جدول جو
جدول جو

معنی بذوق - جستجوی لغت در جدول جو

بذوق
(بُ)
جمع واژۀ بذق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بذوق
جمع ذوق، راهنمایان، کهان، سبک رفتاران
تصویری از بذوق
تصویر بذوق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بروق
تصویر بروق
برق ها، درخشش ها، درخشندگی ها، جمع واژۀ برق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسوق
تصویر بسوق
بالیدن، بلند شدن، نمو کردن و بالا رفتن درخت خرما
فرهنگ فارسی عمید
(اَسْوْ)
درفشیدن و برق آوردن آسمان. (از منتهی الارب). درخشیدن. (تاج المصادر بیهقی). درفشیدن. (دهار). آشکار شدن برق در آسمان. (از اقرب الموارد). برقان. و رجوع به برقان شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ برق. (منتهی الارب). رجوع به برق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سخی و بخشنده. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بذّال. بسیارعطا. باذل. (یادداشت مؤلف) : صدر کبیر نظام الدوله خواجه ای بود دانا و زیرک و صاحب مروت و بذول و خورنده و بخشنده. (المضاف الی بدایعالازمان ص 7)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
راهنما گرفتن. (از دزی ج 1 ص 60). رجوع به بذرقه و بدرقه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
مرد فرومایه و کمینه و دون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بالیدن خرمابن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بالا رفتن شاخه های خرمابن و دراز شدن آنها. (از اقرب الموارد). دراز شدن درخت خرما. (زوزنی). دراز شدن خرمابن. (از ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26) (تاج المصادر بیهقی) : النخل باسقات لها طلع نضید. (قرآن 10/50).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گوسپنددرازپستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، قصد و آهنگ و اراده نمودن. (از برهان) (ناظم الاطباء). قصد و اراده و آهنگ کردن. (آنندراج). آهنگ و قصد. (شرفنامۀمنیری). قصد نمودن. (فرهنگ نظام). قصد و آهنگ کردن. (مؤید الفضلاء). اراده کردن. (غیاث). ساز کاری کردن. (سروری)، ساز سفر نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساز راه و سفر تدارک دیدن. مجهز شدن برای سفر:
ابر شاه کرد آفرین و برفت (رستم)
ره سیستان را بسیچید تفت.
فردوسی.
وزان پس بسیچید بیژن براه
کمربست و بنهاد برسر کلاه.
فردوسی.
به نیروی یزدان سر ماه را
بسیجیم یکسر همه راه را.
فردوسی.
- بسیجیدن ساز ره یا راه، بسیجیدن زاد، بسیجیدن رفتن، برای سفر مهیا شدن. ساز سفر فراهم کردن. اعداد:
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی.
چون بره باشم، باشم به غم خانه و شهر
چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه.
فرخی.
تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ
شنو پند، پس کار رفتن بسیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
سپهبد چو پندش سراسر شنود
برفت او و ره را بسیجید زود.
اسدی.
ببسیج هلا زاد و کم نباید
از یک تنه گربیشتر نباشد.
ناصرخسرو.
به هرجا که رفتن بسیچیده ام
سر از داور و داد نپیچیده ام.
نظامی.
یاری که نه راه خود بسیجد
از پیچش کار خور بپیچد.
نظامی.
، به مجاز، تدبیر کردن. (ناظم الاطباء). اندیشیدن. اراده کردن. (غیاث) :
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
نمانده است بااو مرا تاب هیچ
برو رای زن آشتی را بسیچ.
فردوسی.
بگفت ستاره شمر مگرو ایچ
خرد گیر و کار سیاوش بسیچ.
فردوسی.
من دل بتوسپردم تا شغل من بسیجی
زان دل بتو سپردم تا شغل من گزاری.
منوچهری.
نوشتکین ولوالجی اگر بد کرد خود بسیجید آن راه بدرا، و دید آنچه کرد. (تاریخ بیهقی).
عدیل تو شمس حسامست و چون وی
تو نیکو پسندی تو نیکو بسیچی.
سوزنی.
و بر مبادرت و دریافتن مصلحت ایشانرا بسیجیدن واجب داشت. (جهانگشای جوینی)، سامان کردن. (برهان) (آنندراج). سامان دادن، پوشیدن ساز جنگ، انجام دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بارق. مبرق: ناقه بروق، ناقه که دم بلند کند که آبستنی نماید و آبستن نباشد. (از منتهی الارب). و رجوع به بارق و مبرق شود
لغت نامه دهخدا
(بَرْ وَ)
گیاهی است که هرگاه ابر بیند سبز گردد. (از منتهی الارب). درخت ضعیفی است که گویند هرگاه آسمان ابری شود سبز میگردد بدون اینکه باران ببارد. واحد آن بروقه. (از اقرب الموارد). و رجوع به بروقه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بذح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به بذح شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پرآب گردیدن چاه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سخن چین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نمّام. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لو)
زمینی که هیچ نرویاند. (منتهی الارب). مفازه، و یا قطعه زمینی که هیچ نباتی نرویاند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
شتافتن.
لغت نامه دهخدا
نوعی سنگ قیمتی، (دزی ج 1 ص 48)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کم شیرترین گوسپندان. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زیرک سار شدن. (دهار). زیرک سار شدن در کاری. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی) ، سخت ترش شدن. (تاج المصادر بیهقی). حذوق خل ّ، حذق خل، سخت ترش شدن سرکه. (منتهی الارب) ، حذوق رباط در دست گوسفند، نشان گذاشتن رسن بر دست او، حذوق خل ّ دهان را، گزیدن. گزیدن تیزی ترشی سرکه دهان را. رجوع به حذق شود
لغت نامه دهخدا
(اِ بَ)
چشیدن. (زوزنی). پاره پاره چشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) : تذوقت طعم فراقه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
عذق. رجوع به عذق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
چشیده شده. (یادداشت مؤلف).
- مذوقات، چشیده ها. (فرهنگ فارسی معین). مقابل مبصرات و مسموعات و مشمومات و ملموسات. (یادداشت مؤلف).
، مذیق، شیر آمیخته با آب. (یادداشت مؤلف از بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بذر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از معجم متن اللغه). (از تاج العروس). رجوع به بذر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مذوق
تصویر مذوق
چشیده چشیده شده چشیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تذوق
تصویر تذوق
چشیدن نمونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذور
تصویر بذور
سخن چین، ول زبان جمع بذر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذول
تصویر بذول
سخی وبخشنده، عطا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوق
تصویر بلوق
شتافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسوق
تصویر بسوق
بلند شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروق
تصویر بروق
جمع برق، درخش ها، آذرخشها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذوق
تصویر مذوق
((مَ))
چشیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسوق
تصویر بسوق
((بُ سُ))
بالیدن، بالا برآوردن، بلند شدن
فرهنگ فارسی معین
خوش قریحه، ذوقمند، صاحب قریحه، صاحب ذوق، خوش سلیقه، سلیقه دار
متضاد: بی ذوق، کج ذوق
فرهنگ واژه مترادف متضاد