جدول جو
جدول جو

معنی برآساییدن - جستجوی لغت در جدول جو

برآساییدن(مَ حَ)
برآسودن. آرام و قرار گرفتن:
مگر زو برآساید این بوم و بر
بفّر تو ای مرد پیروزگر.
فردوسی.
اگر پیل تن را بچنگ آوری
زمانه برآساید از داوری.
فردوسی.
چو آراید او تاج و تخت مهان
برآساید از رنج و سختی جهان.
فردوسی.
لختی از رنج ره برآسایم
چون رسد حکم شاه بازآیم.
نظامی.
چو زین گرمی برآسائیم یک چند
مرا شکر مبارک شاه را قند.
نظامی.
چو گرگان پسندند برهم گزند
برآساید اندر میان گوسفند.
سعدی.
روان تشنه برآساید از کنار فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم.
سعدی.
گر آوازم دهی من مرده در گور
برآساید روان دردمندم.
سعدی.
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم برآسایم ز دنیا و شر و شورش.
حافظ.
رجوع به آساییدن و آسودن و برآسودن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برآغالیدن
تصویر برآغالیدن
آغالیدن، به جنگ و ستیز وادار کردن، تند و تیز کردن بر جنگ و ستیز، برانگیختن، برشورانیدن، برغلانیدن، ورغلانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرساییدن
تصویر فرساییدن
فرسودن، ساییده شدن، به تدریج از میان بردن، ضعیف و ناتوان کردن، مقابل افزودن، کم شدن، برای مثال فزودگان را فرسوده گیر پاک همه / خدای عزّوجل نه فزود و نه فرسود (ناصرخسرو - ۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
آماسیدن. تورم. (المصادر زوزنی). انتفاخ. منتفخ گردیدن. احطوطاء. (یادداشت مؤلف). ورم کردن. (تاج المصادر بیهقی) :
می خورم تا چو نار بشکافم
می خورم تا چو خی برآماسم.
ابوشکور.
بقول ماه دی آبی که ساکن باشد و لاغر
نیاساید شب و روز و برآماسد چو سندانها.
ناصرخسرو.
برطمه، برآماسیدن از خشم. (منتهی الارب). رجوع به آماسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِپَ تَ)
رجوع به بسودن و پسودن و پسائیدن شود:
یکی شارسان کرده دارد ز سنگ
که نبساید آن را به چنگل پلنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ / زِ دَرْ تَ)
فرسودن. (یادداشت به خط مؤلف). فرسائیدن:
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه این رنج و تیمار بگزایدش.
فردوسی.
، فرسوده شدن:
دو روز و دو شب روی ننمایدا
همانا ز گردش بفرسایدا.
فردوسی.
چه گویی که فرساید این چرخ گردان
چو بی حد و مر بشمرد سالیان را.
ناصرخسرو.
رجوع به فرسائیدن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ نُ / نِ / نَ دَ)
تمام کردن. (ترجمان القرآن) : النزف، برسیدن آب چاه و برسانیدن آب. (المصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ نَ)
اراحه. (مجمل اللغه). آسوده گردانیدن و این متعدی آسودن است: الاراحه، چهارپای را به مأوی بردن و راحت دادن و برآسانیدن. (مجمل اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ مَ)
برانگیختن. (آنندراج) (برهان). نزغ. (منتهی الارب). اغراء. (ترجمان القرآن). برغلانیدن نیز گفته اند. (آنندراج). اغراء و تحریض. (المصادر زوزنی) (آنندراج) (ترجمان القرآن). تحریض کردن شخصی را بر چیزی و کاری. (برهان). تحریش. (المصادر زوزنی). تضریه. اضراء. (تاج المصادر بیهقی) :
من ز آغالشت نترسم هیچ
ور بمن شیر رابرآغالی.
فرالاوی.
نصر سیار بفرمود تا سر کرمانی برداشتند و بسوی مروان فرستاد و ابومسلم یاران خویش را برآغالید و هر دو سپاه بیکدیگر فراز شدند. (ترجمه طبری بلعمی).
تو لشکر برآغال بر لشکرش
ز انبوه ما خیره گردد سرش.
فردوسی.
می خواه و طرب جوی و ز بهر طرب خویش
می را سببی ساز و براندیش و برآغال.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ فَ)
تورم. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). برآماسیدن. (المصادر زوزنی) (آنندراج). منفوخ گشتن مانند خمیر و عجین. (آنندراج). رجوع به آماهیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ ثَ)
برداشتن چیزی بدست برای آزمودن سنگینی و سبکی آن. رزن. (از تاج المصادر بیهقی). امتحان کردن. آزمودن:
چو این بار آید سوی ما به جنگ
ورا برگرایم ببینمش سنگ.
فردوسی.
بفرمود کآن خواسته برگرای
نگه کن چه باید همان کن به رای.
فردوسی.
سپهبد کمان خواست تا بنگرد
یکی برگراید که فرمان برد.
فردوسی.
، برگستوان پوشیده. برگستوان برتن دارنده. برگستوان افکنده. با پوشش برگستوان. تن به برگستوان پوشیده اعم از اسب و پیل یا مرد جنگی:
بسی پیل برگستواندار پیش
همی جوشد آن مرد بر جای خویش.
فردوسی.
چهل اسب برگستواندار بود
که بر هر یکی زخم بیکار بود.
اسدی.
زره پوش و برگستواندار کرد
دو ره صدهزار از یلان برشمرد.
اسدی.
سپه سی هزار از یلان داشت پیش
دوصد پیل برگستوارندار بیش.
اسدی.
به تیر اندر آن حمله افکند تفت
ز پیلان برگستواندار هفت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ غَ)
ساییدن:
بعون دولت او آرزوی خویش بیاب
بجاه خدمت او سر به آسمان برسای.
فرخی.
و رجوع به ساییدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
آرام یافتن. بازایستادن از کار
لغت نامه دهخدا
تصویری از برآساینده
تصویر برآساینده
استراحت کننده مستریح
فرهنگ لغت هوشیار
فرساینده فرسوده فرسایش) ساییدن مالیدن، کهنه کردن، پوسیده کردن، زدودن، محو کردن نابود کردن، کاستن کم کردن، لگد زدن، آزار رسانیدن اذیت کردن، ساییده شدن 10 کهنه شدن، پوسیده شدن، عاجز شدن مانده گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآغالیدن
تصویر برآغالیدن
تحریض کردن شخصی را برکاری برانگیختن، تضریب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآماسیدن
تصویر برآماسیدن
متورم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آساییدن
تصویر آساییدن
باز ایستادن از کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرساییدن
تصویر فرساییدن
((فَ دَ))
فرسودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آساییدن
تصویر آساییدن
((دَ))
آسودن
فرهنگ فارسی معین