشکی است که اﷲ برآورده است. (کتاب المعارف). - برآورده کردن، ساختن. بنا کردن. بالا بردن: من اندر نهان زین جهان فراخ برآورده کردم یکی سنگلاخ. ابوشکور. ، بیرون آوردن. بیرون کردن. بدر کردن. خارج ساختن.برون نمودن. درآوردن. بیرون کشیدن. (ناظم الاطباء) : ذر، برآوردن زمین نبات را. (منتهی الارب) : تیر تو از کلات فرود آورد هزبر تیغ تو از فرات برآردنهنگ را. دقیقی. خدنگی که پیکان او ده ستیر ز ترکش برآورد گرد دلیر. فردوسی. آنگاه یکی ساتگنی باده برآرد دهقان و زمانی بکف دست بدارد. منوچهری. گر نبارد در چمن نم برنیارد از زمین خاک خاکستر شود دریا همه صحرا شود. ناصرخسرو. بگیریش ار همه در کام شیر است برآریش ارچه در سوراخ مار است. مسعودسعد. او را [دانیال را] با شیری در چاه کردند هیچ آسیبی نرسیدش پس برآوردندش. (مجمل التواریخ). چو از من یاد کرد آن پاک دل مرد قرار از منزل خسرو برآورد. نظامی. من که بیک چشم زد از کان غیب صد گهر نغز برآرم ز جیب. نظامی. چونکه دندانها برآرد بعداز آن هم بخود گردد دلش جویای نان. مولوی. که تواند که دهد میوۀ رنگین از چوب یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار. سعدی. نبینی که چون گربه عاجز شود برآرد بچنگال چشم پلنگ. سعدی. گفت مرا با این جماعت چه حاجت به شمشیر است اگر خطائی کنند با این چوب دستی مغزشان برآرم. (منتخب لطائف عبید زاکانی). دل را ز سینه در نظر دلستان برآر آیینه پیش یوسف از آیینه دان برآر. صائب. - برآوردن باد سرد و باد و آه، به نشانۀ حسرت و تأسف آه کشیدن: چو روی پدر دید خسرو بدرد برآورد از دل یکی باد سرد. فردوسی. چو بشنیددستان رخش گشت زرد برآورد از دل یکی باد سرد. فردوسی. چه بشنید شهرو از آن زن بدرد برآورد ازدل یکی باد سرد. فردوسی. شهنشه چو بشنید گفتار مرد برآورد پیچان یکی باد سرد. فردوسی. برآورد از جگر آهی شغبناک چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک. نظامی. برآورد از جگر آهی چنان سرد که گفتی دورباشی بر جگر خورد. نظامی. برآورد از سر حسرت یکی باد که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد. نظامی. - برآوردن از بیخ، ریشه کن کردن. از بیخ و بن برکندن. از ریشه بیرون آوردن: نهالی بصد سال گردد درخت ز بیخش برآرد یکی باد سخت. سعدی. اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی برآورند غلامان او درخت از بیخ. سعدی. - برآوردن جان، زهوق روح کردن. مردن. قالب تهی کردن: آن کس که نه جان به تو سپارد آن به که ز غصه جان برآرد. نظامی (لیلی و مجنون) چون تربت دوست در بر آورد ای دوست بگفت و جان برآورد. نظامی. - برآوردن دمار، هلاک کردن: نوروز ماه گفت بجان و سر امیر کز جان دی برآرم تا چند گه دمار. منوچهری. - دم از جان کسی برآوردن،او را بیجان کردن: به یک حمله زیر و زبر کردمی دم از جان ایشان برآوردمی. فردوسی. - دم برآوردن، دم زدن: برو تنها دم از شادی برآور چو سوسن سر به آزادی برآور. نظامی. دم بی نفس تو برنیارم در خدمت تو نفس شمارم. نظامی. - دم سرد برآوردن، آه سرد از سینه کشیدن: دم سرد برمی آورد و آتش سینه را فروغ میداد. (سندبادنامه). - روان از جان کسی برآوردن، او را کشتن: بدژخیم گوید که هم در زمان برآرد ز جانم بزودی روان. فردوسی. - سر برآوردن از، سر بیرون کردن از: جز از رستنی ها نخوردند چیز ز هرچ از زمین سر برآورد نیز. فردوسی. - نفس برآوردن، زیستن. دم زدن. دمخور و دمساز شدن: با اونفسی ز دل برآرم کز همنفسان کسی ندارم. نظامی. - نفسی به آسانی برآوردن، خوش و آرام و بی تشویش عمر بسر بردن: فرو گیر از سر بار این جرس را به آسانی برآر این یک نفس را. نظامی. - نفس سرد برآوردن، کنایه از حسرت خوردن: نفس سرد برآورد و اشک گرم از دیده فروریخت. (سندبادنامه). ، انتزاع کردن. (آنندراج). برکندن. (ناظم الاطباء). تفریغ، برآوردن مسئله ها را از اصل. (منتهی الارب). - برآوردن از عزا یا درآوردن، بحمام بردن و جامۀ سیاه از او دور کردن و جامۀ غیر سیاه دادن سوگوار را به علامت خاتمت مدت عزای او و آن عادتاً یکسال است. (یادداشت بخط مؤلف). ، تقلید کردن. - برآوردن کسی را، تقلید او را درآوردن. (یادداشت بخط مؤلف). تقلید کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). چون کسی آواز و گفتار خود رابه چیزی [یا کسی] مانند کند گویند که فلان کس فلانی را بازخمد یعنی برآرد. (فرهنگ اسدی نقل از یادداشت بخط مؤلف). ، ظاهر نمودن. ظاهر شدن. پیدا نمودن. (ناظم الاطباء). پدیدار شدن. پدیدار کردن. ظاهر آوردن: چون آهن که در خاک نمگین بماند زنگار برآرد. (سندبادنامه). گه از خاکی چو گل رنگی برآرد گه از آبی چو ما نقشی نگارد. نظامی. - برآوردن آبله یا دمل و یا سرخک، از تن بثورات و مانند آن بیرون آمدن کسی را. (یادداشت بخط مؤلف). ، رویاندن: شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی چشم بر هم بزدی سرو سهی بالا شد. سعدی. - برآوردن پر، پر روئیدن بر: چو میروک را پای گردد هزار برآرد پر از گردش روزگار. عنصری. - ، سرعت گرفتن. تیز دویدن: همه خاک مشکین شد از مشک تر همه تازی اسبان برآورده پر. فردوسی. - برآوردن هستی، وجود گرفتن: تو گندم کار تاهستی برآرد گیا خود در میان دستی برآرد. نظامی. - دندان برآوردن، دارای دندان شدن: چونکه دندانها برآرد بعد از آن هم بخود گردد دلش جویای نان. مولوی. - ریش برآوردن، به ریش آمدن. روییدن موی به صورت کسی: و کودک [در سودان] تا ریش برآرد برهنه باشد. (حدود العالم). - میوه و برگ برآوردن، رویاندن میوه و برگ. برگ و میوه آوردن: بنشاندند که برگها و میوه های گوناگون برآوردی. (قصص الانبیاء). ، تربیت کردن. پرورش دادن. پروراندن. پروردن. (ناظم الاطباء). بارآوردن: که در زیر پرّت بپرورده ام ابا بچّگانت برآورده ام. فردوسی. پدرشاه و رستمش پرورده است به نیکی مر او را برآورده است. فردوسی. نشان کریمی و آزادگی است برآوردن مردم ممتحن. فرخی. زنان نازک دلند و سست رایند بهر خو چون برآریشان برآیند. (ویس و رامین). و بفرمود تا اورا سواری آموزد و به هنر برآورد. (فارسنامۀ ابن بلخی). پس شاه در او نگاه کرد سر تا پای وی به چادر و موزه پوشیده بود گفت دختر خود را چرا چون خویشتن برنیاوردی. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). چو مر بنده ای را همی پروری به هیبت برآرش کزو بر خوری. سعدی. فی الجمله پسر را بناز و نعمت پروردند و استاد ادیب را به تربیت او نصب کردند. (گلستان). خردمند و پرهیزگارش برآر گرش دوست داری به نازش مدار. سعدی. هزار نخل بخون جگر برآوردم امید نیست که یک نوبتم ثمر بخشد. شانی تکلو. ، نهادن. (یادداشت بخط مؤلف). گذاشتن. (یادداشت بخط مؤلف) : نگه کرد هومان بدید از کران بگردن برآورد گرز گران. فردوسی. ، سد کردن. جلو گرفتن. استوار کردن رخنه: اثلال، رخنه برآوردن. (منتهی الارب) : همه رخنۀ پادشاهی به مرد برآری بهنگام پیش از نبرد. فردوسی. برآرم من این راه ایشان به رای به نیروی یاری ده رهنمای. فردوسی. بدو سوی لشکرش دو راه بود که بگریختن راه کوتاه بود برآورد ده رش به گل هر دو راه همی بود خود در میان سپاه. فردوسی. و عبداﷲ صابونی درهاء حصار با خشت برآورد. (تاریخ سیستان). و از آن در سرای که قائم [باﷲ] را بیرون آوردند راه بیفکندند و بفرمود تا آن در را برآوردند و هنوز چنان است، ببازار صرافان بغداد، برگرفته. (مجمل التواریخ). میرساند بوی می خود را به مخموران خویش گو برآرد محتسب با گل در میخانه را. صائب. مائیم و خیال تو که بر رغم حسودان راهی است که نتوان بگل و سنگ برآورد. شانی تکلو. ، دور کردن. مانع شدن. منع کردن. بازداشتن. جدا کردن: برآوردی مرا از شهریاری کنون خواهی که از جانم برآری. نظامی. اگر با تو به یاری سر درآرم من آن یارم که از کارت برآرم. نظامی. مرا عشق تو از افسر برآورد بسا تن را که عشق از سر برآورد. نظامی. چون وزیر از رهزنی مایه مساز خلق را تو برمیاور از نماز. مولوی. ، رها کردن: با رحمت تو باد مخالف موافق است نومیدم از سفینه کن از ناخدا برآر. تأثیر. ، روا کردن. اسعاف. قضا کردن. اجابت کردن. مستجاب کردن.بیوار کردن. (یادداشت بخط مؤلف). انجاح. انجام دادن. امداد کردن نیازمند. (ناظم الاطباء). - برآوردن آرزو و امید و حاجت و مراد و کارو کام و غیره، قضا کردن آن. اسعاف آن. روا کردن آن. مقضی المرام کردن: فرستید نزدیک ما نامشان برآریم از آن آرزو کامشان. فردوسی. برآرم از ایشان همه کار تو درفشان کنم در جهان نام تو. فردوسی. کنون ایزد این کار بر دست تو برآورد بر قبضه و شست تو. فردوسی. اگر خدای بخواهد بمدتی نزدیک مراد خویش برآری ز دشمن غدّار. فرخی. که من هرچه تو کام و رای آوری برآرم نخواهم ز کس یاوری. (گرشاسب نامه). گفت من از عمر نصیب برداشتم بازماندگان مرا نیکو دار تا من جان فدا کنم واین کار برآورم. (مجمل التواریخ). که گر روزی مرادش برنیاری دوصد چندان عیوبت برشمارد. سعدی. مراد هر که برآری مطیع امر تو گشت خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد. سعدی. خدایا امیدی که دارد برآر. سعدی (بوستان). جوانی به دانگی کرم کرده بود تمنّای پیری برآورده بود. سعدی. دعوتش را اجابت کردم و حاجتش برآوردم. (گلستان سعدی). کار درویش مستمند برآر که ترا نیز کارها باشد. سعدی. ، کردن. انجام دادن: و بحمامی فرورو و غسلی برآر. (نفحات جامی). و بعد از... غسل اسلام برآورد و بخرقۀ حضرت شیخ مذکور مشرف شد. (تذکرۀ دولتشاه). - وداع برآوردن، وداع کردن.وداع گفتن: هست اجازت ز صدر تو که رهی وار گرم زمین بوسد و وداع برآرد. سوزنی. ، گذرانیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : کسی را کجا پروراند بناز برآرد بر او روزگاردراز. فردوسی. جهان چون برآری برآید همی بد و نیک روزی سرآید همی. فردوسی. ، گذاردن. (یادداشت بخط مؤلف). گذشتن. برآوردن اربعین. ماندن یک چهله. چهل روز ماندن: سحرگه رهروی در سرزمینی همی گفت این معمی با قرینی. که ای صوفی شراب آنگه شود صاف که در شیشه برآرد اربعینی. حافظ (از یادداشت بخط دهخدا). ، بمرور پیدا کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : هزار دینار وام برآوردم. (چهارمقاله)، پذیرفتن. قبول کردن بطور مهربانی و خوبی، درج کردن، درمیان نهادن، شکستن پیمان و صلح را، حیله کردن و تزویر نمودن، واپس آوردن، اصلاح کردن. تمام کردن. تکمیل کردن، پرداختن. (ناظم الاطباء)، متعدی برآمدن بجمیع معانی آن. رجوع به برآمدن شود، نواختن. (آنندراج)
دهی است از دهستان سماق بخش چگنی شهرستان خرم آباد با 180 تن سکنه. آب آن از رود خانه کشکان و راه آن اتومبیلرو است. ساکنان از طایفۀ طولایی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان سماق بخش چگنی شهرستان خرم آباد با 180 تن سکنه. آب آن از رود خانه کشکان و راه آن اتومبیلرو است. ساکنان از طایفۀ طولایی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
ده کوچکی است از دهستان سیرج بخش شهداد شهرستان کرمان. واقع در 48هزارگزی جنوب باختری شهداد و 6هزارگزی شمال راه مالرو کرمان - سیرج. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان سیرج بخش شهداد شهرستان کرمان. واقع در 48هزارگزی جنوب باختری شهداد و 6هزارگزی شمال راه مالرو کرمان - سیرج. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 7هزارگزی شمال خاوری قلعه کلات مرکز دهستان - دارای 230 تن سکنه است. آب آن از چشمه و ساکنین از طایفه دشمن زیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 7هزارگزی شمال خاوری قلعه کلات مرکز دهستان - دارای 230 تن سکنه است. آب آن از چشمه و ساکنین از طایفه دشمن زیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است جزء دهستان کزاز علیای بخش سربند شهرستان اراک که در 18هزارگزی شمال خاور آستانه و 6هزارگزی راه مالرو عمومی واقع است، ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر با 631 سکنه وآب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و بنشن و انگور و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان کزاز علیای بخش سربند شهرستان اراک که در 18هزارگزی شمال خاور آستانه و 6هزارگزی راه مالرو عمومی واقع است، ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر با 631 سکنه وآب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و بنشن و انگور و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
از: آف، مهر، خور + تاب، فروغ، نور، نور شمس. خورشید. مقابل سایه: شخصی نه چنان کریه منظر کز زشتی او خبر توان داد وآنگه بغلی نعوذباﷲ مردار بر آفتاب مرداد. سعدی. ، {{اسم خاص}} توسعاً، بزرگترین کوکب آسمان زمین که هر صبح طالع شود و روی زمین روشن کند و شبانگاه فروشود. مهر. خور. هور. آف. چشمه. لیو.شر. اختران شاه. خورشید. شمس. بوح. یوح. شارق. (دستوراللغه). شرق. ابوقابوس. بیضا. ذکاء. جاریه. غزاله.عجوز. مهات. بتیراء. الاهه. و شعرا از آن بصدها نام تعبیر کرده اند از قبیل شاه انجم، آبلۀ روز، خسرو خاور، همسایۀ مسیح و امثال آن: نبی آفتاب و صحابان چو ماه بهم نسبتی یکدگر راست راه. فردوسی. همی برشد آتش فرود آمد آب همی گشت گردزمین آفتاب. فردوسی. ز چارم همی بنگرد آفتاب بجنگ بزرگانش آید شتاب. فردوسی. چو آمد ببرج حمل آفتاب جهان گشت با فر و آئین و آب. فردوسی. برفت آفتاب از جهان ناپدید چه داند کسی کآن شگفتی ندید؟ فردوسی. رخ رستم زال از آن گرد باز همی تافت چون آفتاب از فراز. فردوسی. چو از لشکر آگه شد افراسیاب برو تیره شد تابش آفتاب. فردوسی. بدو گفت اولاد چون آفتاب شود گرم دیو اندر آید بخواب. فردوسی. وزآن زشت بدکامۀ شوم پی که آمد ز درگاه خسرو (پرویز) بری شد آن شهر آباد یکسر خراب بسر بر همی تافتی آفتاب. فردوسی. بدانگونه شادم که تشنه ز آب وگر سبزه از تابش آفتاب. فردوسی. چون کشتی پر آتش و گرد اندر آب نیل بیرون زد آفتاب سر از گوشۀ جهن. عسجدی. محمود و مسعود... دو آفتاب روشن بودند... اینک از این دو آفتاب چندین ستارۀ تابدار بیشمارحاصل گشته است. (تاریخ بیهقی). بحمداﷲ تعالی معالی ایشان چون آفتاب روشن است. (تاریخ بیهقی). پیش آفتاب ذرّه کجا در حساب آید؟ (تاریخ بیهقی). گر بحجت پیشم آید آفتاب بی گمان بینم کز او روشن ترم. ناصرخسرو. نی مشتری نه زهره نه مریخ و نه زحل نی آفتاب روشن و نه ماه انورند. ناصرخسرو. بس نمانده ست کآفتاب خدای سر بمغرب برون کند ز حجاب. ناصرخسرو. عدل است وارث همه آثار عقل پاک عقل است آفتاب دل و عدل از او ضیاست. ناصرخسرو. آفتاب پیش رخش سجده کردی. (کلیله و دمنه). و چون آفتاب روشن است. (کلیله و دمنه). و آفتاب ملت احمدی بر آن دیار از عکس ماه رایت محمودی بتافت. (کلیله و دمنه). هست حربا را ز نادانی خیال کآفتاب از بهر او کرد انتقال. عطار. گر بقدر خود نمودی آفتاب کی شدی حربا ز عشق او خراب ؟ عطار. چنان نورانی از فرّ عبادت که گوئی آفتابانند و ماهان. سعدی. ، و خانه او اسد است. و شرف او (به نوزدهم درجه) در حمل است. (مفاتیح) : شرف همی بحمل یابد آفتاب ار چند نیافته ست خطر جز که زآفتاب حمل. ناصرخسرو. عمر برف است و آفتاب تموز اندکی مانده خواجه غرّه هنوز. سعدی. ، {{اسم مرکّب}} مجازاً، شراب: در جشن آسمان وش تو ریخته نثار ساقی ّ ماه روی تو در ساغر آفتاب. انوری. - آفتاب به آفتاب، هر روز: آفتاب به آفتاب سه تومان کارگر است. - آفتاب بر دیوار رفتن کسی را، عمر او نزدیک به آخر رسیدن. - آفتاب بزرد (بزردی) رسیدن، عمراو بپایان نزدیک گردیدن: زمانه مه روشنش تیره کرد ز دوران رسید آفتابش بزرد. سلمان ساوجی. - آفتاب بگل اندودن، حقیقتی را با مجازی، حسنی را با تقبیح پوشیدن خواستن. - آفتاب دادن (آفتاب کردن) جامه را، گستردن آن در آفتاب برای بشدن بوی یا تباه شدن پت (بید) آن. تشمیس. - آفتاب را بجائی بردن، پیش از غروب بدانجای رسیدن: آفتاب را به ده بردیم. - آفتاب را بسایه نگذاشتن، شتاب کردن. - آفتاب سر دیوار، آفتاب لب بام. خورشید سر دیوار. کنایه از پیری نزدیک به مرگ: هرکه را سایۀ عدل تو نباشد بر سر آفتاب املش بر سر دیوار بود. معزی. من کیستم ز هجر تو ازکاررفته ای خورشید عمر بر سر دیوار رفته ای. امیرخسرو. هرکه چون خورشید بر بامت دوید آفتابش بر سر دیوار شد. امیرخسرو. - آفتاب کسی بکوه فرورفتن (شدن) ، عمر او نزدیک به پایان رسیدن: یکی سلطنت ران صاحب شکوه فروخواست رفت آفتابش بکوه. سعدی. - آفتاب کش، ماه مقنع. ماه سیام. ماه نخشب. ماه کش: روی به نخشب نهاد خواهم زینسان چهره بزردی چو آفتاب چه کش. سوزنی. - آفتاب لب بام، پیری نزدیک به مرگ. آفتاب سر دیوار. - آفتاب و ماه، نیّرین. قمران. شمسین. ازهران. - سر آفتاب، اوّل روز. - مثل آفتاب، سخت جمیل. - مثل آفتاب در وسط نهار (در رابعۀ نهار) ، سخت هویدا.قوی پیدا. نیک پدید و آشکار. عظیم روشن. - امثال: آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رخ متاب. مولوی. آفتاب بزردی افتاد تنبل بجلدی، کاهل کار را بوقت انجام نکند و در تنگی از سرعت و شتاب ناگزیر گردد. ز آفتاب نتیجه شگفت نیست ضیا. نه آفتاب از این گرمتر می شود نه قنبر از این سیاه تر، زیان و ضرر که ممکن بود دست دهد دست داد، دیگر از دنبال کردن کار و بپایان رسانیدن آن هراسیدن جای ندارد
از: آف، مِهر، خور + تاب، فروغ، نور، نور شمس. خورشید. مقابل سایه: شخصی نه چنان کریه منظر کز زشتی او خبر توان داد وآنگه بغلی نعوذباﷲ مردار بر آفتاب مرداد. سعدی. ، {{اِسمِ خاص}} توسعاً، بزرگترین کوکب آسمان زمین که هر صبح طالع شود و روی زمین روشن کند و شبانگاه فروشود. مهر. خور. هور. آف. چشمه. لیو.شِر. اختران شاه. خورشید. شمس. بوح. یوح. شارق. (دستوراللغه). شرق. ابوقابوس. بیضا. ذکاء. جاریه. غزاله.عجوز. مهات. بتیراء. اِلاهه. و شعرا از آن بصدها نام تعبیر کرده اند از قبیل شاه انجم، آبلۀ روز، خسرو خاور، همسایۀ مسیح و امثال آن: نبی آفتاب و صحابان چو ماه بهم نسبتی یکدگر راست راه. فردوسی. همی برشد آتش فرود آمد آب همی گشت گردزمین آفتاب. فردوسی. ز چارم همی بنگرد آفتاب بجنگ بزرگانش آید شتاب. فردوسی. چو آمد ببرج حمل آفتاب جهان گشت با فر و آئین و آب. فردوسی. برفت آفتاب از جهان ناپدید چه داند کسی کآن شگفتی ندید؟ فردوسی. رخ رستم زال از آن گرد باز همی تافت چون آفتاب از فراز. فردوسی. چو از لشکر آگه شد افراسیاب برو تیره شد تابش آفتاب. فردوسی. بدو گفت اولاد چون آفتاب شود گرم دیو اندر آید بخواب. فردوسی. وزآن زشت بدکامۀ شوم پی که آمد ز درگاه خسرو (پرویز) بری شد آن شهر آباد یکسر خراب بسر بر همی تافتی آفتاب. فردوسی. بدانگونه شادم که تشنه ز آب وگر سبزه از تابش آفتاب. فردوسی. چون کشتی پر آتش و گرد اندر آب نیل بیرون زد آفتاب سر از گوشۀ جهن. عسجدی. محمود و مسعود... دو آفتاب روشن بودند... اینک از این دو آفتاب چندین ستارۀ تابدار بیشمارحاصل گشته است. (تاریخ بیهقی). بحمداﷲ تعالی معالی ایشان چون آفتاب روشن است. (تاریخ بیهقی). پیش آفتاب ذرّه کجا در حساب آید؟ (تاریخ بیهقی). گر بحجت پیشم آید آفتاب بی گمان بینم کز او روشن ترم. ناصرخسرو. نی مشتری نه زهره نه مریخ و نه زحل نی آفتاب روشن و نه ماه انورند. ناصرخسرو. بس نمانده ست کآفتاب خدای سر بمغرب برون کند ز حجاب. ناصرخسرو. عدل است وارث همه آثار عقل پاک عقل است آفتاب دل و عدل از او ضیاست. ناصرخسرو. آفتاب پیش رُخَش سجده کردی. (کلیله و دمنه). و چون آفتاب روشن است. (کلیله و دمنه). و آفتاب ملت احمدی بر آن دیار از عکس ماه رایت محمودی بتافت. (کلیله و دمنه). هست حربا را ز نادانی خیال کآفتاب از بهر او کرد انتقال. عطار. گر بقدر خود نمودی آفتاب کی شدی حربا ز عشق او خراب ؟ عطار. چنان نورانی از فرّ عبادت که گوئی آفتابانند و ماهان. سعدی. ، و خانه او اسد است. و شرف او (به نوزدهم درجه) در حمل است. (مفاتیح) : شرف همی بحمل یابد آفتاب ار چند نیافته ست خطر جز که زآفتاب حمل. ناصرخسرو. عمر برف است و آفتاب تموز اندکی مانده خواجه غرّه هنوز. سعدی. ، {{اِسمِ مُرَکَّب}} مجازاً، شراب: در جشن آسمان وش تو ریخته نثار ساقی ّ ماه روی تو در ساغر آفتاب. انوری. - آفتاب به آفتاب، هر روز: آفتاب به آفتاب سه تومان کارگر است. - آفتاب بر دیوار رفتن کسی را، عمر او نزدیک به آخر رسیدن. - آفتاب بزرد (بزردی) رسیدن، عمراو بپایان نزدیک گردیدن: زمانه مه روشنش تیره کرد ز دوران رسید آفتابش بزرد. سلمان ساوجی. - آفتاب بگل اندودن، حقیقتی را با مجازی، حسنی را با تقبیح پوشیدن خواستن. - آفتاب دادن (آفتاب کردن) جامه را، گستردن آن در آفتاب برای بشدن بوی یا تباه شدن پت (بید) آن. تشمیس. - آفتاب را بجائی بردن، پیش از غروب بدانجای رسیدن: آفتاب را به دِه بردیم. - آفتاب را بسایه نگذاشتن، شتاب کردن. - آفتاب سر دیوار، آفتاب لب بام. خورشید سر دیوار. کنایه از پیری نزدیک به مرگ: هرکه را سایۀ عدل تو نباشد بر سر آفتاب املش بر سر دیوار بود. معزی. من کیستم ز هجر تو ازکاررفته ای خورشید عمر بر سر دیوار رفته ای. امیرخسرو. هرکه چون خورشید بر بامت دوید آفتابش بر سر دیوار شد. امیرخسرو. - آفتاب کسی بکوه فرورفتن (شدن) ، عمر او نزدیک به پایان رسیدن: یکی سلطنت ران صاحب شکوه فروخواست رفت آفتابش بکوه. سعدی. - آفتاب ِ کش، ماه مقنع. ماه سیام. ماه نخشب. ماه کش: روی به نخشب نهاد خواهم زینسان چهره بزردی چو آفتاب چَه ِ کش. سوزنی. - آفتاب لب بام، پیری نزدیک به مرگ. آفتاب سر دیوار. - آفتاب و ماه، نیّرین. قمران. شمسین. ازهران. - سر آفتاب، اوّل روز. - مثل آفتاب، سخت جمیل. - مثل آفتاب در وسط نهار (در رابعۀ نهار) ، سخت هویدا.قوی پیدا. نیک پدید و آشکار. عظیم روشن. - امثال: آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رخ متاب. مولوی. آفتاب بزردی افتاد تنبل بجلدی، کاهل کار را بوقت انجام نکند و در تنگی از سرعت و شتاب ناگزیر گردد. ز آفتاب نتیجه شگفت نیست ضیا. نه آفتاب از این گرمتر می شود نه قنبر از این سیاه تر، زیان و ضرر که ممکن بود دست دهد دست داد، دیگر از دنبال کردن کار و بپایان رسانیدن آن هراسیدن جای ندارد
تخلص شاه عالم ابوالمظفر مروج الدین، از فرمانروایان دهلی، او را به فارسی اشعاربسیار است و ازجمله منظومه ای به نام شهرآشوب در شرح ف تنه غلام قادرخان، وفات او در 1221 ه، ق، است
تخلص شاه عالم ابوالمظفر مروج الدین، از فرمانروایان دهلی، او را به فارسی اشعاربسیار است و ازجمله منظومه ای به نام شهرآشوب در شرح ف تنه غلام قادرخان، وفات او در 1221 هَ، ق، است
دهی از دهستان زز و ماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است که 138 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) ، بازدید کردن. (یادداشت مؤلف). تقویم نمودن. ارزیابی کردن، فرد حساب اخراجات ماهانه و غیر آن. (آنندراج)
دهی از دهستان زز و ماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است که 138 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) ، بازدید کردن. (یادداشت مؤلف). تقویم نمودن. ارزیابی کردن، فرد حساب اخراجات ماهانه و غیر آن. (آنندراج)
با شتاب. با عجله، خاموش شدن از اندوه و خشم و یا روی درهم کشیدن و ناپسند داشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). آشکار کردن حزن. (از اقرب الموارد) ، نقطه های رنگارنگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج)
با شتاب. با عجله، خاموش شدن از اندوه و خشم و یا روی درهم کشیدن و ناپسند داشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). آشکار کردن حزن. (از اقرب الموارد) ، نقطه های رنگارنگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج)
دهی از دهستان سماق بخش چگنی شهرستان خرم آباد است که 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) ، آورندۀمیوه. (شرفنامۀ منیری). آورندۀ بر. بارآور. بر آورنده. میوه دهنده. میوه دار. مثمر. باثمر: سر تنگ تابوت کردندسخت شد آن سایه گستر برآور درخت. فردوسی. چه مایه بدو اندرون گشت زار درخت برآور همه میوه دار. فردوسی. بصد جای تخم اندر افکند بخت بتندید شاخ برآور درخت. عنصری. چو چوب دولت ما شد برآور مه چوبینه چوبین شد به خاور. نظامی. ، بالاآورنده. ترقی دهنده. برکشنده: چون دهر کس فروبر و ناکس برآورند زان در وفا چو دهر بود انقلابشان. خاقانی
دهی از دهستان سماق بخش چگنی شهرستان خرم آباد است که 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) ، آورندۀمیوه. (شرفنامۀ منیری). آورندۀ بر. بارآور. بر آورنده. میوه دهنده. میوه دار. مثمر. باثمر: سر تنگ تابوت کردندسخت شد آن سایه گستر برآور درخت. فردوسی. چه مایه بدو اندرون گشت زار درخت برآور همه میوه دار. فردوسی. بصد جای تخم اندر افکند بخت بتندید شاخ برآور درخت. عنصری. چو چوب دولت ما شد برآور مه چوبینه چوبین شد به خاور. نظامی. ، بالاآورنده. ترقی دهنده. برکشنده: چون دهر کس فروبر و ناکس برآورند زان در وفا چو دهر بود انقلابشان. خاقانی
خورشید، شمس، مهر، نور خورشید، شعاع شمس، از سر دیوار گذشتن، نزدیک شدن غروب، پایان عمر، به گل اندودن سعی بیهوده برای پنهان کردن امری آشکار، لب بام کن) هنگام پیری و مرگ
خورشید، شمس، مهر، نور خورشید، شعاع شمس، از سر دیوار گذشتن، نزدیک شدن غروب، پایان عمر، به گل اندودن سعی بیهوده برای پنهان کردن امری آشکار، لبِ بام کن) هنگام پیری و مرگ
آفتاب درخواب، پادشاه بزرگوار بود و ماه وزیر او و زهره زن پادشاه و عطارد دبیر پادشاه و مریخ پهلوان پادشاه و ستارگان دیگر لشگر او بود. جابر مغربی گوید: آفتاب در خواب، پدر بود و ماه مادر بود و ستارگان دیگر لشگر پادشاه بود، چنانکه حق تعالی در کلام خود در قصه یوسف یاد کرده است. و هر زیادت و نقصان که در آفتاب و ماه بیند، دلیل بر پدر و مادر و برادران بود. اگر بیند که آفتاب روشن و پاکیزه برآمد و در خانه وی تاخت، دلیل کند که از خویشان خود زن خواهد. اگر بیند که ابر یا چیزی دیگر نور آفتاب را بپوشانید، دلیل که حالا بر پادشاه، مقرب گردد و احوالش بد شود، خاصه وقتی بیند که افتاب منکسف گردید. اگر بیند که آفتاب از تیرگی روشن شد، دلیل کند ه پادشاه بیمار گردد، لیکن زود به شود. اگر بیند که بر جرم آفتاب رسن یا رشته ای فروهشته بود و او دست بر آن رسن زد، دلیل که از پادشاه او را قوت و یاری بود. اگر بیند که آن رسن بگسیخت و او بیفتاد، دلیل که از بزرگی و منزلت بیفتد. اگر بیند که آفتاب از تیرگی روشن شد، دلیل کند که گناه یا خطائی از او ظاهر گردد. اگر بیند که آفتاب یا ماه و جمله ستارگان در یک جا جمع شدند و او جمله را بگرفت و نور ایشان بستد، دلیل که پادشاهی جهان بگیرد و پادشاهان جهان جمله مطیع او شوند. اگر بیند که آفتاب و ماه و ستارگان را بگرفت و همه تیره و سیاه بودند، دلیل کند که بیننده خواب هلاک گردد، خاصه که ظالم ستمگر بود. محمد بن سیرین، آفتاب درخواب، پادشاه است، یا خلیفه بزرگوار. اگر بیند که آفتاب را از آسمان فرا گرفت، یا وی را به ملک خویش گرفت، دلیل که پادشاهی و بزرگی یابد، یا دوست و مقرب پادشاه گردد. اگر بیند که خود آفتاب شد، دلیل کند که بزرگی و حشمت یابد. اگر بیند ه با آفتاب به جنگ بود، دلیل است که پادشاه با او جنگ و خصومت نماید. اگر دید که در جایگاه آفتاب یا جایگاه ماه مقیم شد، دلیل که پادشاه گردد و مملکت بر وی مقیم گردد و قرار گیرد. اگر بیند که نور آفتاب بستد، دلیل که ملک از پادشاه بزرگ بستاند. اگر بیند که آفتاب را فرا گرفت، لیکن نه از آسمان و نور و شعاع نداشت و تاریک و تیره هم نبود، دلیل است که از غم ها فرج یابد. اگر دید آفتاب تیره و تاریک بود وبه جای خویش نبود، دلیل است که پادشاه محتاج کارهای وی شود. حضرت دانیال تاویل دیدن آفتاب بر هشت وجه بود. اول: خلیفه، دوم: سلطان بزرگ، سوم: رئیس، چهارم: عاملی بر زاد، پنجم: عدل پادشاه، ششم: منفعت رعیت، هفتم: مرد زن و زن را شوی، هشتم: کار روشن و نیکو . اگر کسی دید بر فلک نشست و روی به آفتاب کرد، پس دیگر، روی با آفتاب بگردانید، دلیل که آن کس نخست کافر بوده، پس مسلمان گردد و به عاقبت کافر گردد. اگر بیند که آفتاب بلرزید، دلیل بود که پادشاه آن دیار را به جهت چیزی جزئی رنجی رسد، از جائی که امید ندارد. اگر بیند که آفتاب با وی سخن گفت، دلیل کند که از پادشاه جاه و حشمت و بزرگی یابد. اگر بیند که در میان آفتاب، نقطه سیاهی بود، دلیل کند که پادشاه از جهت ملک دل مشغول بود. اگر بیند که دو آفتاب را با هم جنگ و خصومت بود، دلیل که دو پادشاه را با هم جنگ و خصومت افتد. اگر بیند که آفتاب و زمین هیچ نور نداشت، دلیل بود که پادشاه آن دیار مغرول گردد و از مملکت بی بهره ماند. اگر آفتاب را به دست خویش دید، سیاه گردیده، دلیل که پادشاه را غمی بزرگ رسد و او را پادشاه از دنیا رحلت کند و عامه مردم را غم و اندوه رسد. اگر بیند که ابر آفتاب را و ستارگان را همی پوشانید، دلیل که پادشاه و لشگرش از پیش دشمن به هزیمت شوند. اگر بیند ه افتاب همی پرستید، دلیل که با پادشاهی بزرگ مقرب گردد.
آفتاب درخواب، پادشاه بزرگوار بود و ماه وزیر او و زهره زن پادشاه و عطارد دبیر پادشاه و مریخ پهلوان پادشاه و ستارگان دیگر لشگر او بود. جابر مغربی گوید: آفتاب در خواب، پدر بود و ماه مادر بود و ستارگان دیگر لشگر پادشاه بود، چنانکه حق تعالی در کلام خود در قصه یوسف یاد کرده است. و هر زیادت و نقصان که در آفتاب و ماه بیند، دلیل بر پدر و مادر و برادران بود. اگر بیند که آفتاب روشن و پاکیزه برآمد و در خانه وی تاخت، دلیل کند که از خویشان خود زن خواهد. اگر بیند که ابر یا چیزی دیگر نور آفتاب را بپوشانید، دلیل که حالا بر پادشاه، مقرب گردد و احوالش بد شود، خاصه وقتی بیند که افتاب منکسف گردید. اگر بیند که آفتاب از تیرگی روشن شد، دلیل کند ه پادشاه بیمار گردد، لیکن زود بِه شود. اگر بیند که بر جرم آفتاب رسن یا رشته ای فروهشته بود و او دست بر آن رسن زد، دلیل که از پادشاه او را قوت و یاری بود. اگر بیند که آن رسن بگسیخت و او بیفتاد، دلیل که از بزرگی و منزلت بیفتد. اگر بیند که آفتاب از تیرگی روشن شد، دلیل کند که گناه یا خطائی از او ظاهر گردد. اگر بیند که آفتاب یا ماه و جمله ستارگان در یک جا جمع شدند و او جمله را بگرفت و نور ایشان بستد، دلیل که پادشاهی جهان بگیرد و پادشاهان جهان جمله مطیع او شوند. اگر بیند که آفتاب و ماه و ستارگان را بگرفت و همه تیره و سیاه بودند، دلیل کند که بیننده خواب هلاک گردد، خاصه که ظالم ستمگر بود. محمد بن سیرین، آفتاب درخواب، پادشاه است، یا خلیفه بزرگوار. اگر بیند که آفتاب را از آسمان فرا گرفت، یا وی را به ملک خویش گرفت، دلیل که پادشاهی و بزرگی یابد، یا دوست و مقرب پادشاه گردد. اگر بیند که خود آفتاب شد، دلیل کند که بزرگی و حشمت یابد. اگر بیند ه با آفتاب به جنگ بود، دلیل است که پادشاه با او جنگ و خصومت نماید. اگر دید که در جایگاه آفتاب یا جایگاه ماه مقیم شد، دلیل که پادشاه گردد و مملکت بر وی مقیم گردد و قرار گیرد. اگر بیند که نور آفتاب بستد، دلیل که مُلک از پادشاه بزرگ بستاند. اگر بیند که آفتاب را فرا گرفت، لیکن نه از آسمان و نور و شعاع نداشت و تاریک و تیره هم نبود، دلیل است که از غم ها فرج یابد. اگر دید آفتاب تیره و تاریک بود وبه جای خویش نبود، دلیل است که پادشاه محتاج کارهای وی شود. حضرت دانیال تاویل دیدن آفتاب بر هشت وجه بود. اول: خلیفه، دوم: سلطان بزرگ، سوم: رئیس، چهارم: عاملی بر زاد، پنجم: عدل پادشاه، ششم: منفعت رعیت، هفتم: مرد زن و زن را شوی، هشتم: کار روشن و نیکو . اگر کسی دید بر فلک نشست و روی به آفتاب کرد، پس دیگر، روی با آفتاب بگردانید، دلیل که آن کس نخست کافر بوده، پس مسلمان گردد و به عاقبت کافر گردد. اگر بیند که آفتاب بلرزید، دلیل بود که پادشاه آن دیار را به جهت چیزی جزئی رنجی رسد، از جائی که امید ندارد. اگر بیند که آفتاب با وی سخن گفت، دلیل کند که از پادشاه جاه و حشمت و بزرگی یابد. اگر بیند که در میان آفتاب، نقطه سیاهی بود، دلیل کند که پادشاه از جهت ملک دل مشغول بود. اگر بیند که دو آفتاب را با هم جنگ و خصومت بود، دلیل که دو پادشاه را با هم جنگ و خصومت افتد. اگر بیند که آفتاب و زمین هیچ نور نداشت، دلیل بود که پادشاه آن دیار مغرول گردد و از مملکت بی بهره ماند. اگر آفتاب را به دست خویش دید، سیاه گردیده، دلیل که پادشاه را غمی بزرگ رسد و او را پادشاه از دنیا رحلت کند و عامه مردم را غم و اندوه رسد. اگر بیند که ابر آفتاب را و ستارگان را همی پوشانید، دلیل که پادشاه و لشگرش از پیش دشمن به هزیمت شوند. اگر بیند ه افتاب همی پرستید، دلیل که با پادشاهی بزرگ مقرب گردد.