درفشیدن و برق آوردن آسمان. (از منتهی الارب). درخشیدن. (تاج المصادر بیهقی). درفشیدن. (دهار). آشکار شدن برق در آسمان. (از اقرب الموارد). برقان. و رجوع به برقان شود.
درفشیدن و برق آوردن آسمان. (از منتهی الارب). درخشیدن. (تاج المصادر بیهقی). درفشیدن. (دهار). آشکار شدن برق در آسمان. (از اقرب الموارد). بَرقان. و رجوع به برقان شود.
سخی و بخشنده. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بذّال. بسیارعطا. باذل. (یادداشت مؤلف) : صدر کبیر نظام الدوله خواجه ای بود دانا و زیرک و صاحب مروت و بذول و خورنده و بخشنده. (المضاف الی بدایعالازمان ص 7)
سخی و بخشنده. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بذّال. بسیارعطا. باذل. (یادداشت مؤلف) : صدر کبیر نظام الدوله خواجه ای بود دانا و زیرک و صاحب مروت و بذول و خورنده و بخشنده. (المضاف الی بدایعالازمان ص 7)
بالیدن خرمابن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بالا رفتن شاخه های خرمابن و دراز شدن آنها. (از اقرب الموارد). دراز شدن درخت خرما. (زوزنی). دراز شدن خرمابن. (از ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26) (تاج المصادر بیهقی) : النخل باسقات لها طلع نضید. (قرآن 10/50).
بالیدن خرمابن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بالا رفتن شاخه های خرمابن و دراز شدن آنها. (از اقرب الموارد). دراز شدن درخت خرما. (زوزنی). دراز شدن خرمابن. (از ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26) (تاج المصادر بیهقی) : النخل باسقات لها طلع نضید. (قرآن 10/50).
گوسپنددرازپستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، قصد و آهنگ و اراده نمودن. (از برهان) (ناظم الاطباء). قصد و اراده و آهنگ کردن. (آنندراج). آهنگ و قصد. (شرفنامۀمنیری). قصد نمودن. (فرهنگ نظام). قصد و آهنگ کردن. (مؤید الفضلاء). اراده کردن. (غیاث). ساز کاری کردن. (سروری)، ساز سفر نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساز راه و سفر تدارک دیدن. مجهز شدن برای سفر: ابر شاه کرد آفرین و برفت (رستم) ره سیستان را بسیچید تفت. فردوسی. وزان پس بسیچید بیژن براه کمربست و بنهاد برسر کلاه. فردوسی. به نیروی یزدان سر ماه را بسیجیم یکسر همه راه را. فردوسی. - بسیجیدن ساز ره یا راه، بسیجیدن زاد، بسیجیدن رفتن، برای سفر مهیا شدن. ساز سفر فراهم کردن. اعداد: گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ. رودکی. چون بره باشم، باشم به غم خانه و شهر چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه. فرخی. تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ شنو پند، پس کار رفتن بسیچ. اسدی (گرشاسب نامه). سپهبد چو پندش سراسر شنود برفت او و ره را بسیجید زود. اسدی. ببسیج هلا زاد و کم نباید از یک تنه گربیشتر نباشد. ناصرخسرو. به هرجا که رفتن بسیچیده ام سر از داور و داد نپیچیده ام. نظامی. یاری که نه راه خود بسیجد از پیچش کار خور بپیچد. نظامی. ، به مجاز، تدبیر کردن. (ناظم الاطباء). اندیشیدن. اراده کردن. (غیاث) : تو بی رنج را رنج منمای هیچ همه مردی و داد دادن بسیچ. فردوسی. نمانده است بااو مرا تاب هیچ برو رای زن آشتی را بسیچ. فردوسی. بگفت ستاره شمر مگرو ایچ خرد گیر و کار سیاوش بسیچ. فردوسی. من دل بتوسپردم تا شغل من بسیجی زان دل بتو سپردم تا شغل من گزاری. منوچهری. نوشتکین ولوالجی اگر بد کرد خود بسیجید آن راه بدرا، و دید آنچه کرد. (تاریخ بیهقی). عدیل تو شمس حسامست و چون وی تو نیکو پسندی تو نیکو بسیچی. سوزنی. و بر مبادرت و دریافتن مصلحت ایشانرا بسیجیدن واجب داشت. (جهانگشای جوینی)، سامان کردن. (برهان) (آنندراج). سامان دادن، پوشیدن ساز جنگ، انجام دادن. (ناظم الاطباء)
گوسپنددرازپستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، قصد و آهنگ و اراده نمودن. (از برهان) (ناظم الاطباء). قصد و اراده و آهنگ کردن. (آنندراج). آهنگ و قصد. (شرفنامۀمنیری). قصد نمودن. (فرهنگ نظام). قصد و آهنگ کردن. (مؤید الفضلاء). اراده کردن. (غیاث). ساز کاری کردن. (سروری)، ساز سفر نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساز راه و سفر تدارک دیدن. مجهز شدن برای سفر: ابر شاه کرد آفرین و برفت (رستم) ره سیستان را بسیچید تفت. فردوسی. وزان پس بسیچید بیژن براه کمربست و بنهاد برسر کلاه. فردوسی. به نیروی یزدان سر ماه را بسیجیم یکسر همه راه را. فردوسی. - بسیجیدن ساز ره یا راه، بسیجیدن زاد، بسیجیدن رفتن، برای سفر مهیا شدن. ساز سفر فراهم کردن. اعداد: گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ رفت بایدت ای پسر مَمْغَز تو هیچ. رودکی. چون بره باشم، باشم به غم خانه و شهر چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه. فرخی. تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ شنو پند، پس کار رفتن بسیچ. اسدی (گرشاسب نامه). سپهبد چو پندش سراسر شنود برفت او و ره را بسیجید زود. اسدی. ببسیج هلا زاد و کم نباید از یک تنه گربیشتر نباشد. ناصرخسرو. به هرجا که رفتن بسیچیده ام سر از داور و داد نپیچیده ام. نظامی. یاری که نه راه خود بسیجد از پیچش کار خور بپیچد. نظامی. ، به مجاز، تدبیر کردن. (ناظم الاطباء). اندیشیدن. اراده کردن. (غیاث) : تو بی رنج را رنج منمای هیچ همه مردی و داد دادن بسیچ. فردوسی. نمانده است بااو مرا تاب هیچ برو رای زن آشتی را بسیچ. فردوسی. بگفت ستاره شمر مگرو ایچ خرد گیر و کار سیاوش بسیچ. فردوسی. من دل بتوسپردم تا شغل من بسیجی زان دل بتو سپردم تا شغل من گزاری. منوچهری. نوشتکین ولوالجی اگر بد کرد خود بسیجید آن راه بدرا، و دید آنچه کرد. (تاریخ بیهقی). عدیل تو شمس حسامست و چون وی تو نیکو پسندی تو نیکو بسیچی. سوزنی. و بر مبادرت و دریافتن مصلحت ایشانرا بسیجیدن واجب داشت. (جهانگشای جوینی)، سامان کردن. (برهان) (آنندراج). سامان دادن، پوشیدن ساز جنگ، انجام دادن. (ناظم الاطباء)
گیاهی است که هرگاه ابر بیند سبز گردد. (از منتهی الارب). درخت ضعیفی است که گویند هرگاه آسمان ابری شود سبز میگردد بدون اینکه باران ببارد. واحد آن بروقه. (از اقرب الموارد). و رجوع به بروقه شود
گیاهی است که هرگاه ابر بیند سبز گردد. (از منتهی الارب). درخت ضعیفی است که گویند هرگاه آسمان ابری شود سبز میگردد بدون اینکه باران ببارد. واحد آن بروقه. (از اقرب الموارد). و رجوع به بَروَقه شود
زیرک سار شدن. (دهار). زیرک سار شدن در کاری. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی) ، سخت ترش شدن. (تاج المصادر بیهقی). حذوق خل ّ، حذق خل، سخت ترش شدن سرکه. (منتهی الارب) ، حذوق رباط در دست گوسفند، نشان گذاشتن رسن بر دست او، حذوق خل ّ دهان را، گزیدن. گزیدن تیزی ترشی سرکه دهان را. رجوع به حذق شود
زیرک سار شدن. (دهار). زیرک سار شدن در کاری. (دستور اللغۀ ادیب نطنزی) ، سخت ترش شدن. (تاج المصادر بیهقی). حذوق خَل ّ، حذق خل، سخت ترش شدن سرکه. (منتهی الارب) ، حذوق رباط در دست گوسفند، نشان گذاشتن رسن بر دست او، حذوق خَل ّ دهان را، گزیدن. گزیدن تیزی ترشی سرکه دهان را. رجوع به حذق شود
چشیده شده. (یادداشت مؤلف). - مذوقات، چشیده ها. (فرهنگ فارسی معین). مقابل مبصرات و مسموعات و مشمومات و ملموسات. (یادداشت مؤلف). ، مذیق، شیر آمیخته با آب. (یادداشت مؤلف از بحر الجواهر)
چشیده شده. (یادداشت مؤلف). - مذوقات، چشیده ها. (فرهنگ فارسی معین). مقابل مبصرات و مسموعات و مشمومات و ملموسات. (یادداشت مؤلف). ، مذیق، شیر آمیخته با آب. (یادداشت مؤلف از بحر الجواهر)