برپا شدن، به پا ایستادن، بلند شدن، از خواب بیدار شدن کنایه از پدید آمدن، به وجود آمدن به گوش رسیدن صدا مثلاً صدایی برخاست، رخ دادن، اتفاق افتادن مثلاً دعوایی میان آن دو برخاست، اقدام کردن، آغاز کردن به کاری، کنایه از به ظهور رسیدن، پیدا شدن مثلاً دو نابغه از این شهر برخاسته است، کنایه از طغیان کردن، شورش کردن
برپا شدن، به پا ایستادن، بلند شدن، از خواب بیدار شدن کنایه از پدید آمدن، به وجود آمدن به گوش رسیدن صدا مثلاً صدایی برخاست، رخ دادن، اتفاق افتادن مثلاً دعوایی میان آن دو برخاست، اقدام کردن، آغاز کردن به کاری، کنایه از به ظهور رسیدن، پیدا شدن مثلاً دو نابغه از این شهر برخاسته است، کنایه از طغیان کردن، شورش کردن
زینت دادن، زیور کردن، خوش نما گردانیدن، برای مثال چنین تا بیامد مه فوردین / بیاراست گلبرگ روی زمین (فردوسی - ۸/۲۳۷)، آرایش کردن نظم و ترتیب دادن، چیدن گستردن، راست کردن فراهم کردن، آماده کردن
زینت دادن، زیور کردن، خوش نما گردانیدن، برای مِثال چنین تا بیامد مه فوردین / بیاراست گلبرگ روی زمین (فردوسی - ۸/۲۳۷)، آرایش کردن نظم و ترتیب دادن، چیدن گستردن، راست کردن فراهم کردن، آماده کردن
برافراشتن. بلند کردن. - برفراشتن به فلک، بسیار بلند و باشکوه ساختن: مقصود کاخ و حجره و ایوان نگاشتن کاشانه های سربفلک برفراشتن آنست تا دمی بمراد دل اندر او با دوستان یکدل دل شاد داشتن. ؟ - سر برفراشتن ایوان، بسیار بلند بردن و باشکوه کردن آن: چو سیستان ز خلف ری ز رازیان بستد وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را. ناصرخسرو. و رجوع به افراشتن شود
برافراشتن. بلند کردن. - برفراشتن به فلک، بسیار بلند و باشکوه ساختن: مقصود کاخ و حجره و ایوان نگاشتن کاشانه های سربفلک برفراشتن آنست تا دمی بمراد دل اندر او با دوستان یکدل دل شاد داشتن. ؟ - سر برفراشتن ایوان، بسیار بلند بردن و باشکوه کردن آن: چو سیستان ز خلف ری ز رازیان بستد وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را. ناصرخسرو. و رجوع به افراشتن شود
برفرازیدن. برافراختن. برافراشتن. بلند کردن: برفرازد چون بمیدان آلت حربت برند رایت آلت چو آتش آفرازه بر اثیر. سوزنی. - سر کسی به خورشید برفراختن، وی را به پایگاه بلند رساندن: بدو گفت من چاره سازم ترا بخورشید سر برفرازم ترا. فردوسی. ، سبد و یا زنبیل میوه. (ناظم الاطباء)
برفرازیدن. برافراختن. برافراشتن. بلند کردن: برفرازد چون بمیدان آلت حربت برند رایت آلت چو آتش آفرازه بر اثیر. سوزنی. - سر کسی به خورشید برفراختن، وی را به پایگاه بلند رساندن: بدو گفت من چاره سازم ترا بخورشید سر برفرازم ترا. فردوسی. ، سبد و یا زنبیل میوه. (ناظم الاطباء)
برخیزیدن. خاستن. ایستادن. بلند شدن. برپا ایستادن. بپا شدن. پا شدن. برپا شدن. متصاعد شدن. قیام. قیام کردن. قوم. قومه. قامه. مقابل نشستن. مقابل قعود. نهض. نهوض. انتهاض. (منتهی الارب). استنهاض. نهضت: رأس العین شهری است خرم و اندر وی چشمه هاست بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و به یکجای گرد شود، آن را خابورخوانند. (حدودالعالم). رسول برخاست و نامه در خریطۀ دیبای سیاه پیش تخت برد و بدست امیر داد و بازگشت. (تاریخ بیهقی). برخاست تا برود احمد گفت بگیرید این سگ را. (تاریخ بیهقی). در آن روزگار ایشان را در نشستن و برخاستن برآن جمله دیدم که ریحان خادم گماشتۀامیر محمود بر سر ایشان بود. (تاریخ بیهقی). کسی راکه پیهای پای سست شود و بر نتواند خاست... پای را در میان آب جو بنهند تا بصلاح باز آید. (نوروزنامه). آن شنیدی که ابلهی برخاست سرگذشتی ز حیزی اندر خواست. سنایی. ز سعدی شنو کاین سخن راست است نه هر باری افتاده برخاسته ست. سعدی. - برخاستن آشوب و شور، غریو. غوغا و فتنه و بانگ و غو و گریه و زاری و فغان و ویل وحنین و امثال آنها، بپا شدن آن. ظاهر شدن و پیدا آمدن آن: بیامدبدرگاه سالار نو بدیدندش از دور و برخاست غو. فردوسی. چو او را بدیدند برخاست غو که آمد زآتش برون شاه نو. فردوسی. تنش را بدان نامداران نمود تو گفتی که از چرخ برخاست دود. فردوسی. حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین. منوچهری. از بهر آنکه شعرم شه دید و خوشدل آمد برخاست از تو غلغل برخاست از تو زاری. منوچهری. بانگ گریه از میان ایشان برخاست. (قصص الانبیاء). آواز برخاست که بطان سنگ پشت را می برند. (کلیله و دمنه). زآرزوی سماع و شاهد و می ازهمه عاشقان فغان برخاست. عطار. - برخاستن ابر، پیدا آمدن لکه های ابر یا پوشاندن ابر روی تمام یا قسمتی از آسمان را. - برخاستن بوی، ساطع و مرتفع و منتشر شدن آن. (یادداشت مؤلف). - برخاستن به شب، ناشئه اللیل. (ترجمان القرآن). - برخاستن گرد، بهوا رفتن غبار. برشدن غبار بر هوا: حقیقت سراییست آراسته هوا و هوس گرد برخاسته نبینی بجایی که برخاست گرد نبیند نظر گرچه بیناست مرد. سعدی. -
برخیزیدن. خاستن. ایستادن. بلند شدن. برپا ایستادن. بپا شدن. پا شدن. برپا شدن. متصاعد شدن. قیام. قیام کردن. قوم. قومه. قامه. مقابل نشستن. مقابل قعود. نهض. نهوض. انتهاض. (منتهی الارب). استنهاض. نهضت: رأس العین شهری است خرم و اندر وی چشمه هاست بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و به یکجای گرد شود، آن را خابورخوانند. (حدودالعالم). رسول برخاست و نامه در خریطۀ دیبای سیاه پیش تخت برد و بدست امیر داد و بازگشت. (تاریخ بیهقی). برخاست تا برود احمد گفت بگیرید این سگ را. (تاریخ بیهقی). در آن روزگار ایشان را در نشستن و برخاستن برآن جمله دیدم که ریحان خادم گماشتۀامیر محمود بر سر ایشان بود. (تاریخ بیهقی). کسی راکه پیهای پای سست شود و بر نتواند خاست... پای را در میان آب جو بنهند تا بصلاح باز آید. (نوروزنامه). آن شنیدی که ابلهی برخاست سرگذشتی ز حیزی اندر خواست. سنایی. ز سعدی شنو کاین سخن راست است نه هر باری افتاده برخاسته ست. سعدی. - برخاستن آشوب و شور، غریو. غوغا و فتنه و بانگ و غو و گریه و زاری و فغان و ویل وحنین و امثال آنها، بپا شدن آن. ظاهر شدن و پیدا آمدن آن: بیامدبدرگاه سالار نو بدیدندش از دور و برخاست غو. فردوسی. چو او را بدیدند برخاست غو که آمد زآتش برون شاه نو. فردوسی. تنش را بدان نامداران نمود تو گفتی که از چرخ برخاست دود. فردوسی. حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین. منوچهری. از بهر آنکه شعرم شه دید و خوشدل آمد برخاست از تو غلغل برخاست از تو زاری. منوچهری. بانگ گریه از میان ایشان برخاست. (قصص الانبیاء). آواز برخاست که بطان سنگ پشت را می برند. (کلیله و دمنه). زآرزوی سماع و شاهد و می ازهمه عاشقان فغان برخاست. عطار. - برخاستن ابر، پیدا آمدن لکه های ابر یا پوشاندن ابر روی تمام یا قسمتی از آسمان را. - برخاستن بوی، ساطع و مرتفع و منتشر شدن آن. (یادداشت مؤلف). - برخاستن به شب، ناشئه اللیل. (ترجمان القرآن). - برخاستن گرد، بهوا رفتن غبار. برشدن غبار بر هوا: حقیقت سراییست آراسته هوا و هوس گردِ برخاسته نبینی بجایی که برخاست گرد نبیند نظر گرچه بیناست مرد. سعدی. -
زینت دادن، زیور کردن، نظم دادن، آماده کردن، قصد کردن، مجهّز کردن (سپاه)، هماهنگ کردن (موسیقی)، غنی کردن، بی نیاز کردن، گماشتن، مأمور کردن، منقش کردن، آباد کردن، معمور کردن
زینت دادن، زیور کردن، نظم دادن، آماده کردن، قصد کردن، مجهّز کردن (سپاه)، هماهنگ کردن (موسیقی)، غنی کردن، بی نیاز کردن، گماشتن، مأمور کردن، منقش کردن، آباد کردن، معمور کردن