جدول جو
جدول جو

معنی برآغالیدن - جستجوی لغت در جدول جو

برآغالیدن
آغالیدن، به جنگ و ستیز وادار کردن، تند و تیز کردن بر جنگ و ستیز، برانگیختن، برشورانیدن، برغلانیدن، ورغلانیدن
تصویری از برآغالیدن
تصویر برآغالیدن
فرهنگ فارسی عمید
برآغالیدن
(مُ زَ مَ)
برانگیختن. (آنندراج) (برهان). نزغ. (منتهی الارب). اغراء. (ترجمان القرآن). برغلانیدن نیز گفته اند. (آنندراج). اغراء و تحریض. (المصادر زوزنی) (آنندراج) (ترجمان القرآن). تحریض کردن شخصی را بر چیزی و کاری. (برهان). تحریش. (المصادر زوزنی). تضریه. اضراء. (تاج المصادر بیهقی) :
من ز آغالشت نترسم هیچ
ور بمن شیر رابرآغالی.
فرالاوی.
نصر سیار بفرمود تا سر کرمانی برداشتند و بسوی مروان فرستاد و ابومسلم یاران خویش را برآغالید و هر دو سپاه بیکدیگر فراز شدند. (ترجمه طبری بلعمی).
تو لشکر برآغال بر لشکرش
ز انبوه ما خیره گردد سرش.
فردوسی.
می خواه و طرب جوی و ز بهر طرب خویش
می را سببی ساز و براندیش و برآغال.
فرخی
لغت نامه دهخدا
برآغالیدن
تحریض کردن شخصی را برکاری برانگیختن، تضریب کردن
تصویری از برآغالیدن
تصویر برآغالیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برمالیدن
تصویر برمالیدن
بالا زدن آستین یا پاچۀ شلوار، مالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آغالیدن
تصویر آغالیدن
به جنگ و ستیز وادار کردن، تند و تیز کردن بر جنگ و ستیز، برانگیختن، برشورانیدن، برآغالیدن، برغلانیدن، ورغلانیدن، برای مثال بر آغالیدنش استیز کردند / به کینه چون پلنگش تیز کردند (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۵)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ)
انگیختن و تحریک و اغرا و برشورانیدن و تیز کردن بر خصومت و جنگ و فتنه. بشورانیدن بر کسی. آشوفتن کسی بر دیگری: شتربه... گفت واجب نکند که شیر بر من غدر کند لیکن او را بدروغ بر من آغالیده باشند. (کلیله و دمنه).
بر آغالیدنش استیز کردند
بکینه چون پلنگش تیز کردند.
ابوشکور.
تو لشکر برآغال بر لشکرش
بیکبار تا خیره گردد سرش.
فردوسی.
مطربان را بهم برآغالد
وز میانه سبک برون کالد.
مسعودسعد.
سگ سگ است ارچه بیاغالندش
کاستخوان خوارۀ شیر اجم است.
خاقانی.
و رجوع به برآغالیدن و بیاغالیدن شود، آشوفتن. پریشان و پراکنده کردن. بر باد دادن:
بگرد عارض آن زلف را بیاغالد
بروم قافلۀ زنگبار بگشاید.
حسن کاشی.
برای این معنی رجوع به آغالیش شود.
- برآغالیدن چشم بر کسی، دریدن چشم بر روی کسی از روی غضب، یا بگوشۀ چشم دیدن در او به تحقیر. حملقه:
که با خشم چشم ار برآغالدت
بیک دم هم از دور بفتالدت.
اسدی.
رجوع به آغول و آغیل و چشم آغیل شود. محارشه، سگان را بر یکدیگر برآغالیدن. (زوزنی).
- بر یکدیگر برآغالیدن، توریش. (زوزنی).
، ناجویده فروبردن. بلع. اوباریدن. (برهان) ، تنگ فراگرفتن. (برهان). و این مصدر متعدی است و از آنروآغالانیدن و آغالاندن نیامده است
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَ بَ)
اغراء. تدریب. تقریش. (منتهی الارب). تأریش. اضراء. تحریش. تحریض. تهییج. برانگیزاندن. برانگیختن. بعدها این کلمه را بجای فعل متعدی استعمال کرده اند ولی قدما از برآغالیدن تعدی را میخواسته اند. (یادداشت مؤلف). چنانچه مردم مرغان شکاری را در حالت خردی در طلب صید چیره گردانندو تعلیم دهند و برآغالانند. (تاریخ قم: 163) ، آراسته و متحلی. رجوع به آموده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ مَ)
مخفف برآغالیدن. کسی را بر جنگ تیز کردن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). تحریض کردن و برانگیختن باشد و بعربی اغراء گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
بالیدن. نشاءه. شبول، بربالیدن کودک. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به بالیدن شود، سد کردن. مانع ایجاد کردن:
بیاورد شاپور چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بربست راه.
فردوسی.
، بسته شدن بواسطۀ یخ و منجمد شدن و افسرده شدن، آماده و مهیا شدن. (ناظم الاطباء) ، بند کردن. مقابل جاری کردن. جلوگیری کردن از حرکت:
آب را بربست دست و باد را بشکست پای
تا نه زآب آید گزندو نه ز باد آید بلا.
خاقانی.
تو جملۀ جیحونها را که سر در این دریا دارند بربند تا من جمله بیک دم بخورم. (سندبادنامه).
- دست بربستن، بند برنهادن به دست. به بند کردن دست:
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود.
سعدی.
- بربستن کوس، قرار دادن کوس بر پشت اسبی یا اشتری یا فیلی:
بزد نای روئین و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس.
فردوسی.
، ساختن. آفریدن:
فلک بربستی و دوران گشادی
جهان و جان و روزی هر سه دادی.
نظامی.
، فراز کردن. مقابل گشودن:
زمانی پیش مریم تنگ بنشست
در شادی بروی خویش بربست.
نظامی.
- چشم بربستن، بستن چشم. مجازاً بی توجهی ، نابینائی:
جزاول حسابی که سربسته بود
وز آنجا خرد چشم بربسته بود.
نظامی.
چو روز آیینۀ خورشید دربست
شب صد چشم هر صد چشم بربست.
نظامی.
، ربط. ربیط. (منتهی الارب). پیوستن. پیوند دادن. بهم مربوط کردن، فائده برداشتن. منتفع شدن: از او بربست، از او منتفع شد. (آنندراج) :
برو جان بابا در اخلاص پیچ
که نتوانی از خلق بربست هیچ.
سعدی.
من چه بربسته ام از لؤلؤی لالای سخن
کاش چون لاله دهان سخنم بودی لال.
جمال الدین سلمان (آنندراج).
با آنکه در میان تو دل بست عالمی
کس زان میان بغیر کمر هیچ برنبست.
سلمان.
، چیزی به دروغ بکسی نسبت دادن. (یادداشت بخط مؤلف). به دروغ منتسب کردن: اقاله مالم یقل، بربست بر وی سخنی را که او نگفته بود. (منتهی الارب) ، مجازاً کوک کردن و آماده کردن ساز.
- رود بربستن، کوک کردن و آماده کردن رود:
سرکش بربست رود باربدی زد سرود
وز می سوری درود سوی بنفشه رسید.
کسائی
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ سَ)
بالا کردن آستین و پاچۀ تنبان. (برهان). بالا زدن آستین و پاچۀ تنبان از جهت ساختن کاری. (آنندراج). بالا کردن آستین و بالا کردن پایچۀ تنبان برای شتاب رفتن. (غیاث). برزدن. لوله کردن و نوردیدن سر آستین بسوی شانه:
چو شیرینیش از بخت مساعد
شده ساقی و برمالیده ساعد.
آصف خان جعفر (از آنندراج).
چون آمدی به دیر گناه کبیره کن
برمال دست و ساعد و انگور شیره کن.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- ساق برمالیده، ساق بالازده:
چرا آزاده در وحشت سرایی لنگراندازد
که سرو از خاک بیرون ساق برمالیده می آید.
میرزا صائب (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(گِ کَ دَ)
تحریک کردن و تحریک نمودن. (آنندراج). تحریک نمودن و تحریض کردن. (برهان) ، آمیختن و برغلانیدن، یعنی اغوا نمودن. (غیاث) (آنندراج) ، جنبانیدن. (غیاث). رجوع به آغالیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ نَ)
اراحه. (مجمل اللغه). آسوده گردانیدن و این متعدی آسودن است: الاراحه، چهارپای را به مأوی بردن و راحت دادن و برآسانیدن. (مجمل اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
برآسودن. آرام و قرار گرفتن:
مگر زو برآساید این بوم و بر
بفّر تو ای مرد پیروزگر.
فردوسی.
اگر پیل تن را بچنگ آوری
زمانه برآساید از داوری.
فردوسی.
چو آراید او تاج و تخت مهان
برآساید از رنج و سختی جهان.
فردوسی.
لختی از رنج ره برآسایم
چون رسد حکم شاه بازآیم.
نظامی.
چو زین گرمی برآسائیم یک چند
مرا شکر مبارک شاه را قند.
نظامی.
چو گرگان پسندند برهم گزند
برآساید اندر میان گوسفند.
سعدی.
روان تشنه برآساید از کنار فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم.
سعدی.
گر آوازم دهی من مرده در گور
برآساید روان دردمندم.
سعدی.
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم برآسایم ز دنیا و شر و شورش.
حافظ.
رجوع به آساییدن و آسودن و برآسودن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آماسیدن. تورم. (المصادر زوزنی). انتفاخ. منتفخ گردیدن. احطوطاء. (یادداشت مؤلف). ورم کردن. (تاج المصادر بیهقی) :
می خورم تا چو نار بشکافم
می خورم تا چو خی برآماسم.
ابوشکور.
بقول ماه دی آبی که ساکن باشد و لاغر
نیاساید شب و روز و برآماسد چو سندانها.
ناصرخسرو.
برطمه، برآماسیدن از خشم. (منتهی الارب). رجوع به آماسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ فَ)
تورم. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). برآماسیدن. (المصادر زوزنی) (آنندراج). منفوخ گشتن مانند خمیر و عجین. (آنندراج). رجوع به آماهیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رَ)
برسگالیدن. اندیشه کردن. رجوع به سگالیدن و سکالیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ سَ)
برغلانیدن. برآغالیدن. برانگیختن. تحریک و اغوا کردن.
لغت نامه دهخدا
تصویری از برآغالانیدن
تصویر برآغالانیدن
برآغالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمالیدن
تصویر برمالیدن
لوله کردن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآماسیدن
تصویر برآماسیدن
متورم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسکالیدن
تصویر برسکالیدن
اندیشه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآغلیدن
تصویر برآغلیدن
تحریض کردن شخصی را برکاری برانگیختن، تضریب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغالیدن
تصویر آغالیدن
شورانیدن ووادار کردن به جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برمالیدن
تصویر برمالیدن
((~. دَ))
نوردیدن، طی کردن، بالا زدن آستین و پاچه شلوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آغالیدن
تصویر آغالیدن
((دَ))
انگیختن، شوراندن، آشفتن، تنگ فراگرفتن
فرهنگ فارسی معین